‏‏‏ فرهنگ سياسی آرمانی نداريم

داريوش همايون


‏‏ ‏ بحث جدی درباره ضرورت دگرگون ساختن به معنی امروزی كردن فرهنگ سياسی ايران تازه آغاز ‏شده است و دامنه آن به بيش از سياست می كشد . فرهنگ سياسی به معنی ارزشها و در نتيجه عادتهای ‏چيره بر گفتمان و رفتار سياسی است واين ارزشها نمی تواند از نظام ارزشهای يك جامعه چندان دور باشد ‏‏. در جامعه ای كه مردان حق دارند به بهانه ناموس ، خون زنان را بريزند ؛ يا مردمان برای خوردن مال ‏ديگران می توانند از يك آخوند با پرداخت پولی به او اجازه بگيرند ، سياست نيز عرصه تجاوز و ‏زورگوئی و خشونت خواهد بود . مردمی كه در زندگی شخصی تاب كمترين ترك اولی را از يكديگر ‏ندارند ، در سياست نيز مخالف را دشمن خواهند شمرد و تا نابوديش خواهند رفت . جامعه ای كه افرادش ‏با مسئوليت شخصی بيگانه اند و چشم به مشيت الهی می دوزند و حاجت خود را به توسل به پنج تن و ‏هزاران امامزاده يا پير و مراد می بندند ، در امور سياسی نيز كارشان بی قدرتهای برتری كه يك تنه ‏كارها را راه می اندازند و اگر نتوانستند ، مسئوليتها به گردنشان می افتد و ديگران ، همه را ، هميشه پاك ‏و خطاناپذير نگه می دارند نمی گذرد .‏

‏  درارتباط با فرهنگ سياسی جامعه خودمان ، گذشته از يك ادبيات انبوه تسليم و قناعت و روحيه شكست، ‏همين بس كه به سخنان هر روزه گوش فرادهيم تا گوشه ای از گرهگاه های آن را دريابيم . اين جامعه ای ‏است پر از زنان و مردانی كه هميشه قربانی و گول خورده و خيانت شده و مظلوم اند ، و هميشه حق ‏داشته اند و بدی از آنها ساخته نيست و ديگران بوده اند كه كارها را خراب كرده اند يا به آنها نارو زده اند ‏؛ يا فلك كجرفتار است كه "به مردم نادان دهد زمام مراد" وگرنه آنها كه "اهل دانش و فضل اند و همين ‏گناهشان بس ."‏

‏   بازگشت به گذشته های دور نه لازم است نه برای همه آشنا ؛ ولی همين انقلاب اسلامی را - كه نه لازم ‏بود و نه پرهيز ناپذير - می توان نمونه گرفت . كسانی بيست و پنج سال به معنی لفظی واژه سوار بودند ‏و دست گشاده ای داشتندكه پيش از آن برای كسی نبود و هنگامی كه با پيامدهای ناگزير كوتاهی ها و زياده ‏رويهايشان روبرو شدند بجای ايستادگی و اصلاح خود ، دست در دست دشمنان به ويرانی خود و كشور ‏كوشيدند و موقعيت انقلابی چاره پذير را به انقلاب ناگزير كشاندند . كسان ديگری همه آن بيست و پنج ‏سال غم آزادی و قانون خوردند ؛ يا به دعوی پيشتازی ، هر چه را ديدند به نام ارتجاع كوبيدند و هنگامی ‏كه در يك موقعيت انقلابی ، فرصت برقراری آزادی و قانون و عدالت اجتماعی به دستشان آمد بجای ‏ايستادگی و پافشاری بر آرمانهای خود ، دست در دست دشمنان - و بدترين مرتجعان - به ويرانی خود و ‏كشور كوشيدند . شكست برای همه آنان و به نوبت آمد ، ولی واكنشها چه بود ؟ سواران پياده شده گناه ‏اشتباهات و كاستيهای بيشمار را به گردن ابرقدرتها انداختند . مخالفان آزاديخواه و پيشتاز هرچه را كه از ‏بی اصولی و سبك وزنی سياسی بر سرشان آمده بود ، به گردن هماوردان خود انداختند . هواداران رژيم ‏پيشين ، بدبختی كشور را نتيجه پيشرفتهای رشگ انگيز و هراس آور دوران خويش كه گويا در جهان ‏مانندی نداشته است شمردند . پيروزمندان شكست خورده انقلاب ، بدبختی اكنون را نتيجه حتمی و اجتناب ‏ناپذير استبداد و فساد و وابستگی گذشته كه گويا در جهان مانندی نداشته است شمردند . ‏

‏  ( توده های مردم نيز كه از آنها كه می بايست پشتيبانی نكردند و رمه آسا به دنبال آنها كه نمی بايست ‏افتادند ؛ و آنجا كه لازم نمی بود هزار ترديد و ناباوری نشان دادند ، و آنجا كه لازم بلكه حياتی می بود ‏بی هيچ انديشه ای از پشتيبانی گذشته به پرستش رسيدند ، همچنان خود را تسلی دادند كه "نمی گذارند و ‏نگذاشتند" و همه جز خودشان بدند ؛ و آنچه پيش آمد تا فلان مرحله اش خوب بود و اگر بعدا بد تر از ‏هميشه شد موضوع ديگری است . ( كدام موضوع ديگری ؟ )‏

‏   گروه اول در دليل تراشيهای خود درنيافت كه اگر بزرگترين نيروهای سياسی و اقتصادی جهان ، ايران ‏را چنان می خواهند كه هست ، ديگر هيچ اميدی به آينده اين كشور نمی توان داشت ؛ و اگر چنان كشور ‏بيمانندی را كه بهترينهای دنيا از پيشرفتهايش به هراس افتاده بودند می شد در چنان مدت كوتاهی به چنان ‏آسانی ، از راه دور و بی نياز به مداخله مستقيم ، بی هيچ كوتاهی از خود او ، از "اوج ماه به قعر چاه" ‏انداخت ، چگونه می توان درآوردن ايران را از گودال تاريخ به دست ايرانيان تصور كرد ؟ گروه دوم در ‏دليل تراشيهای خود درنيافت كه اگر بديهای امروز نتيجه حتمی بديهای ديروز است و خودش هيچ ‏مسئوليتی نداشته ، ديروز هم نتيجه حتمی پريروز بوده است و هماوردانشان هيچ مسئوليتی نداشته اند . از ‏اين بدتر ، اگر چنين رابطه مكانيكی ميان اكنون و گذشته برقرار است چه آينده ای را جز هر روز بدتر ‏شدن وضع می توان تصور كرد ؟ ديروز بد بود و امروز به ناگزير بدتر شده است . اگر دنبال اين قياس را ‏بگيرند پريروز ناچار كمتر بد بوده است و فردا حتما بسيار بدتر خواهدشد . سياست ، مساله نيرومندی ‏كاراكتر و ژرف بينی نيست ، اين است كه چگونه كاميابيهای ديگران و ناكاميهای خود را خوار كنند ، ‏چگونه گناه را از خود بردارند و به ديگران بيندازند .‏

‏  بر هر دو اردو روحيه عمومی ما ، منطق فرهنگ سياسی ايران ، فرمان می راند : بی انصافی و خرد ‏گريزی . به زبان ديگر ضعف اخلاقی و سياسی است كه ما را به چنين تاريخ و سياستی دچاركرده است ؛ ‏و تا هنگامی كه ايرانی خودمختار نشود همين خواهد بود . با چنين اهميتی كه به خودمختاری می دهيم می ‏بايد آن را درست بفهميم . معنای خود مختاری ، آنگونه كه خود ما نخست در الهيات آئين زردشتی در ‏يافتيم و انسان را نه تنها مسئول خود بلكه مسئول همه جهان هستی ، و تعيين كننده فرا آمد نبرد ميان نيكی ‏و بدی دانستيم ، و يونانيان در فلسفه اخلاقی خود دريافتند و اروپائيان بعدها دوباره كشف كردند ، آغاز ‏كردن و پايان دادن امور شخصی و اجتماعی از ، و به ، خويشتن است . انسان هنگامی خود مختار ‏می شود كه از كفالت ديگران بدر آيد ؛ مسئول بد و نيك خود باشد - هم در نظر ديگران و هم بويژه در ‏نظر خودش . مسئوليت به معنی تسلط كامل بر اوضاع و احوال خود نيست . هيچ كس به چنان ‏خودمختاری نمی رسد و ما همه دستخوش اوضاع و احواليم . ولی در اوضاع و احوال می توان پاسخها و ‏واكنشهای گوناگون داشت ( حتا بيحركت ماندن و هيچ نكردن ، پاسخ و واكنشی است ) و در آنجاست كه ‏انسان می تواند اختيارش را اعمال كند ؛ و مسئوليت آنچه پيش آيد با اوست و نه اوضاع و احوالی كه به ‏مقدار زياد بيرون از اختيار او آمده است . ‏

‏  از اينجاست كه در شرايط برابر ، كسانی پيش و كسانی پس می افتند ؛ برخی می برند و برخی می بازند. ‏از اينجاست كه تصميم درست ، كه به كاراكتر و خرد برمی گردد ؛ و قضاوت درست ، كه به خرد ‏وكاراكتر برمی گردد ، ارزش می يابد و مايه تفاوت انسانهای والا و فرومايه و دانا و نادان می شود . ‏انسان خودمختار از فرمانروائی رهبر و مراد و پدر روحانی بيرون است . حتا سرنوشت دستی بر او ‏ندارد ؛ زيرا از سرنوشت خود آگاه نيست ، مانند همه ديگران ؛ و منتظر فرودآمدن آن نمی شود و با ‏تصميم ها و قضاوتهايش به رقمزدن سرنوشت كمك می كند . انسان خودمختار می داند كه هرچه را كه ‏هست می توان بهتر و بدتر كرد و هيچ امر حتمی به معنی بيرون از گزينش و اختيار انسان ، در امور ‏انسانی و اجتماعی وجود ندارد - مگر پس از رويدادن اموری كه برگشت پذير و اصلاح كردنی نيستند . ‏ولی بيشتر آنچه در قلمرو انسانی است برگشت پذير و دست كم اصلاح كردنی است . انسان غربی با چنين ‏نظام ارزشهائی بر جهان پيرامونش چيره شده است . ‏

‏  اكنون به آسانی می توان دريافت كه رفتار ايرانی متعارف در زندگی عمومی چه اندازه با اين تعريف ‏خودمختاری ناسازگار است . ايرانی ، تا آنجا كه از همين تاريخ همروزگار می توان ديد ، نمی خواهد يا ‏باور ندارد كه بتواند بر جهان پيرامون خود تسلط يابد . اين روحيه ايرانی كه چشم و دستش پيوسته به ‏بالاتر است ؛ و بيش از كاميابی در زندگی به رفع مسئوليت می انديشد ، اين دلممشغولی به "آبرو" به ‏هزينه پيش بردن كارها ، در قلب ناكاميهای ملی ماست و می بايد اصلاح شود . آن ايرانی متعارف كه در ‏خود توانائی تصميم گرفتن و عمل كردن به استقلال نمی بيند يك نگرانی اصليش آن است كه مبادا كار به ‏جائی نرسد و او پاسخگو باشد . از سوئی زيستن در سختی برايش طبعا آسانتر است تا از دايره بيرون ‏رفتن به جستن پيكار ؛ اما از سوی ديگر ترجيح می دهد كه كار اصلا به جائی نرسد ، تا آنكه او پاسخگو ‏باشد . اين پندار باطل او را رها نمی كند كه آنكه تصميمی نگرفت و كاری نكرد سرزنشی هم نمی برد . ‏پيوسته به گوشش خوانده اند كه "ديكته ننوشته غلط ندارد ." اما موضوع اين نيست . مشكل اصلی جامعه ‏ما ديكته ننوشتن است . گناه يا كوتاهی اصلی اينجاست . غلط نداشتن هيچ چيز را حل نمی كند . اينهمه ‏مردم در زاويه ها گوشه گرفتند يا ذكر گفتند و دست به سياه و سفيد نزدند . اينهمه در كنج خانه هايشان بنا ‏به ضرب المثل "هركه در است ما دالانيم ‏‎…‎‏" نشستند و سواری دادند و چهار پنج سده از دنيا واپس ماندند ‏‏. كسی آنان را از بابت كارهائی كه نكردند سرزنش نكرد ولی ندانستند كه سراسرزندگی شان سرزنش بوده ‏است. به گمان خود "آبرو"يشان را با بی عملی حفظ كردند ولی تاريخ خود را با بی آبروئيهائی كه ديده ايم ‏و می بينيم انباشتند .‏

* * *‎

‏  از يك نظر می توان آرمان سياست را برای ايرانی غير سياسی - عموم ايرانيان - "سياستگری بيگناهی" ‏‏( كه معادل انگليسی اش ‏‎ politics of innocence، تا هنگامی كه تفاوت ميان ‏‎ politics‎سياستگری و ‏policy‏ ‏سياست در فارسی جا بيفتد ، گوياتر است ) توصيف كرد . منظور از اين اصطلاح كه از برنارد ويليامز ، ‏يك استاد فلسفه امريكائی ، وام گرفته شده سياست آرمانی دور از گرد و خاك و آلودگی های سياستگری ‏معمولی است كه بی آن كار روزانه جامعه ها نمی گذرد . فرا آمد اينگونه انديشيدن به سياست ، غير ‏سياسی شدن جامعه و سياسی شدن زندگی روزانه است . هرچه سياست در عمل ، آلوده تر و پرهيز كردنی ‏تر می نمايد در آرمان ، اسطوره أی تر و بالاتر از سطح معمولی می شود . ايرانی در زندگي روزانه به ‏سياست نمی پردازد زيرا "فريب و ماديات" است ( آنهم برای مردمانی كه زندگی روزانه شان همه فريب ‏و ماديات است ) ولی گاهگاه كه در اوضاع و احوال ويژه بدان روی می آورد با انتظارات دور و دراز و ‏با حالتی جذبه آميز است . او پيوسته رهبر رهبر می گويد ولی در پی رهاننده است - سياست به عنوان ‏صورت ديگری از تجربه مذهبی . ‏

‏  برای او سياست امری است كه می توان مدتهای دراز به حال خود ، در واقع در دست هركه پيش آيد، ‏گذاشت و سپس هنگامی كه كارد به استخوان رسيد كه با چنين سياستی می رسد ، چندگاهی دنبال كسی ‏افتاد و سينه زد و او را به خدائی رساند و در انتظار ماند كه ناگهان و به تندی ، همه چيز معجز آسا ‏درست شود . آنگاه يك بار ديگر سرخورده شد و باز در لاك خود ، در آن زندگی روزانه پر از فريب و ‏ماديات ، در آن پليدی خودساخته فرو رفت . ‏

‏  اين فرايندی است كه جامعه ما را هم غير سياسی و هم سراسر سياستزده كرده است . از سوئی به ‏سياست ، به معنی امر عمومی ، نمی پردازيم زيرا پليد است ؛ از سوی ديگر چون زندگی در جامعه بی ‏سياست امكان پذير نيست ميدان را برای هر ديوانه قدرت ، هر بيمايه جاه طلب ، و مداخله آنها در هر ‏گوشه زندگی مان می گشائيم . از سوئی قدرت خود را پشت سياست نمی گذاريم تا به زندگی مان در ‏جامعه انتظامی ببخشد ؛ از سوی ديگر در "وايو" ( از پهلوی ) يا خلائی كه بی مشاركتی ما پديد می آورد ‏خود را دستخوش سياستبازی هر روزه می كنيم . برای كمترين كارمان ناگزير به ديدن اين و آن و راضی ‏كردن هر كه قدرتی دارد می شويم و غافليم كه آن وايوی سياسی است كه دست اينهمه مردمان بی اهميت ‏را بر زندگی ما دراز می كند . در جامعه أی كه مردم حضور سياسی دارند كی هر مامور خرده پا می ‏تواند رشوه بگيرد يا هر كار كوچك ، به اجازه دلبخواهی ديگری بسته است ؟ سياست به نظرمان پليد است ‏چون خودمان سرتاسرسياست و سرتاسر زندگی مان را به پليدی كشيده ايم . ‏

‏  فراوان بوده اند كسانی كه از اين دور باطل راهی به بيرون جسته اند و چاره را در دگرگونی فرهنگ ‏سياسی ، كه چنانكه يك خواننده نيمروز در اين معنی اشاره كرده اند می بايد در جهت بهبود باشد ، ديده اند ‏‏. ولی چاره يكی بيشتر نيست : آموختن راه از رهروان كاميابتر . مشكل فرهنگ سياسی ما به مساله اصلی ‏جامعه ايرانی از همان هنگام از اواخر سده دوازدهم ( ميلادی ) كه به ركود فرهنگی و فكری افتاد ، يعنی ‏توسعه ، بر می گردد - توسعه در همه ابعاد آن بويژه توسعه سياسی كه بيش از همه از آن غافل مانده ايم ، ‏چون بيش از همه با منافع گروههای حاكم بستگی داشته است . توسعه يا تجدد درمفهوم گسترده تر آن ‏ايرانی و آلمانی ، به مثل ، بر نمی دارد . آلمانها نيز چند دهه ای را در سده های نوزدهم و بيستم در اين ‏توهم خطرناك گذراندند كه يك توسعه آلمانی متفاوت از نمونه فرانسوی يا انگليسی هست . تفاوت گذاشتن ‏ميان فرهنگ و تمدن يكی از جلوه های آن بود ؛ فرهنگ را آلمانی و ژرف و معنوی ، و تمدن را فرانسوی ‏و ميان تهی و مادی می انگاشتند و سياست را چنانكه در دمكراسيهای غربی ورزيده می شد خوار می ‏داشتند .‏

 ‏ جامعه ها گوناگون اند و در پويش توسعه از راههای گوناگون و با سرعتهای گوناگون می روند ولی اگر ‏مانند ما يا بقيه جهان سوميها تعريفهای گوناگون نيز داشته باشند سر از همين تركستانهای ما در می آورند ‏‏. ما هيچيك فرهنگ و تمدن آلمان را - كه با همه تلاشهای روشنفكران راستگرای آلمانی جلوه های دوگانه ‏و گاه ناهمزمان يك مرحله معين در زندگی هر جامعه ای است -نداريم و خوشبختانه نتوانستيم فرهنگ را ‏به آن صورت اهريمنی وارونه و مخدوش كنيم . ولی به آسانی همان گمراهی را به نمايش گذاشته ايم .‏

‏  عربها كه به نظر نمی رسد در آينده قابل پيش بينی بتوانند از نشئه مالكيت اسلام و آن يكصد ساله ‏كشورگشائيها بدرآيند همچنان در كوره راه توسعه اسلامی افتان و خيزان می روند و همه پولهای جهان ‏نمی تواند گودی بينوائی اخلاقی و سياسی شان را پركند . ما از عربها مشكل آن هزار و پانصد ساله ‏شاهنشاهی را نيز اضافه داريم . هم دعوی مالكيت اسلام و بسياری از بهترين پديده هائی كه اسلام بدان ‏شناخته می شود ؛ و هم افتخارات پيش از آن كه به لكه شكست و فرمانبرداری و به رنگ فاتحان درآمدن ‏نيز آلوده نمی بود . وسوسه ما به رسيدن به يك توسعه ايرانی ، دست كم ايرانی-اسلامی ، نيرومند بوده ‏است . از اواخر سده نوزدهم در راه آن افتاده ايم . جامعه شناسان به اين پديده بوميگرائی ‏nativism‏ می ‏گويند و از گرفتاريهای بزرگ پويش توسعه در كشورهای كهنی است كه شوكت پيشين را به امروز می ‏كشانند و سربلندی بجا را مايه خرسندی بيجا می سازند .‏

* * *

‏  بوميگرائی اسلامی ما در ١٣٧۵/ 1979 با لحظه حقيقت و با چهره واقعيش روبرو شد و ديگر جز با ‏مافيای آخوندی و مردمكشان حزب اللهی قابل تعريف نيست . اكنون می بايد پيش از آنكه بوميگرائی ‏شاهنشاهی چندگاهی كسانی از ما را سرگردان كند به آن نيز بپردازيم . گذشته شاهنشاهی ما ، پيش از ‏دويست ساله خونريزی و ويرانی اعراب كه آگاهانه به نابودكردن هر چه ايرانی بود كمر بستند ، بسيار ‏افتخار آميز است و عربها را نيز به تحليل برد . دستاوردهايش چنان در ياد جهان مانده است كه حتا ‏هنگامی كه خود ايرانيان پس از سده ها هجوم بيابانگردان ، ديگر جز خاطره مبهمی از آن نداشتند به ‏كشف دوباره اش كمك كرد . ‏

‏  اما آن گذشته به عنوان يك نمونه توسعه ، نوسازی جامعه و فرهنگ ، جز عرفيگرائی و رواداری ‏مذهبی - نخستين سرمشق آن در جهان - چيز زيادی ندارد كه به ايرانی امروز عرضه كند . حتا آن سنت ‏نيز تاب ساسانيان را ، كه با اندك آسانگيری می توان گفت نمونه دولت- ملت را در صورت نخستينی غير ‏دمكراتيكش به جهان دادند ( تا پيش از آنكه اختراع توپخانه سنگين باره افكن ، پايه گذاريش را در جهان ‏فئودالی امكان پذير سازد ) نياورد . در آنچه به فرهنگ سياسی يا مجموعه رفتارهای سياسی مربوط می ‏شود سنت ايران باستان درست چيزی است كه می بايد بيشترين فاصله را از آن گرفت . پرستش شاه و ‏ذوب كردن دولت در او مايه انحطاطی شد كه از همان فراز درخشندگی و قدرت رخ می نمود و پياپی به ‏ركود و ويرانی و شكست می انجاميد . آرمانی كردن يك دوره ، از راه تمركز بر يك يا چند شخصيت و ‏رويداد در بهترين حالتهايشان و نديدن زمينه عمومی ، اتفاقا يكی از جنبه های فرهنگ سياسی ماست كه ‏می بايد اصلاح شود .‏

‏  ما مدتهاست به بحران فرهنگ سياسی خود رسيده ايم و بازگشت به سياستهای جهان آرمانی پيش از ‏اسلام پاسخ ما نيست . مساله از اسلام و پيش از اسلام در می گذرد .حتا در همان زمان ، ما درباره نقش ‏مردم در زندگی عمومی - توده ای بيش از ماليات و بيگاری دهنده و پر كننده صفوف ارتش - به اشتباه ‏افتاديم . كورش به تحقير درباره يونانيان می گفت كه در بازار ( "آگورا"ی مشهور كه از نوآوريهای ‏شگرف تمدن يونانی است ) گرد می آيند و بهم دروغ می گويند . او معنی بحث آزاد سياسی را در نيافت و ‏جانشينانش نيز كه پياپی از نخستين ارتش شهروندان جهان در زمين و دريا شكست خوردند رابطه ميان ‏قدرت نظامی يك دولت-شهر كوچك را با همان دمكراسی محدود آتنی در نيافتند . ( نيروی دريائی شكست ‏ناپذير آتنی را تنها يك جامعه مردان آزاد می توانست سازمان دهد كه در آن شهروند داوطلب ، هم سرباز ‏و هم دريانورد بود و در "تريرم"هايش بردگان پاروزن جا را بر جنگيان تنگ نمی كردند .)‏

‏  اكنون پس از دوهزار و پانصد سال تجربه عملی دمكراتيك و پاره أی از بزرگترين آثار ادبی و فلسفی ‏جهان كه سنت دمكراتيك را غنی كرده اند ، چگونه می توان به نام آشتی دادن سنت ايرانی با پديده هائی ‏پاك در تضاد با آن ، از شاه آرمانی يا آرمان شاهی دم زد ؟ ما برای نوسازی فرهنگ سياسی خود نيازی ‏به آن سنتها نداريم و برای درس گرفتن از تاريخ به يك يا چند شخصيت و رويداد استثنائی بسنده نمی كنيم . ‏پادشاهی در ايران از كهن ترين نهادهاست . ولی آن را نيز در آغاز سده بيستم ناچار شدند نوسازی و ‏قانونی كنند تا هم اجازه پيشرفت به كشور بدهد و هم بپايد . نوسازی ناقص ماند و اگرچه پيشرفت حاصل ‏شد پادشاهی نپائيد . ‏

‏  بجای آرمان پرستی در فرهنگ سياسی می بايد مهارتهای سياسی را بيشتر كرد و ورزش داد : شكيبائی ‏در برخورد با جز خود ؛ مدارا و توانائی موافقت كردن بر موافق نبودن ؛ شناخت سود روشنرايانه أی كه ‏دورتر از نوك بينی را ببيند ؛ سازش بر سياستها و نه بر اصول ؛ دريافتن اهميت امور پيش پا افتاده ‏روزانه در طرح كلی ؛ درگيرشدن با زندگی جامعه ؛ جانشين كردن دشمنی با محالفت . سياست به معنی ‏باريكتر واژه ، سياست حكومت كردن است و اگر حكومت بر سرنيزه ننشسته باشد می بايد امری در ميان ‏مردمی باشد كه احزاب و معامله های سياسی و چانه زدنهای نظرات و سودهای گوناگون را پائين تر از ‏مقام بلند يا آرمانهای دست نيافتنی خود نشمرند و در انتظار ظهور رهبران فرهمند و افسونكار ننشينند . ‏مردم و افراد انسانی صاحب حق را با بزرگترين شخصيتها نمی توان جايگزين كرد و سياست افسون ‏نيست . ‏

دسامبر ۲٠٠٠‏