‏‏سرآغازی برای بازنگری همه چيز ‏

داريوش همايون


‏‏  ‏ هر ۲۲ بهمن ذهن ايرانی را متوجه انقلابی می کند که ۲۴ سال از آن گذشته است. اين يادآوری می توند ‏برای تازه کردن زخم يا غم خوردن بر اين همه فاجعه های زائيده آن انقلاب باشد که برای بيشتری چنين ‏است، مانند يادآوری مردگان در سالروز مرگ شان؛ می تواند برای توجيه به قصد بهره برداری سياسی يا ‏دست کم سبک کردن احساس گناه باشد که برای دست درکاران از هر سو بهترين خط دفاع بوده است؛ يا می ‏تواند برای منظور مهمتری متناسب با ابعاد چنين فاجعه ملی صورت گيرد.‏
‏ ‏
‏   يادآوری انقلاب برگرد يک پرسش دور می زند: چرا چنان شد؟ چرا انقلاب روی داد و چرا به اين ‏افتضاح کامل کشيده شد؟ کسانی که پاسخ به چنين پرسشهائی برای شان يک سلاح دفاعی يا تعرضی است ‏نه تنها گناه انقلاب را به گردن هرکه بخواهند می اندازند که بسيار طبيعی است، بلکه انقلاب را از ريشه ها ‏و پيامدهای ش جدا می کنند. اگر مسئوليت انقلاب با اين يا آن شخص و گروه است همو می بايد مسئول آنچه ‏پس از انقلاب شده است باشد، به اين معنی که پيامدها با خواست و طبيعت او همخوانی داشته باشد و پاک از ‏او بيگانه نباشد. اگر انقلاب را توطئه امريکا و انگليس يا خيانت اين و آن براه انداخت، سلسه رويدادهای ‏اين ۲۴ ساله را مثلا تا درآوردن چشم گناهکاران، می بايد به امريکا و انگليس کشاند. در جمهوری اسلامی ‏چشم را در می آورند و دست را می برند و گناه ش به گردن آنهاست که توطئه يا خيانت کردند و خواستند ‏آخوند ها چشم و دست مردم را در آورند و ببرند، وگرنه خود آخوند ها که از اول به نام اسلام و حکومت ‏اسلامی به ميدان آمدند ومردم را دنبال خود کشيدند و امروز نيز همان قانون شرعی را که وعده داده بودند ‏اجرا می کنند گناهی ندارند. چه دليل ديگری آسانتر و "خدا پسندانه تر" می توان آورد که خاطر همه را ‏آسوده دارد؟

‏  بهمين ترتيب است هر توجيه ديگری که برای نکبت ملی پيش می آورند: انقلاب را چپگرايان و مليون ‏راه انداختند؛ اگر آنها نمی بودند امروز هر آخوند عضو مافيا روی ميلياردها ننشسته بود و اداره کارها به ‏عبا و عمامه بستگی نمی داشت(آيا چپگرايان و مليون اهل عبا و عمامه اند و پيام آنها اسلام و حکومت ‏اسلامی است؟) انقلاب به دليل ۲۸ مرداد روی داد و اگر ۲۸ مرداد نمی بود انقلاب اسلامی از روی ‏سرمشق انقلاب حسينی، که خود شکست خوردگان ۲۸ مرداد صلای ش را سر می دادند، سر نمی گرفت. ‏انقلاب پيروز شد چون شاه ده هزار نفر يا پنجاه هزار نفر را نکشت و در شش ماهه آشوب انقلابی بيش از ‏دو هزار و سيصد تنی کشته نشدند(اگر آن همه کشته می شدند چه می گفتند و تا سالها بعد چه بر ايران می ‏گذشت)؟ انقلاب اسلامی، مردم را پشت سر يک رهبر سياسی-مذهبی متحد کرد زيرا رژيم شاه فاسد و ‏سرکوبگر بود و مردم چاره ديگری نداشتند. ولی آن همه رژيمهای فاسد و سرکوبگر،  بسيار بدتراز رژيم  ‏شاه،  که هيچ  کاری هم  برای  کشور نمی کردند  و  در ورشکستگی  همه سويه می بودند، يا اصلا به دليل ‏خيزش مردمی سرنگون نشدند و يا اگر هم، معدودی، سرنگون شدند با يک انقلاب اسلامی نبود و حکومت ‏اسلامی جای آنها را نگرفت .‏

‏  مسئله عمده در بررسی يک پديده، شناخت بزرگترين ويژگی يا ويژگی های آن است. انقلابی که روی داد ‏و حکومتی که از آن بر آمد يک انقلاب اسلامی با شعارهای اسلامی وبه رهبری آخوندها، از همان آغاز ‏بود و هست. عيد فطر، تاسوعا و عاشورا روزهای کليدی آن انقلاب بودند و شهيد، بزرگترين ستاره آن. ‏شهيد و کربلا و نهضت حسينی و رهبری خمينی را اگر از انقلاب می گرفتند چه نيروی محرک قابل قياسی ‏می توانست بجاي ش بيايد؟ هر گزينشی که دست درکاران حکومت يا دست درکاران انقلاب در آن دوران ‏کردند بر اين پايه بود که آخوندها در جامعه مذهبی ايران نيروی برترند و می بايد آنها را بهر بها با خود ‏نگهداشت. بهايی که آخوندها ــ آگاه از موقعيت برتری که ديگران به آنها می دادند ــ می خواستند جز تسليم ‏بی قيد و شرط نبود. نخست رهبر جبهه ملی و بقيه نيروهای مخالف يا نه چندان موافق يا بيطرف و سر ‏انجام شاه خواه نا خواه آن بها را در نخستين فرصت پرداختند. ‏

‏  مايه شگفتی است که اسلام و سرمشق آرمانی (پارادايم ‏paradigm‏ ) کربلا در انقلابی که همه، جز چند ‏گروه پشيمان از گذشته و نگران آينده، انقلاب اسلامی می نامند و در حکومتی که همه اش اسلام است در ‏شمار نمی آيد، يا پس از همه عوامل به ياد آورده می شود. امريکا و انگليس اگر هم مردم را در توده های ‏ميليونی به خيابانها فرستادند به نام اسلام بود، گروههای چريکی و مليون از همان آغاز شعار آخوند ها را ‏پذيرفتند و اندکی نگذشت که درگير مسابقه ای برای اثبات اعتبار اسلامی خود شدند. عقده ۲۸ مرداد در ‏بسياری بود که نقشی بيش از دار بست مذهبيان در انقلاب نداشتند، ولی چرا ۲۵ سال انتظار کشيد تا در ‏لحظه پديدار شدن يک رهبر مذهبی فرهمند سر باز کند؛ و چرا انتقام آن را می بايست کسی بگيرد که ‏درکنار کاشانی و بروجردی و پايگان مذهبی، از ۲۸ مرداد به عنوان يک قيام ضد کمونيستی پشتيبانی کرده ‏بود و تنها به  گرفتن انتقام  انقلاب مشروطه و مسجد  گوهر شاد می انديشيد؛ شاه نمی خواست کسی کشته ‏شود ولی اصلا لازم نبود کسی  کشته  شود و اگر عامل خود باختگی نمی بود ما اصلا امروز به انقلاب ‏اسلامی نمی پرداختيم. اما در آن خودباختگی نيز عامل مذهبی و تصور اينکه قدرتهای خارجی پشت آن ‏هستند جای عمده داشت. رژيم شاه ديکتاتور بود و و مردم چاره ای جز انقلاب نداشتند؛ بسيار خوب، ولی ‏مگر پاسخ ديکتاتوری انقلاب اسلامی است؟ حتا اگر شرايط انقلابی را در آن لحظه تاريخی آماده تحقق ‏يافتن به انقلاب فرض کنيم ــ از پادشاهی که شش ماهی تصميم گرفت هيچ تصميم درستی نگيرد، و ‏اقتصادی که زير سنگينی چهار برابر شدن بهای نفت تعادل ش را از دست می داد، و فسادی که پول نفت ‏شعله ورترش می کرد  ــ  باز لازم نمی بود چنان انقلاب جلوگيری ناپذيری، صفت اسلامی داشته باشد. ‏‏(تقريبا هيچ انقلابی جلوگيری ناپذير نيست).‏

‏  آنچه مهر اسلام را بر انقلاب و حکومتی زد که پس از آن انقلاب آمد ــ و آن حکومت با همه ياوه های ‏انقلاب خيانت شده و کودتا، جز اسلامی بودن، "نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر" چاره ای نمی ‏داشت ــ از تصميم مشترک رژيم و نيروهای انقلابی به پذيرفتن فرض دست بالاتر مذهب در جامعه و گردن ‏نهادن به آن برخاست. رژيمی چنان بيم زده که نخست وزير قمارخانه دارش به دعوی دروغ ارتباط با ‏رهبران مذهبی به آن مقام دست يافت و نخست وزير ارتشی ديگرش بلا فاصله درجه ارتشبدی را در زبان ‏طنز مردم با درجه آيت اللهی عوض کرد؛ و چپگرايان و مليونی چنان شيفته که نماز ندانسته پشت آخوند به ‏خم و راست شدن ايستادند و سر در پای دستار انداختند. ‏

‏   اما ضعف بزرگتر اين توجيهات+ فراموش کردن جای ١۵ خرداد ١٣۴۲/1963 در انقلاب اسلامی است ‏که شگفتی بزرگتری در تحليل های انقلاب بشمار می رود. اگر خمينی از همان تاريخ، قهرمان ضد ‏استعماری نيروهای چپ و ملی شد که از دانشگاههای غرب به زيارت ش در نجف شتافتند، و اگر در ۵٧-‏‏١٣۵۶ رهبر بی منازع همه نيروهای مخالف شاه گرديد مسلما به دليل ۲۸ مرداد نبود. او اعتبارش را از ‏نخستين شورش خود گرفت و در آن شورش سخنی که در ميان نبود از مصدق و ۲۸ مرداد بود. درهمان ‏شورش بود که نيروی اصلی مخالف، يعنی اسلام راديکال، از شکست خود عبرت گرفت و آغاز به گستردن ‏شبکه خود در سراسر کشور و زير نگاه مهربان، و گاه به کمک، حکومت پادشاهی کرد که به موجب ‏قانون اساسی و از آن مهمتر، خرد متعارف، بايست به اشاعه "مذهب حقه شيعه اثناعشری" پردازد و ‏رعايت اين تکه از قانون اساسی را به مصلحت می يافت. ‏

‏   ١۵ خرداد در ارتباط با ۲۲ بهمن يادآور ١٩٠۵ و ١٩١٧ روسيه است. همان نيروها، همان رهبری، ‏کمابيش همان شعارها و همان هدف ــ دست کم برای رهبری انقلاب ــ در کار بود؛ و شکست در آن بهمان ‏صورت، تخته پرش پيروزی تام و تمام انقلاب بزرگتر بعدی گرديد. تفاوت اصلی ١۵ خرداد و ۲۲ بهمن ‏در روحيه و واکنش حکومت های وقت بود. در ١۵ بهمن دولت با روحيه مصمم و پذيرفتن مسئوليت ‏شکست به ميدان رفت و شاه که روياروئی های خطرناک را هيچ دوست نداشت با نفسی به راحت، خود را ‏سه روز کنار کشيد و همان بس بود. در ۲۲ بهمن شاه شش ماه را به آوردن و بردن کابينه ها، هريک از ‏ديگری ناتوان تر که برخی وزيران کابينه سومی را در وزارتخانه ها راه نمی دادند، گذراند و نه خود ‏تصميمی گرفت نه گذاشت ديگران بگيرند. در 15 خرداد دولت هيچ در حالت امتياز دادن نبود و مردی به ‏نرمخوئی  دکتر پرويز ناتل خانلری،  آنهم  در مقام وزير فرهنگ، می گفت "شتر سواری دولا دولا نمی شود" ‏و اگر حکومت نظامی است می بايد خيابان ها را پاک کرد. در ۲۲ بهمن وزيران کابينه پس از هر برخورد ‏خيابانی اعلاميه می دادند و دولت خود را محکوم می کردند. در ١۵ خرداد سربازان را سه روز به خيابان ‏فرستادند و در آن سه روز هم واحد ها پياپی جابجا می شدند که زير تاثير تبليغات نروند. در ۲۲ بهمن ‏سربازان شش ماه در خيابان ها ايستادند و از شاخ گل تا شعار "ارتش به اين بی غيرتی ..." تحويل گرفتند. ‏اشاره به همه تفاوتها ــ مهم ترين ش تفاوت ميان سه روز و شش ماه ــ رشته سخن را از دست خواهد برد. ‏بی ترديد اگر ١۵ خرداد را نيز شش ماه   کش می دادند رژيم همانگاه  می رفت؛ و اگر در تابستان ١٣۵٧  تند  ‏و قاطع دست بکار می شدند به ۲۲ بهمن نمی کشيد و آنهمه جانها در آن شش ماه از دست نمی رفت.‏

‏   شناخت تفاوتهای برجسته ميان رفتار رهبری سياسی در دو شورش ــ که يکی انقلاب گرديد ــ و در ‏‏"گردانندگی بحران" ضمنا بهترين توضيح فرو ريختن نظام پادشاهی به چنان آسانی است و از بسياری ‏توجيهات ديگر با ارتباط تر به نظر می آيد. رژيم پادشاهی به دست خود نبرد را به اسلاميان باخت و سهم ‏آن تنها از خود رهبری انقلاب اسلامی کمتر بود. اما رهبر انقلاب از چهل و چند سال پيش از آن در رساله ‏‏"کشف الاسرار" و در "ولايت فقيه" بعدی و نوارهای پيش از سفر فرانسه گفته بود چه می خواهد( در ‏فرانسه هم هر وعده ای داد يک صفت و شرط اسلامی به آن پيوست.) او در دور اول و شکست خورده ‏پيکار خود برای برقراری حکومت اسلامی، عملا نشان داده بود که منظورش چيست؟ هر کس می ‏خواست می توانست سير ناگزير آن انقلاب را به حکومت شرع ببيند. از ١۵ بهمن هنوز بيش از ١۴، ١۵ ‏سال نگذشته بود و حافظه مردمان، هر اندازه کوتاه، خوب می توانست به ياد آورد. ولی مسئله  در ديدن و ‏شنيدن و ياد آوردن نيست،  در خواستن است.   نهنگانی  که  خود  را به کرانه می اندازند مگر نمی بينند که ‏مرگ در انتظارشان است؟

* * *‏

‏   اين فرو رفتن در بحث تکراری چرا انقلاب اسلامی؟ از آن رو لازم آمد که هر انديشه ای درباره اکنون و ‏آينده ايران از انقلاب اسلامی آغاز می شود و فرضيات سست درباره ماهيت انقلاب به بيراهه های خطرناک ‏می کشد. اين تصادفی نبود که تا سالها کسانی تنها يک درس از انقلاب گرفته بودند که بايد کشت؛ يا کسانی ‏ــ هنوز هم ــ از موضع هواداری پادشاهی، در غرب ستيزی با حزب اللهيان پهلو می زدند چرا که انقلاب ‏را غرب براه انداخت. همچنين تصادفی نيست که کسانی بيست و پنج سال پس از انقلاب و پنجاه سال پس از ‏‏۲۸ مرداد هنوز مشکل ايران را در ۲۸ مرداد می بينند؛ و شگفت آنکه هرچه پارگين حکومت اسلامی گود ‏تر و بويناک تر می شود ۲۸ مرداد به عنوان علت العل، به عنوان مهم ترين مسئله نه تنها در بيست و سی ‏سال پيش بلکه هم امروز و در آينده، جای مهمتری در تفکرشان می يابد. اين فرو رفتن در تاريخ پنجاه سال ‏پيش تا جائی است که کسانی، خوش نشستگان هميشگی حاشيه تاريخ، همکاری در پيکار با جمهوری ‏اسلامی، حتا همکاری در بازسازی ايران و دفاع از ارزشها و نهادهای دمکراسی، را تا برطرف شدن ‏اختلاف برسر ۲۸ مرداد نا لازم بلکه نا ممکن می شمرند. اين سخنان البته در بيرون گفته می شود که ‏بخش بسيار بزرگ آن به آنچه در ايران می گذرد بيربط شده است. ‏

‏  باز انديشی سرتاسر موقعيت ما را زيستن در آن پارگين بر مردم ما تحميل کرده است. ابعاد فاجعه ملی، ‏که تنها پس از سرنگونی رژيم دانسته خواهد شد، چنان است که کوششی همه سويه برای جبران آن لازم ‏است. از شناخت مسائل گرفته تا امکانات و محدوديت ها و چاره ها و راهکارها ما به در جه بالائی از ‏روشن بينی نياز داريم. موقعيت کنونی تاسف آور کشور ما و آنچه پيش رو دارد با گذشته يکی نيست؛ و ما ‏نمی توانيم با فروتر رفتن در گذشته،هر گذشته ای، از اين موقعيت رها شويم، زيرا مشکل ما در همان ‏گذشته است. چنان می بوديم که چنين شديم و اگر همچنان بمانيم آينده را نيز از دست خواهيم داد. نسل ‏جوان ايران با بی خبری و در نتيجه آزادی اش از آن گذشته ها بهتر می تواند با زمان پيش بيايد. جوانان ما ‏اگر هم نتوانند مسئله را درست بپرورانند (‏‎(articulate ‎‏ با ذهنهای باز و آزاد خود به خوبی آن را دريافته ‏اند. آنها گوشی برای شنيدن سخنان و راه حل های پنجاه سال و بيست سال پيش و حاشيه پردازی های به ‏قصد توجيه ندارند. امروز بيشترين توجه اين جوانان به کسی است که سخن از آينده می گويد و راه حل های ‏امروزی عرضه می کند. ‏
‏ ‏
‏   ولی بی خبری از گذشته مخاطرات خود را دارد. يکی از آنها تکرار است ــ تا آنجا که اوضاع و احوال ‏دگرگون اجازه اش را بدهد. خطر ديگرش اشتباه در چاره ها و راهکارهاست. بی شناخت آنچه به خطا ‏رفت و آنچه درست نبود چگونه می توان به چاره ها و راهکارهای درست رسيد؟ ما در بازشناسی گذشته، ‏از انقلاب اسلامی که ساعت صفر نکبت ملی است اغاز می کنيم ولی نمی توانيم همان جا بايستيم. انقلاب ‏اسلامی بر يک زمينه سياسی-فرهنگی روی داد. رژيمی که از قدرت مادی کم نمی آورد دربرابر نيروئی ‏شکست خورد که قدرت مادی نداشت. گنجينه پر و دستگاه نظامی-امنيتی بسيجيده دربرابر گفتار به زانو ‏درآمد. هر بررسی را ناچار می بايد از همين جا آغاز کرد . ناتوانی آن و توانائی اين يک از کجا بود؟ ‏

‏   در ۲۲ بهمن رژيم پادشاهی بيش از همه به اين دليل فروريخت که حال شاه به خوبی ١۵ خرداد نبود و در ‏نخستين و حساس ترين مرحله نا آرامی های انقلابی، نخست وزيرش شريف امامی نام داشت نه علم. ‏مفهوم اين سخن جز آن نيست که جامعه ای که اجازه ندهد سرنوشت ش بستگی به حال و تصميمات يک تن ‏داشته باشد در بزنگاه های تاريخی، قربانی ضعف و اشتباهات او نخواهد شد و در درجه اول نخواهد ‏گذاشت موقعيت انقلابی حادی که ايران در دو سه سال پايانی رژيم پهلوی با آن روبرو بود پيدا شود. جامعه ‏ايرانی در ١٣۵٧ به سبب بی شهامتی و کوتاه بينی رهبران سياسی از بالا تا پائين و از هر رنگ که هر ‏فرصت مناسبی را بيهوده گذاشتند، پانزده سالی را برای باز کردن سياست و فرود آرام به پادشاهی ‏مشروطه ــ پادشاهی پارلمانی دمکراتيک ــ از دست داده بود؛ به نام ضرورتهای توسعه اقتصادی و ‏اجتماعی، از نيرو گرفتن جامعه مدنی و نهادهای دمکراتيک چشم پوشيده بود؛ و اجازه داده بود قدرت در ‏دستهای يک تن هرچه متمرکز تر شود. آنگاه وقتی لحظه آزمايشهای بزرگ رسيد(چه در سرازير شدن سيل ‏آسای درامد نفت و چه در يک ساله دوران انقلابی) آن يک تن که قدرت، و قدرت نزديک به مطلق، آنچه را ‏که نبايد به سرش آورده بود شروع کرد پشت سر هم گامهای عوضی برداشتن. ‏
‏ ‏
‏  "اجازه دادن جامعه" ممکن است صدا هائی را به اعتراض بلند کند: جامعه گناهی نداشت، به گردن امريکا ‏و انگليس بود، به گردن شاه بود که هيچ مخالفت، سهل است هيچ نظر مستقل، را نمی يارست. اما نکته در ‏همين جاست. در اينجاست که می بايد درس گرفت. امريکا و انگليس بودند ــ چنانکه در ١٣۵٧ هم بودند ــ ‏شاه نيز همان بود که می گويند. ولی مردم ايران چه می کردند؟ مردمی چنان غير سياسی که گذشته از پر ‏حرفی و غرغر زدن درباه اوضاع، حاضر نمی شدند گردی از سياست هم دامان شان را بيالايد؛ و طبقه ‏سياسی يی که سياست برای ش تنها در سوار شدن و سوار ماندن بهر بها خلاصه می شد و جهان را سياه و ‏سفيد می ديد؛ و روشنفکرانی خود مدار که چشم به دست و دهان بازار، می توانستند بهرچه معتقد شوند، و ‏دنبال هرقبله ای از جمله قبله اصلی بدوند. آنان نيز در آنچه برسر ايران آمد سهمی داشتند. (نگاهی به آنچه ‏در ده ساله آخری بر زبان و خامه بسياری از فروغ های روشنفکری ايران می گذشت امروز خودشان را ‏نيز تکان می دهد؛ اينان راهنمايان بلکه بتهای جوانان نيمه سوادی بودند که هزار هزار از آموزشگاه های ‏جامعهء تازه گام در راه دانش نهاده بيرون می آمدند). چنان جامعه ای که از نظر سياسی  و روانشناسی از ‏رسيدن به همرائی  بر هيچ اصلی بر نمی آمد  و سياست ش جنگ تا نابودی می بود بی آنکه خود بداند انتظار ‏رهبری را می کشيد که پيکرگرفته(تجسم) همه کم و کاستی های سياست ش باشد و تا اورا يافت به زانوی ‏ش افتاد. در نفرتی که خمينی از مردم ايران داشت بی ترديد مشاهده آن درجه فرو افتادن اخلاقی و ساده ‏لوحی سياسی که ناگهان در ميان ش گرفت بی تاثير نمی بود. درهر جامعه ای سياست به آن اندازه فرو ‏افتاده باشد ناچار با ديکتاتوری يا هرج و مرج اداره خواهد شد، و اگر بازهم فروتر برود کارش به انقلاب ‏اسلامی خواهد رسيد؟ و البته ميدان دست اندازی و حتا تاخت و تاز هر قدرت بيگانه که در دسترس باشد ‏خواهد گرديد. "اجازه دادن جامعه" در آنهمه يکسو نگری و بی انصافی بود؛ در همه حق را به خود دادن و ‏مخالفت را به دشمنی رساندن بود؛ در بی اصولی و در خشونتی بود که هنوز ته مانده های ش را در ‏بسياری بازماندگان آن نسل ناپديد شونده می بينيم. ‏

‏   کافی است هم امروز که نه امريکا و انگليس و ۲۸ مرداد است نه شاه، در همين فضای آزاد بيرون نگاهی ‏به گلهای سرسبد جامعه ايرانی، اينهمه سياستگر و روزنامه نگار و نظريه پرداز و پژوهنده و شاعر و ‏نويسنده و منتقد و پيشه ور وسرمايه دار و متخصص و صاحبان مشاغل ... بيندازيم تا سهم بزرگ جامعه را ‏در آنچه بر سرش می آيد و می آورند بشناسيم. اين جماعت بزرگ، ذخيره ای از استعدادهای برجسته ‏جامعه ايرانی در هر رشته، همان بس است که در روشنگری انقلاب ايران به پيرامون سياسی که خود پديد ‏آورده اند بنگرند ــ آنهم پس از همه تجربه هائی که می شد انتظار داشت گرفته باشند. ‏

* * *‏

‏  همه توضيحات به کنار، از يک حقيقت نمی توان گذشت که انقلاب برای خمينی و به نام و رهبری خمينی ‏براه افتاد و در نخستين تظاهرات ش نمايندگان عرفيگرائی جامعه، روز عيد فطر و شعار آزادی، استقلال، ‏حکومت اسلامی را اختيار کردند. انقلابی بود سراپا اسلامی و هيچ تفاوتی هم در خطوط اصلی(فريبکاری ‏و دروغگوئی، ترور وکشتار گروهی، خشونت بيکرانه، قدرت طلبی و بی مدارائی محض) با حکومتی که ‏از آن برآمد نداشت ــ هر چه هم کسانی بخواهند به رعايت وجدان های آزارنده، از نوآن راغسل تعميد دهند ‏و انقلاب بهمن(که کمتر زننده است) نام گذارند. با چنان رهبری و چنان شعاری که بزودی جای خود را به ‏جمهوری اسلامی داد و توده های بزرگ جمعيت از سرامدان رژيم تا بدترين مخالفان و از بالا تا پائين ‏جامعه مر حله به مرحله بدان پيوستند چه از اين منطقی تر که چرائی انقلاب را نخست در زمينه مذهبی آن ‏بجوئيم، انقلاب اسلامی و نهضت حسينی را از جاهای گوناگون باد زدند و و تقويت کردند. ولی آتشی که ‏روشن بود نور و گرمی خود را از کربلا می گرفت. ‏

‏  فراموش کردن زمينه اسلامی انقلاب که بی آن هر چه می شد، ولی اسلامی نمی شد، شگفتاور است. ‏عاشورا در تاريخ سياسی صد ساله اخير ايران يکی از مهمترين روزها، اگر نه مهمترين روز بوده است. ‏به عنوان يک سرمشق آرمانی، پارادايم paradigm در اصطلاح جامعه شناسان، نماد يا ارزشی که بر ‏انديشه و عمل توده های بزرگ تاثيری خودبخود و فوری می بخشد و اشاره ای به آن برای برانگيختن ‏عواطف رخنه کرده در زوايای ذهن و روان بس است، کربلا چه در ١۵ خرداد و چه در ۲۲ بهمن جای ‏مرکزی داشت. خمينی و شبکه گسترده مسجدها و تکيه ها و حسينيه ها و هيئتهای مذهبی و صندوقهای ‏قرض الحسنه ــ همه به گونه ای پيوند خورده به پارادايم کربلا، بيدرنگ جنبش خود را برای رسيدن به ‏قدرت به رنگ خون شهيدان کربلا در آوردند: حسين در برابر يزيد، شهيدان مظلوم در برابر اشقيا. جوی ‏اشگی که در ماههای انقلاب بر شهدای کربلا روانه شد از جوی خون قربانيان تظاهرات انقلابی کمتر نبود. ‏بر آن قربانيان نيز قسمتی به ياد شهيدان کربلا می گريستند. اين جوی اشگی است که پانصد سال تاريخ ‏ايران از آن به گل نشسته است. هر عوامفريب مقام پرست، هر عامل بيگانه، هر حکومت ستمگر، از آن ‏بهره برداری کرده است. تاسوعا و عاشورا "نان و سيرک" توده های ايرانی  بوده است.  (فرمانروايان  ‏رومی هر چه می خواستند می کردند ولی نان و سيرک روميان را فرهم می داشتند). ‏
‏ ‏
‏  انقلاب، اسلامی بود و حکومت انقلاب، اسلامی شد و فرمانروائی مطلق، حق آخوند بود زيرا مردم به ‏رهبری روشنفکران "نهضت ما حسينی ، رهبر ما خمينی" سر دادند؛ و از پادشاه تا وزارت خارجه ها در ‏غرب و از رسانه ها و دانشگاههای داخل تا خارج و از هرکه دعوی رهبری يا دست کم شناخت جامعه ‏ايرانی را داشت همه خط را گرفتند  و نکته را دريافتند؛  يا خود را به آن سرچشمه اقتدار نزديک کردند  يا ‏بدان تسليم شدند. آنچه به دنبال آمد نمی توانست نا منتظر باشد. با آن سرمشق آرمانی به بد تر از اين ها نيز ‏می توان رسيد. ‏

فوريه ۲٠٠٣ ‏