خاور ميانه و جهان سوم ذهن ما

داريوش همايون

 

‎‏‏  اين روشنگری را به دوست محترمی بدهکارم ــ با پوزش از تاخير دراز ــ که (در ترجمه) چنين نوشته اند: "در پاره ای از سخنرانيهای خود، شما از فرايافت "خاور ميانه" سخن می گوئيد و اينکه ايران يک کشور خاور ميانه ای نيست. اين درست است، ولی ايرانيان اين اصطلاح (انگليسی، اروپائی) را نياورده اند. به نظر می رسد که ما داريم بار نادانی، نفرت و جنايت ديگران را به دوش می کشيم. خاور ميانه، جهان اول و سوم، بدون جهان دوم، پاره ای اصطلاحاتی است که آنها در آموزشگاهها و رسانه های خود بکار می برند. اين چيزی است که دوست دارند و می خواهند؛ و ايستار stance  ما می بايد ميان اين طرز تفکر و واقعيتمان قرار داشته باشد.»

 خاور ميانه کشدار ترين و مبهم ترين اصطلاح جغرافيای سياسی است، به اندازه ای کشدار و مبهم که بهتر است کاربرد آن ترک شود. تاريخچه اين اصطلاح به خوبی نشان می دهد که به عنوان يک تعريف جغرافيائی چه اندازه از معنی تهی است. اين تاريخچه را در نوشته ای از « برايان ويتاکر» در گاردين ۲٣ فوريه ۲۰۰٤ (چاپ لندن) می توان يافت :

 او بررسی اش را در پاسخ يک تونسی نوشته است که به او اعتراض کرده بود چرا تونس را که يک کشور شمال افريقائی است خاور ميانه ای قلمداد کرده است (ما در شتاب خود برای شانه خالی کردن از « بار نادانی، نفرت و جنايت ديگران» تنها نيستيم. ) آنچه در زير می آيد اندکی کوتاه شده بررسی با ارزش اوست.

 خاورميانه را ژنرال سر توماس گوردون رئيس بانک شاهنشانی ايران (انگليس) اختراع کرد. او که نگران حفظ هندوستان بود در مقاله ای در ۱۹۰۰ از ايران و افغانستان به اين عنوان نام برد. دو سال بعد ناخدا آلفرد ماهان امريکائی (که از پدران ژئوپليتيک يا سياست جغرافيائی است) در مقاله ای زير عنوان خليج فارس و روابط یين المللی همان اصطلاح را بکار برد. او يکی از نظريه پردازان قدرت دريائی است و خليج فارس و کرانه های آن را مرکز خاور ميانه خود قرار داد. از ۱۹۰۲ تا ۱۹۰٣ سردبير خارجی تايمز لندن، والنتاين چيرول، در بيست مقاله زير عنوان مسئله خاور ميانه، فرايافت concept ماهان را پيشتر برد و همه گذرگاههای زمينی و دريائی هندوستان را در تعريف خاور ميانه آورد: ايران، خليج فارس، عراق، کرانه خاوری عربستان، افغانستان و تبت. برای همه اين نويسندگان خاور ميانه در پرتو کنترل هندوستان نگريسته می شد.

 اين الگو تا امروز مانده است. در خاور ميانه چيزی نيست که آن را بهم بپيوندد. اين درست است که خاور ميانه نفت و اسلام و زبان عربی دارد؛ ولی نفت و اسلام را در جاهای ديگر نيز می توان يافت. خاور ميانه به خودی خود وجود ندارد بلکه فرايافتی است که به اقتضای منافع استراتژيک ديگران ساخته شده است. واژه ميانه در اصل، منطقه ميان خاور «دور،» هندوستان و فرا تر، و خاور «نزديک،» سرزمين های مديترانه شرقی را که به شامات نيز شهرت دارند، متمايز می کرد. در پايان جنگ اول جهانی با ازهم پاشيدن امپراتوری عثمانی و برآمدن ناسيوناليسم عرب، تفاوت «نزديک» و «ميانه» دست کم در ذهن سياستگزاران بريتانيائی تار شد و آگاهی روزافزون از اهميت نفت بر نگرانی حفظ هندوستان افزود. انجمن پادشاهی جغرافيا در لندن پيشنهاد کرد که خاور ميانه به باختر و سرزمين های عرب زبان و ترکيه کشانده شود. در ۱۹۲۱ وينستون چرچيل، وزير مستعمرات، يک اداره خاور ميانه برای سرپرستی فلسطين و ماوراء اردن و عراق تشکيل داد.

 در امريکا در اين احوال اصطلاح خاور نزديک جا افتاده بود. در ۱۹۰۹ اداره خاور نزديک در وزارت خارجه تشکيل شد که با تعبير غريبی از جغرافيا، به آلمان، اتريش مجارستان، روسيه، رومانی، سربيا، بلغارستان، مونتنگرو، ترکيه، يونان، حبشه، ايران، مصر و مستعمرات آن کشورها می پرداخت. در جنگ دوم جهانی فرايافتهای امريکائيان و بريتانيائی ها از اين منطقه بهم نزديک شد. ولی در حالی که رئيس جمهوری آيزنهاور در سالهای ۱۹۵۰ از خاور ميانه سخن گفت، دولت امريکا در بکاربردن اين اصطلاح کندی نشان داده است. وزارت خارجه هنوز يک اداره خاور نزديک دارد که از ايران تا مراکش را دربر می گيرد و ترکيه تا سالهای ۱۹۷۰ و کشاکش ترکيه و يونان بر سر قبرس زير نظر آن بود. در وزارت خارجه امريکا خاور ميانه و نزديک بجای هم بکار می روند. ولی وزارت دفاع، بسته به اوضاع و احوال، از شمال افريقا تا بنگلادش و از افريقای شرقی تا آسيای مرکزی را زير عنوان خاور نزديک می آورد.

 اکنون فرايافت تازه ای پيدا شده است: خاور ميانه بزرگ که رابرت بلاکويل و مايکل استرومر امريکائی در کتابشان در ۱۹۹۷ بکار بردند. آنان خاورميانه را از مراکش و الجزاير تا حوضه دريای خزر و قرقيزستان و قزاقستان و ترکمنستان و ازبکستان می برند که مسائل سياسی جالب توجهی پيش می آورد و به نقش ايران در جهان نيز ارتباط می يابد. حکومت بوش اين فرايافت را پذيرفته است و رئيس جمهوری از پيشبرد دمکراسی در خاور ميانه بزرگ دم می زند. ولی واشينگتن به ملاحظه روسيه، ميل ندارد حوضه خزر را بگنجاند و از خاور ميانه بزرگ، کشورهای عربی و پاکستان و افغانستان و ايران و ترکيه و اسرائيل را درنظر دارد. خاور ميانه بزرگ دقيقا به ملاحظات امنيتی امريکا پيوسته است.

* * *

 در ساختگی و بسته بودن اصطلاح خاور ميانه به ملاحظات سياسی ديگران بيش از اين نمی توان گفت. هر کس خاور ميانه خود را دارد و از اينرو هر کس می تواند در چنان خاور ميانه هائی بماند يا از آن بيرون آيد. ما نمی توانيم ديگرانی را که جهان ما را شکل می دهند، در حالی که عموم ما حتا ناظران هشيار آن نيز نيستيم، ملامت کنيم که چرا ما را چنين و چنان می نامند. ولی می توانيم خود تصميم بگيريم که در کدام جغرافيای ذهنی و سياسی بسر بريم. اين خود ما بوده ايم که خاور ميانه ای بودن را پذيرفته ايم. در ايران تا مدتها پيشرفت خود را با خاور ميانه می سنجيديم: « بزرگ ترين سد خاور ميانه.» عربها هم اکنون روزنامه ای در لندن به اين نام دارند، ما نيز زمانی در تهران داشتيم.

 خاور ميانه با ابهام در معنی، و نا روشنی مرز هايش، مانند جهان سوم، بيش از هر چيز يک فرايافت فرهنگی است، يک حالت ذهنی، که بهتر از هر اصطلاحی جهان عرب-اسلامی را تعريف می کند؛ کشورهائی در سطح جهان سوم با ويژگیهای عرب و اسلامی. اگر حقيقتا ضرورتی برای کاربرد اين اصطلاح باشد می بايد در همين معنی و برای کشورهای عربی بکار رود. در درون اين جهان عرب-اسلامی مردمانی هستند که اندک اندک از اين نام احساس کوچکی می کنند، چنانکه از آن تونسی آشنای ويتاکر بر می آيد؛ و در بيرون خاور ميانه پاکستان غير عرب است که بيش از هر کشور عربی، معايب خاور ميانه ای بودن را نمايش می دهد. ولی خاور ميانه به تمدنی گفته می شود به رکود هزاره ای افتاده که، به سبب احساس نامربوط برتری تاريخی، حتا نمی تواند کاستیهای خود را بشناسد و هر چه بر سر خودش می آورد به استعمار اروپائيان نسبت می دهد که در واقع بيش از يک نسل ــ فاصله دو جنگ جهانی ــ نکشيد. تا پيش از جنگ اول جهانی اين سرزمين ها جزء امپراتوری عثمانی و زير خلافت اسلامی، در مرداب همگانی غنوده بودند. پس از جنگ دوم همه مستقل شدند، با ثروتی که اروپائيان از زيرساخت و نهادهای مدرن برای آنها گذاشتند. (ايرانيانی که تا مدتها پس از جنگ به عراق و مصر و لبنان می رفتند خود را در اروپا می پنداشتند.) در ميان آنها مصر بيش از همه ــ از کانال سوئز به بعد ــ با مداخلات استعماری سر و کار يافت، ولی تجربه استعماری آن نيز با کشورهای آسيای جنوب شرقی و هند و ايران قابل مقايسه نيست.

 يک ويژگی بزرگ ديگر خاور ميانه جای مرکزی مسئله فلسطين و اسرائيل و نقش امريکا، در زندگی سياسی و فرهنگی آن است و در اينجاست که احساس مظلوميت و قربانی استعمار بودن به نهايت می رسد و فلج سياسی و فرهنگی را کامل می کند. اين نکته ای است که معدودی روشنفکران عرب، بيشتری در آزادی زندگی در اروپا و امريکا به آن رسيده اند. گزارشهای دو ساله گذشته سازمان ملل متحد درباره سطح توسعه فرهنگی و اجتماعی خاور ميانه (عرب-اسلامی) که به ياری گروهی از آنان تهيه شده، گوشه ای از وضع تاسف آور منطقه ای را با دارائی های استثنائی نشان می دهد که از نظر سنجه های توسعه، تنها از افريقای فراسوی اميد پيشتر است. بهانه استعمار، و سودازدگی فلسطين از سه جا خاور ميانه را از پيشرفت باز می دارد.

 نخست، توده های عرب و روشنفکرانشان، در بخش بزرگ تر خود، درباره ريشه های رکود و فساد و استبدادی که زندگیها شان را درخود گرفته است  به اشتباه می افتند  و خيلی که به توسن انديشه ميدان می دهند تا سده هژدهم می روند که روشنرائی از کنار بستر خواب غقلت شان گذشت. اما آنها رنسانس را نيز از دست داده بودند و سده های پيش از آن را نيز در سرکوب کردن هر انديشه مستقل گذرانده بودند؛ هنوز هم در يخزدگی تاريخی و نشخوارکردن افتخارات گدشته، هر انگيزه تکان دادن خود و بيرون آمدن از چنبر تفکر دينی را از دست می دهند. هنوز در جهان عرب به آسودگی می توان برخورد با غرب را همچون جنگ صليبی تازه ای ديد.

 دوم، اين سودازدگی نمی گذارد اولويتهای اعراب، حتا در آنجا که به مسئله فلسطين مربوط است، دانسته شود. توده ها و روشنفکران عرب با بستن خود به ياسر عرفات و دستگاه تروريستی سراپا غوته ور در فساد او، هم دمکراسی و حقوق بشر و توسعه اقتصادی را معطل گذاشته اند، هم شکست و واپس نشينی فلسطينيان را با چنان رهبری، پرهيز ناپذير کرده اند. عرفات به پشتيبانی آن حکومتها و توده ها «تفلون» سياسی عصر ماست؛ هيچ اشتباه و ناکامی و شکست جبران ناپذير به او نمی چسبد؛ و توده فلسطينی، بيش از همه، با گردن نهادن به يک دستگاه حکومتی که بجای همه چيز سرويسهای امنيتی دارد ــ هشت سازمان با چهل هزار مرد مسلح در ميانشان ــ خود را به فرمانروائی امنيتی ها محکوم کرده است. فلسطين هم اکنون جولانگاه آن سازمانهای امنيتی است که مانند جنگسالاران افغانستان عمل می کنند و در مبارزه جانشينی عرفات کسی جز آنان در ميدان نيست. برای تندروان اسرائيلی و دشمنان اسحق رابين ها و اهود برک ها، عرفات يک تحفه آسمانی است. از او بهتر چه هماوردی برای توجيه سياستهای يک سويه و ايجاد « واقعيتهای عينی؟» چه کسی مانند عرفات می توانست حتا اروپائيان را به بی اعتنائی کنونی شان بيندازد؟

 سوم، بن بست مسئله فلسطين که به دهه ششم کشيده بهترين بهانه حکومتهای عرب برای حفظ وضع موجود است. ترکيب تروريسم خودکشی عرفات (هم در خودکشی بمب اندازها، و هم خودکشی جنبش آزاديبخش فلسطين که تنها اسلحه ترور برايش مانده است) و توسعه طلبی ارضی تندروان اسرائيلی، از هر نظر به سود رژيمهای عرب از مصر تا سوريه، و تا سال گذشته عراق، بوده است. پس از اعلام مشترک رئيس جمهوری امريکا و صدراعظم آلمان بر تعهد آنها به پيشبرد دمکراسی و حقوق بشر وتقويت جامعه مدنی در خاور ميانه بزرگ، مصر و عربستان سعودی يک روز را نيز در رد کردن اين طرح از دست ندادند و هر تغييری را موکول به حل مسائل اصلی منطقه، در واقع مسئله فلسطين، دانستند. آن رژيمها و مانند های آنها هيچ بدشان نمی آيد تا شش دهه ديگر هم منتظر حل مسائل اصلی بمانند. (هر کوششی در زمينه پيشبرد حقوق بشر و دمکراسی و جامعه مدنی از سوی هر کس و بهر منظور باشد برای جامعه هائی که به تنهائی از عهده بر نمی آيند مغتنم است؛ و اگر اين صورت تازه استعمار است می بايد آن را بر «استقلال» جهان سومی انديشان ترجيح داد.)

* * *

 تا بيست سالی پس از انقلاب اسلامی، بخش بزرگی از طبقه سياسی ايران در ضد اسرائيلی بودن آشکار و ضد يهودی بودن نهانی گروههائی از ميان خود، به نگرش خاور ميانه ای نزديک بود، بی آنکه هيچ رابطه استواری با جهان عرب داشته باشد. آن طبقه سياسی، خاور ميانه ای بود، به معنی مظلومیت همراه با احساس برتری؛ و انداختن مسئوليت واپسماندگی فرهنگی و سياسی به گردن استعمار غرب؛ و جستجوی چاره واپسماندگی، در مبارزه ضد امپرياليستی، به معنی غرب ستيزی و بويژه دشمنی با امريکا (که پس از فروپاشی کمونيسم برای بسياری چپگرايان به صورت کينه پدر کشتگی درآمده است؛) و اولويت دادن به مسئله فلسطين. آن خاور ميانه ای ها عموما نه عربی می دانستند نه به کشورهای عربی می رفتند، نه ترجمه های معدود آثار عربان را (که به جوشش فرهنگی شهرتی ندارند) می خواندند. آنها عموما يا اسلامی (که با مسلمان تفاوت دارد) بودند که بنا به تعريف ضد يهود است؛ و يا از طريق چپ شيک اروپا و امريکا به آنجا می رسيدند و خود را به سترونی سياسی و فکری محکوم می کردند که بر خلاف آموزگاران غربی خويش از توانشان می گذشت. اگر در غرب می شد به تفنن، خاور ميانه ای و جهان سومی انديشيد و آن را چاشنی زندگی سراسر جهان اولی ساخت، در خود خاور ميانه چنين رويکردی جز فرو تر رفتن در گلزار quagmire معنی نمی داد. (اين از نبوغ زبان فارسی است که ميان گلزار باغبانان و گلزار سياستگران و روشنفکران جز حرکت حرف گ فاصله نيست.) در ايران آن گلزار در ابعاد فيزيکی و ويژگيهای شيميائی خود از بدترين تصورات هشدار دهندگان پيش از انقلاب نيز گذشت.

 پيروزی انقلاب اسلامی (اسلام به دشواری تاب يک انقلاب پيروزمند ديگر را خواهد آورد) بسياری ديدگان را بر واقعيت باورهای اسلامی راستين و غير امريکائی و چپ دمکراتيک و مترقی گشود؛ چنانکه می توانست پاره ای چشمها را بر واقعيت توسعه فرماندهی نيز بگشايد. ما خواه ناخواه و به صورتی اشتباه ناپذير با نتايج انقلابی که بيش از هر چيز دگرگونی در «پاراديم»ها بود روبروئيم. پيکار با غربزدگی و تحقق آرمانهای انقلاب کربلائی («جنبش ما حسينی است / رهبر ما خمينی است») و بريدن «بندهای استعمار و صهيونيسم از دست و پای ملت مسلمان شيعه» به چنين اوضاع درخشانی در کشورداری و سياست خارجی رسيده است، همه شايسته انقلاب شکوهمند اسلامی که البته ماه بهمن در آن مهم تر است. گذاشتن «قدس» در مرکز جهان جغرافيائی ما، که بويژه پس از غروب مسکو و پکن و تيرانا و هاوانا ضروری می نمود، ديد وارونه و محدود آن بخش طبقه سياسی را وارونه تر و محدود تر، و بن بست سياسی شان را ناگشودنی تر کرده است. اين سياستی است که در بيفرجامی اش، جز پشتيبانی از تندرو ترين گرايشهای اعراب و فلسطينيان راهی نمی گذارد. تصادفی نيست که «قدس انديشان» به اشاره و آشکارا و مستقيم و غير مستقيم از تروريسم اسلامی دفاع می کنند. (تازه ترين قهرمان مظلوم آزادی آنان آريستيد، ديکتاتور پيشين هائيتی، است.)

 برای بقيه ايرانيان که مسئله شان خود اين ملت است و چندگاهی می بايد تنها به سود ملی بينديشند و دست کم خود را به غبار کاروان پيشرفت برسانند، اين سياستها هرچه هم در پوشش انساندوستی و عدالت پيچيده شود بيربط و تحليل برنده انرژی و منابع ملی است؛ از خود زدن برای کسانی است که هيچ قدری نمی شناسند و دستی توانا در هدر دادن منافع و موقعيتها دارند. ولی از اين گذشته زمان آن رسيده است که به جايگاه خود در خانواده ملتها بيذيشيم. گسست تاريخی بزرگی که با انقلاب و حکومت اسلامی آمده فرصت و ضرورت بازانديشی در اين زمينه را نيز مانند تقريبا همه زمينه های زندگی ملی پيش آورده است. ايرانی می خواهد در جهان و جهان بينی خاور ميانه ای انباز باشد يا خود را از آن بيرون کشد و به سرمشق ها و «پاراديم»های ديگر و کامياب تر روی کند؟ می بايد سرنوشت خود را در کوچه های «قدس» يا اردوگاه های آوارگان که مانند ذهن خاور ميانه ای، گردآلود و تيره و پيچ در پيچ اند جستجو کند يا در شاهراه های دنيای غرب که به مراکز توليد و آفرينندگی می پيوندند؟

 گزينش ما اکنون بسيار آسان تر از آن عصر نادانی سياسی پيش از انقلاب است که از صفت بيگناهی نيز عاری بود. هنگامی که ليبی معمر قذافی هم به اتحاديه عرب نه می گويد و آينده اش را در منطقه جغرافيای واقعی و نه جغرافيای ذهن، در افريقا و نه خاور ميانه، می جويد ما چگونه می توانيم چشم از اين مردمانی که خود را محکوم به واپسماندگی کرده اند برنگيريم؟ اينکه ما نيز بيشتر مسلمانيم هيچ معنی ويژه ای ندارد. گذشته از تفاوتهای مهمی که ايرانی بودن با خودش می آورد، همه مسلمانان، خاور ميانه ای نيستند. ديگران هر چه بگويند ايران يک کشور آسيای غربی و راه ارتباطی و پل آسيای مرکزی و قفقاز است. جغرافيای واقعی ما منطقه ای است که در آينده خاور ميانه را زير سايه خواهد گرفت، بدين معنی که اهميتش در آشفتگی و تروريست پروری آن نخواهد بود؛ و جغرافيای ذهن ما اروپاست، همان که از ازبکستان و قزاقستان تا ارمنستان و گرجستان می کوشند خود را به آن نزديک کنند و ترکيه از هر زمان به آن نزديک تر شده است. ما اگر هم نمونه ای لازم داشته باشيم آن را نه در سازمان آزاديبخش فلسطين و حماس و سوريه بلکه در ترکيه می يابيم؛ با مردمانی بسيار مسلمان تر از ما که بيش از پنج سده با عربها از نزديک زندگی کرده اند و خود را هر چه دور تر از آنها می گيرند.

 آنچه برای ترکيه ممکن بوده برای ما ناممکن نيست.  همين بس است که به روزگار تيره  مردمی که نمی توانند به خود کمک کنند بنگريم و خود را از آنان ندانيم. غرب برای ما دشمنی نيست که به بهای ويرانی خويش دربرابر اقتصاد و فرهنگ آن ايستادگی کنيم. دشمن در خود ماست، در احساس قربانی بودن و به انتظار دستی که از آستين همان غرب درآيد بی حرکت ايستادن است؛ در تنبلی ذهنی و از ابتذال خسته نشدن است؛ در خاورميانه ای انديشيدن، و در جهان سوم واپسماندگی، دير ماندن است. اگر ترکيه يک سرمشق با ارزش است، عربها بهترين آموزگاران برای ادب آموختن اند. آنها پنجاه سال است برضد امپرياليسم جهانخوار امريکا و استعمار غرب شعار می دهند و خود را در وضعی انداخته اند که اگر نفت و کمکهای همان امپرياليستها و استعمارگران نباشد بيش از اينها به سطح افريقا نزديک خواهند شد. در آنجا نيز کسی خود را از آسانی شعار ضد استعماری دادن به دشواری چاره جوئی نمی اندازد. اما در آن سوی ما، در آسيای شرقی و جنوب شرقی، دهانهای فراخ را بستند و گوشها و چشمهای مشتاق را گشودند و آنچه توانستند از امپرياليستهای جهانخوار آموختند و اکنون به صف همانها پيوسته اند و می پيوندند (جهان دوم اکنون در مالزی و تايلند و چين و هند وکشورهائی در امريکای لاتين قرار دارد.)

 اين بر بقايای گرايش چپ و ملی است که همراه جريان اصلی روشنفکری ايران حرکت کند و بجای «مترقی و دمکراتيک» فکر کردن، ترقيخواه و آزاد انديش بشود. از قالب مدافع مظلومان بدر آيد ـــ آن عده معدودی که همه توجه او را بخود گرفته اند و نمی گذارند بدبختی و ناروائی را در افريقا که سهل است، در خود ايران نيز ببيند ــ و همراه بقيه ما اندکی به حال خود بينديشد و اصلا از مظلوميت فاصله بگيرد. مظلوم و شهيد و مانندهای آنها فرايافتهای دوران بيش از اندازه طولانی آخوند بازی تاريخ مايند. جامعه ها در مسابقه جهانی پيش می افتند و پس می روند؛  افراد،  خود را به سطحهای بالای انسانی می رسانند يا در توحش و نادانی فرو تر می روند؛ تن به ننگ می دهند يا قهرمانان آسا (نه مظلوم و شهيد) از جان و آزادی خود می گذرند؛ و مسئوليت همه اينها اساسا با خودشان است. آن سيصد اسپارتی در ترموپيل تا پايان با ارتش سهمگين خشايارشا جنگيدند و لئونيداس اين پيام را داشت که به ميهنش بفرستد: «به اسپارت بگو که ما در راه قوانين آن کشته شديم.» نه طلبکاری مظلومانه و شهيدانه از نسلهای آينده، نه اميد بهشت جاويدان، نه سر وسينه زدن و مويه و زاری. تمدن غربی که به چنين پايگاهی رسيده از اين رويکردها مايه گرفته است؛ در دستگيری بی بهرگان جهان نيز بسيار بيش از کسانی که تنها می توانند سنگ مظلومان را به سينه بزنند کار می کند.

 به هيچ نام، کمتر از همه به نام عادت و سنت و پيشينه، نمی بايد در جهانی که هر روز بر ما تنگ تر می آيد بمانيم. روحيه و جهان بينی و نظام ارزش های ما می بايد ما را به کجاها برسانند تا بازنگری شان کنيم؟ تا کی می توان درهای انديشه را بر ذهن سنگ شده بست؛ به زمين و زمان دشنام داد و دستی در بهبود خود بر نياورد؟

مارس‏ ٢۰۰۴‏ ‏‏‏ ‏

نسخه قابل چاپ اين مطلب را برای دوستان خود •ای ميل• کنيد فهرست صفحه نخست