‏" بنياد ظلم در جهان اندک بود"‏

داريوش همايون


‏‏‏ سياست در مفهوم مدرن آن که همراه با فرايافت شهروندی می آيد در جامعه ايران پديده ای نسبتا تازه و جا نيفتاده ‏است و آن را بيشتر با بيماريهايش می شناسيم ــ بيماريهائی که از جامعه غير سياسی پيشين به آن راه يافته است. اين ‏بيماريها بجای آنکه با ورود ايرانيان به ميدان سياست مدرن درمان شوند در صد ساله گذشته تند وتيزتر شده اند و تا به ‏ريشه اين بيماريها نرويم از تند و تيزی آنها کاسته نخواهد شد.‏

‏ سياست مدرن به شهروندان نياز دارد. شهروند به انسان صاحب حق يا آشنا و خواستار حق در يک نظام حکومتی ‏گفته می شود. شهروندان به امور عمومی می پردازند ــ هر کدام به درجه ای و در سطحی ــ و اين مداخله، ويژگی ‏مدرن را به سياست می دهد. ايران تا جنبش مشروطه يک جامعه مذهبی فئودالی بود. در چنان جامعه ای شهروند در ‏ميان نيست و سياست نيز قلمرو اختصاصی شاهان و اشراف و فئودالها و روحانيان تا گلو غرق در يک نظام ناسالم ‏است. مردم به امور عمومی نمی پردازند و چشمشان به دست سرامدان ‏elite‏ سنتی قدرت است. با جنبش مشروطه ‏فرايافت ‏concept‏ شهروندی به جامعه ايرانی راه يافت ولی تا پديد آمدن يک جامعه شهروندی راه دور بود و نياز به ‏يک زير ساخت اداری و قضائی و اقتصادی و آموزشی و ارتباطی ــ همه با هم و در خدمت هم ــ داشت که در شش دهه ‏پهلويها فراهم آمد. اکثريت مردم ايران اگرهم از همه حقوق شهروندی بی بهره بودند با حقوق خود آشنا شدند و مبارزه ‏مردمی به رهبری روشنفکران برای رسيدن به حقوق و سهم داشتن در امور عمومی، يک زمينه مهم تحولات آن دوران ‏بود ــ زمينه مهمتر ديگر، پديد آوردن آن زير ساخت بود که در سه چهار دهه نخستين پس از انقلاب مشروطه اندک ‏اندک از نزديک به صفر بالا می آمد. ‏

‏ نابسندگی زير ساخت و برکنار ماندن بخش بزرگ جمعِت از فرايند سياسی، دومين بيماری بود که دامنگير سياست ‏مدرن در جامعه ايرانی شد. سرامدان فرهنگی وطبقه متوسط نوپديد، جهان را از دريچه تنگ ابعاد کوچک خودش ديد و ‏آزادی عمل خود را معيار دمکراسی گرفت. تعبيری که از مردمسالاری می کردند محدود به منافع و ديدگاههای يک ‏طبقه سياسی کوچک شد ــ هر چه هم ميهن دوست و آزاديخواه ــ که از مفهوم درست تر مردمسالاری و اسباب آن ‏غافل ماند و تا جاهائی رفت که با زمينه سازيهای دمکراسی در جبهه های اداری و اقتصادی و اجتماعی نيز به مخالف ‏برخاست و شکاف ميان توسعه انديشان و آزاديخواهان را ژرف تر کرد. دمکراسی، بيرون و بی نياز از مقدمات اداری ‏و مادی و اجتماعی آن تصور شد.‏

‏ نخستين بيماری با خود انقلاب مشروطه آمد. در ايران پيش از آن، مبارزه سياسی در فضای سنتی دربار و فئودالها ‏و روحانيان جريان داشت.  با انقلاب مشروطه، مبارزه سياسی از نبرد قدرت سرامدان سنتی به لايه های اجتماعی هر ‏چه گسترده تری بسط يافت. اما آن انقلاب که ميدان نخستين جنگ سياسی مدرن در تاريخ ايران بود با خونريزی همراه ‏شد.  دو طرف برسر اصولی که ديگر طبيعت مذهبی  نداشت به جنگ مسلحانه برخاستند  و  با  آنکه انتظار می رفت فرايند ‏سياسی با دمکراتيک تر شدن  جامعه از روياروئی آشتی ناپذير  به همرائی  در عين عدم موافقت  و نا همداستانی سير ‏کند، واپس ماندگی عمومی جامعه، ميراث خونين انقلاب را در مراحل بعدی تحول جامعه ايرانی جاگير تر کرد. ‏
‎ ‎
‏ با رضا شاه، توانائی جامعه سياسی بر همرائی ‏consensus‏ کمتر و گرايش آن به جزء ديگر فرايند سياسی يعنی ‏روياروئی بيشتر شد. رضا شاه، که با يک جامعه سياسی دل به شکست نهاده و محافظه کار روبرو بود، و در ‏شتابزدگی اش به رساندن ايران به اروپا هر مخالفی را از صحنه بيرون می راند، فرايافت جرم سياسی را وارد سياست ‏و حقوق ايران کرد. در ١٣١٠/1931 در پاسخ به فعاليت روزافزون کمينترن در ايران قانون ممنوعيت مرام اشتراکی ‏به تصويب رسيد  و اعتقاد به کمونيسم جرم شناخته شد. تا آن زمان ايرانيان تنها با جرائم مذهبی آشنائی می داشتند. ‏سختگيری رضا شاه، واکنش خود را بيش از همه در دکترمصدق يافت، رهبری به همان اندازه بی گذشت و حق مدار. ‏سهم گزاری ‏contribution‏ دکترمصدق در پيشبرد بی مدارائی ‏intolerance‏ در سياست، يکی شناختن مخالفت با ‏خيانت بود. او دربرابر خيل بيشمار شيفتگان و گروه کوچک سرسپردگان انگلستان در طبقه سياسی، که عمومشان پر ‏زدن پشه ای را هم بيرون از مشيت ان امپراتوری نمی دانستند و بازماندگان شان هنوز از سودازدگی انگليس بيرون ‏نمی آيند، بجا و بيجا هر که را با او موافق نبود به ديده مزدوری و خيانت می نگريست. سياست ايران با رضا شاه و او ‏از سپهر سازش و گذشت بيرون رفت و اين روند همچنان در سالهای بعد دنبال شد.‏
‎ ‎
‏ محمد رضا شاه و مخالفانش در بی مدارائی خود چندان نيازی به فراگرفتن از دو رهبر پيشين نداشتند. سياست ايران ‏چنان ميدان نبرد حق و باطل بود که محمد رضا شاه کار را به تکليف مخالفان به ترک ميهن کشاند و مخالفانش هر ‏پيروزی او را شکست و هر خدمت او را خيانت دانستند و روياروئی را به مبارزه مسلحانه فرو انداختند. فرمان پادشاه ‏درباره يک تن نيز اجرا نشد و چريکها تنها خود را قربانی کردند، ولی جامعه به خودی و غير خودی تقسيم و فرايند ‏سياسی به خون کشيده شد. هنگامی که انقلاب اسلامی فراز آمد، جامعه رو به ژرفای نيهيليسم داشت و برای حوزه و ‏بازار بيش از آن نمانده بود که نيهيلیسم را در واپسماندگی و ابتذال خود بپوشانند و تا مرز خون آشامی پيش برانند. ‏

‏* * *‏

‏ ما بيست و پنج سال فرصت داشته ايم که به ريشه های نکبت ملی و تراژدیهای شخصی و گروهی خود برويم؛ ‏موقعيت ناپسندی را که درآنيم بشناسيم و توانائی برونرفت از آن را بيابيم. کوتاهی بيشتری از ما در اين وظيفه ای که ‏مهمتر از آن دربرابر نسل انقلاب نبوده است، تاسف آور است. هنگامی که می بينيم با همان روحيه ها و معيارها ‏همان نبردهای سی سال و پنجاه سال پيش را می جنگند و، غنوده در تالاب سياسی و فکری، حتا از درک موقعيتی که ‏درآنند بر نمی آيند تا آنجا که از دستاورد انقلابی خود سربلندند، از اين نسل نوميد می شويم. اين نسلی است که با تنبلی ‏فکری خود سياست ايران را واگذاشته است که بی دشواری زياد از او فاصله بگيرد و به دورانی پای گذارد که نه با ‏وظيفه کمرشکن رضا شاه روبروست، نه با پيکار نابرابر دکتر مصدق؛ به دورانی که ديگر کسی جرات نخواهد کرد ‏ايرانيان را به خودی و غير خودی بخش کند و برای رسيدن به ناکجا آبادش اسلحه بر روی ديگران، هر کس، بکشد.‏

‏ انقلاب و جمهوری اسلامی ، بن بست فاجعه بار سياستی بود که تنها روياروئی را می فهمد. اگر در نسل انقلاب هنوز ‏کسانی در نمی يابند، به نسل کنونی قربانی انقلاب بهتر می توان توضيح داد که سياست عرصه همه يا هيچ نيست، و ‏مانند اقتصاد، عرصه کمبود است. اقتصاد با برآوردن نيازهائی که همواره از منابع بيشترند سرو کار دارد؛ سياست با ‏گزيدن راهکارهائی که از ديگران کمتر بدند، کمتر ناکاملند. در سياست، خلوص وجود ندارد و از همين روست که ‏می توان کارها را سر و سامانی داد. ما سياست را به " خلوص"ی که آلودگی ما اجازه می داد رسانديم، به حق و باطل ‏و مرگ و زندگی، به همان خلوصی که دو سوی دد منش جنگهای صليبی رسيده بودند. فراز جنگ صليبی هشتاد ساله ‏سياسی در ايران با پرتگاهی آمد که از بيست و پنج سال پيش در سراشيب آنيم. هيچ کس جز بازار سنتی و آخوندها به ‏آنچه می خواست نرسيد و آنها نيز خود را از نظر تاريخی از ميان برده اند. ‏

‏ نگاه از بيرون، نگاه انتقادی چاره جويانه، به اين صد سال و هشتادسال، بيش از ملاحظات سياسی، برای رستگاری ‏ملی ما اهميت دارد. ما به آسانی می توانيم از غوغای نويسندگانی که برای زنده نگهداشتن يک جهان رو به مرگ ‏می نويسند، و کوشندگانی که در جلوگيری از زايش يک سياست تازه می کوشند چشم بپوشيم و به جوانه های انديشه و ‏عمل سياسی امروزين بنگريم. اين زنان و مردانی که گذشته را نمی زيند بلکه بررسی می کنند و از نبردهای گذشته به ‏چالشهای امروز وآينده می پردازند، در پی بازگشت به هيچ، و تکرار هيچ دوره ای نيستند و در همه چيز می توانند ‏تجديد نظر کنند. آن گذشته انديشان از نظر سياسی و فيزيکی رو به زوال دارند؛ جهانی که چون سنگ آسيا بر گردنشان ‏افتاده پيش از خودشان به پايان رسيده است و تنها در وجود آنها زنده است. اين نسل تازه می خواهد جهانی که او را ‏مانند شهپری به آينده پرواز خواهد داد بسازد.‏

‏ اما حتا گذشته انديشان می توانند به آن آينده برسند،  اگر اندکی از ستيغ کينه و حق مداری خود پائين تر بيايند. ما ‏می توانيم با گذشته های يکديگر موافق نباشيم و پس از کيفری که همه ديده اند از دشمنی به مخالفت گذر کنيم. در ‏روياروئی سياسی، مخالفت نيز جائی دارد و مخالفان می توانند در پاره ای زمينه های حياتی که بهروزی کشور و ‏مصلحت خودشان در آن است موافقت داشته باشند. امروز می توان در هر جای طيف سياسی نشانه های پديدار شدن ‏چنين روحيه ای را ديد. خط اصلی جدا کننده، ديگر دشمنی بر سر گذشته نيست؛ مبارزه با جمهوری اسلامی است. ‏کسانی، به شمار هرچه بيشتر، اين رژيم را در سرتاسرش نفی می کنند و ديگرانی در پی دراز کردن عمر آن، دست کم ‏بخشی از آن، هستند. کسانی آينده خود و ايران را در براندازی نظام اسلامی و دستگاه حکومتی جنايت پيشه آن ‏می دانند و ديگرانی رشته سست  زندگی  سياسی  خود  را به همکاری  با اصلاح طلبان اسلامی  و ملی مذهبيانی می بندند ‏که ورشکستگی سياسی را بر پوسييدگی ايدئولوژيک انباشته اند. ‏

‏ پيکاری که بر سر براندازی رژيم يا دراز کردن عمر آن در هيئتی تازه درگرفته جامعه سياسی ايران را به دو اردوی ‏نابرابر بخش کرده است. يک سو برای زنده ماندنش به قدرت سرکوبگری رژيم نياز دارد؛ سوی ديگر به نيروی ‏مردمی که هر روز دليری بيشتری در روبرو شدن با آن ماشين سرکوبگری نشان می دهند. اصلاح طلبان و هم پيمانان ‏شان در جبهه مخالفان جمهوری اسلامی با اين معمای دردناک روبرويند که با سرنگونی رژيمی که در پی اصلاح و ‏پيوستن بدانند، خود نيز روانه مغاک سياسی خواهند شد. آنها عملا بهمان اندازه انحصار جويان مافيا در دراز کردن ‏وضع موجود سود پاگير دارند. هر دگرگونی بزرگ در ايران که دست مردم را بر دستگاه ولايت فقيه دراز کند به زيان ‏آنهاست. پشتيبانی از جنبش مردمی، شوکرانی است که ترجيح می دهند ناگزير از نوشيدنش نباشند. به سود آنهاست ‏که جنبش مردم به نتيجه نرسد و به صورتی درآيد که بتوان به آن نام بی نظمی و شورش کور داد.‏

‏ مخالفانی که می خواهند به حکومت آخوندی و ورود مذهب در سياست پايان دهند، اگر از فاشيستهای نو فاصله ‏بگيرند، مردم را در کنار دارند. اين درست همان روشن شدن فضای مبارزه است که حتا پيش از دوم خرداد و از همان ‏دوران "ميانه روی" و "عملگرائی" سردار بساز و بفروشی در صف مبارزان شکاف انداخت و بسياری ‏جمهوريخواهان را از مبارزه، از کارهائی موثر تر از نوشتن اعلاميه های پندآميز بيرون برد. دوم خرداد، تنها اين ‏روند را تند تر کرد و با بی اعتبار شدن دوم خرداد، اکنون اميد اين گروه به ائتلاف با عواملی در رژيم و حاشيه های آن ‏است، از ته مانده های جبهه مشارکت تا کارگزاران سازندگی و ملی مذهبی های پراکنده. چنان ائتلافی آينده ای برای ‏خود جزدر کند کردن فرايند از هم پاشی جمهوری اسلامی به بهانه مسالمت جوئی نمی بيند و نمی خواهد بپذيرد که ‏براندازی يک رژيم استبدادی و حتا توتاليتر در دو دهه گذشته از شيلی و نيکاراگوا تا اروپای خاوری و مرکزی و از ‏فيليپين تا افريقای جنوبی بی خونريزی و هرج و مرج ممکن بوده است و دليلی نيست که تنها در ايران به جاهای ‏ترسناکی که تصوير می کنند برسد.‏

‏ مخالفانی مانند مشروطه خواهان و جمهوريخواهان فراوان هوادار پيکار سياسی برای برچيدن رژيم اسلامی در پی ‏پيوستن پيکار درون و بيرون برای رساندن مردم ايران به جائی هستند که بتوانند در يک همه پرسی آزاد به نظام ‏حکومت دلخواه خود رای دهند. اينان نيز در نهايت چاره ای جز رسيدن به يک همرائی بر سر اصول يک جامعه ‏دمکراتيک و چندگرا (پلورال) و گونه ای ائتلاف با هم ندارند. اينگونه که تحولات در بيرون و درون ايران جريان دارد ‏صفها می بايد برای مراحل پايانی پيکار آراسته شود. ائتلاف نخست می خواهد تحولات را به سود گزيدار ‏option‏ ‏جمهوری اسلامی يک آب شسته تر، رژيمی که به اندازه کافی "خوديها" را دربرگيرد، بچرخاند. هواداران سرنگونی ‏دربرابر چنان ائتلافی که تا مدتها می تواند مستقيم و غير مستقيم از قدرت جمهوری اسلامی به سود خود ــ دست کم ‏بسياری از مولفه های خود ــ بهره مند شود، نمی توانند پراکنده بمانند. آنها همچنين در ايران پس از جمهوری ‏اسلامی به يکديگر برای دفاع از ارزشها و نهادهای دمکراتيک نيازمند خواهند بود ــ اگر نخواهند يک به يک از ‏نيروهای قدرت طلب استبدادی، چه در يک نظام جمهوری و چه پادشاهی مشروطه شکست بخورند. (در ايران پس از ‏جمهوری اسلامی از همکاری آن گروه ديگر نيز می بايد برخوردار شد.) ‏

‏ کار اين طيف در کوتاه مدت دشوارتر و در دراز مدت اميدبخش تر است. اينان برخلاف گروه نخست با همه قدرت ‏سرکوبگری رژيم روبرويند زيرا دوستانی در دستگاه حکومتی ندارند و بسيار بيش از آنها با دشمنی رژيم روبرويند. ‏در اينجا به هيچ روی قصد متهم کردن مسالمت جويان نيست. آنها گذشته از سود شخصی و گروهی که برای گرايشی ‏در خطر نابودی کاملا فهميدنی است، نگرانی آينده ايران را دارند و گذار آرام و تدريجی به دمکراسی را می خواهند. در ‏اين ملاحظه اختلافی ميان هواداران پيکار سياسی مردمی، چه جناح مشروطه خواه و چه جمهوريخواه آن، با ائتلاف ‏جمهوريخواه- ملی مذهبی نيست. مسئله آن است که مردم ايران يارای شش سال ديگر وقت کشی ندارند؛ و موقعيت ‏ايران با فرايند دراز مدت و پر از مصالحه سروران مسالمت جو سازگاری ندارد ــ گذشته از آنکه اگر نيروهای تغيير ‏رژيم هماهنگ عمل کنند ملت ما آسيب کمتری خواهد ديد تا ادامه رژيمی که هر روزش به چنين بهای سنگين برای ‏جامعه تمام می شود. ‏

‏ هم اکنون به روشنی در امريکا "لابی" جمهوری اسلامی را می بينيم که برخوردار از منابع سرشار مالی، با گشاده ‏دستی تمام، پيکاری را به سود اصلاح طلبان در ايران و برضد سياست رئيس جمهوری بوش، در پشتيبانی از مبارزه ‏آزاديخواهانه مردم دنبال می کند. هردو جناح رژيم در اين پيکار دست دارند و مسئله مشترک آنان جلوگيری از ‏سرنگونی رژيم است. جناح مسالمت جو در بيرون ــ مگر یک دو تنی عوامل شناخته تر رژيم ــ البته ارتباطی با اين ‏پيکار تبليغاتی و سياسی پر هزينه ندارد؛ همچنانکه مردم ايران و جناح پشتيبان مبارزه آنان در نيروهای مخالف، ‏ارتباطی با سياست امريکا که به ملاحظه منافع ملی آن کشور در پيش گرفته شده است ندارند. ما هريک در جبهه ای ‏قرار گرفته ايم. آنها در آن سو هستند و ما در اين سو. کدام يک حق داريم: کسانی که می خواهند هر چه زودتر اين ‏لعنت را از تاريخ و جامعه ايران بردارند، يا کسانی که به اميد اصلاح گام به گام، کار را می توانند به فاجعه ديگری ‏برسانند؟ جامعه و تاريخ قضاوت خواهند کرد. ‏

‏* * *‏

‎ ‎آشتی  ناپذيری  و  گذشت ناپذيری  سياست ايران از  يک فرهنگ سياسی  برخاست  که مخالف را دشمن  و خائن می شمرد؛ ‏اقليت را سزاوار تبعيض می دانست؛ وعقيده را پيگرد و آزار می کرد. زمانی رسيد که اکثريتی از طبقه سياسی ايران تا ‏نابودی خودش رفت و رژيمی را که نه تنها آماده سازش بلکه تسليم بود به رهبری واپسمانده ترين عناصر اجتماعی ‏سرنگون کرد. ما اکنون می خواهيم با وارونه کردن آن فرهنگ سياسی، رژيمی را که برای نگهداری قدرتش تا پايان ‏تلخ خواهد رفت، به رهبری پيشروترين عناصر اجتماعی سرنگون کنيم. چنين طرح پردامنه ای از بسياری باورهای ‏رايج در مسئله اتحاد و همبستگی آزاد خواهد بود:‏

ۀ اتحاد با همه درست نيست. بسياری مخالفان جمهوری اسلامی تفاوت اساسی با آن ندارند و انحاد با آنها نه ممکن و ‏نه سودمند است. اتحاد به معنی موافقت در انديشه و عمل است. موافقت در عمل، در لحظه هائی خواهد آمد و آن ‏لحظه ها نرسيده است؛ در انديشه نيز بهتر است همگان به موافقت نرسند. اصول، موضوع ديگری است و می بايد ‏بکوشيم به يک توافق ملی بر اصول برسيم.‏

ۀ همکاری تاکتيکی با مخالفان لازم است ولی نبايد به آن بسنده کرد. همکاری تاکتيکی به آسانی می تواند هدف ‏استراتژيک را به فراموشی بسپارد. ما می بايد درپی راهکارهای دشوارتر باشيم: دگرگونی فرهنگ سياسی با تفاهم ‏موقتی برای پاک کردن حسابها در آينده سازگاری ندارد. در پيکاری که درگير آنيم حتا سرنگونی جموری اسلامی جز ‏بخشی از دستور کار ما نخواهد بود. تاريخ صد ساله اخير ما در بيشتر خود شايسته امکانات و نيازهای ملت ما نبوده ‏است. می بايد آينده را با کمترين همانندی با گذشته ساخت. تنها بهترين عناصر آن گذشته به کار آينده ما می خورند و ‏فرهنگ سياسی هشتاد ساله گذشته از بهترين ها نيست. ‏

ۀ سر هم کردن افراد برای تشکيل جبهه ها و ائتلافها، در بهترين صورت خود گروهی را به کار علاقه مند خواهد کرد ‏ولی مسئله پيچيده تر از اينهاست. تا هنگامی که پاره ای نماينگان اردوهای دشمنی که نگذاشتند ملت ما در آن هشتاد ‏سال به ظرفيت واقعی خود برسد با هم به توافق بر اصول نرسند‎ ‎آن توده تعيين کننده ‏critical mass‏ که برای ‏دگرگونی فرهنگ سياسی لازم است تشکيل نخواهد شد. راهی جز آن نيست که پاره ای سازمانهای سياسی ريشه دار و ‏سرامدان سياسی و فرهنگی با يکديگر به چنان توافق اصولی برسند. پيام همبستگی می بايد بازتاب وآنچه انگليسی ‏زبانان ‏impact‏ می گويند داشته باشد. ( تاثير، معادل ضعيفی برای اين اصطلاح است. شايد هنايش بر وزن نمايش ‏بهتر بتواند قوت آن را برساند.)‏

ۀ همبستگی و بعدا ائتلاف، که اصطلاحات دقيق تری از اتحاد هستند، اگر زير توجهات و به نام وارث پادشاهی پهلوی ‏يا برای رفع مشکل امريکائيان در ايران پس از آخوندها باشد از پيش محکوم به شکست است ( اين هردو از افراد ‏بسياری شنيده شده است.) دگرانديشان از همان اولی خواهند رميد و مبارزان جدی از هردو. اين انگيزه ها برای پاره ‏ای فرصت طلبان کشش دارد. ولی آيا ما در اين مرحله به فرصت طلبان نياز داريم ــ بيش از آنچه در هرجا هست؟

ۀ با همه ضرورت همبستگی، در هيچ امر اصولی نمی توان کوتاه آمد. سرنگونی جمهوری اسلامی و تعيين نظام ‏حکومتی و شکل رژيم، دمکراسی ليبرال به معنی حکومت اکثريت در چهارچوب اعلاميه جهانی حقوق بشر و ميثاقهای ‏حقوق اقوام و مذاهب پيوست آن، و استقلال و يکپارچگی ايران اصولی هستند که ناديده گرفتن هريک از آنها از ساختن ‏يک جامعه باز چند گرا و دمکراتيک جلوگيری خواهد کرد. اين اصول تنها در صورت شکل گرفتن آن توده تعيين کننده، ‏از شعار به اجزای فعال يک فرهنگ سياسی درخواهند آمد.‏

ۀ هر همکاری و ائتلافی که برای ساختن يک شورای رهبری يا حکومت در تبعيد باشد ادعای بی پايه ای است دور از ‏واقعيات. رهبری، اعلام کردنی نيست؛ اگر رهبری باشد مردم گرد خواهند آمد و نياز به صدور اعلاميه ندارد. ايرانيان  ‏در هر جا سهمی در مبارزه دارند و کسی نيست که بتواند از آنها بپرسد چه شورا و گروهی را به رهبری می شناسند؟ ‏بيشترينه ای که از چنان شوراهائی می توان انتظار داشت هماهنگی بيشتر در مبارزه است و اميد اينکه شمار بيشتری ‏بدان بپيوندند. ‏
 

ژوئيه ۲٠٠٣‏‏ ‏