‏‏ما يک ايده برانگيزنده می خواهيم

داريوش همايون


‏‏  ‏ در اين کشاکش تمدنها که بخشی از جهان را با بخشی ديگربه جنگی در همه جبهه ها انداخته است اهميت ‏يک نظام ارزشی ، يک ايده بنيادی که برانگيزنده جامعه باشد آشکارتر می شود. برای ما که در پائين ترين ‏پله های نردبان پيشرفت ايستاده ايم اهميت چنان نظام ارزشی ، ديگر جای گفتگو نبايد داشته باشد . ما به ‏عنوان جامعه می خواهيم به کجا برويم و به چه برسيم ؟ برای اين پرسش بيش از يک پاسخ هست و هرجه ‏هست در آن پاسخهاست . ‏

‏  در بيشتر جامعه ها در طول تاريخ ، ايده برانگيزنده ، آنجهانی بوده است . زندگی سراسر رنج شکننده و ‏آسيب پذيردر اين جهان ، دستخوش عناصر طبيعی و نا ملايمات اجتماعی و زير سايه هميشگی مرگ ، ‏ارزش دلبستگی نمی داشته است ، بويژه که پيشوايان و راهنمايان فکری نيز ، عاجز از پاسخ دادن نيازهای ‏مردمان ، آسانتر می يافته اند که يا پای مشيت چاره ناپذير را به ميان بکشند و مسئوليت را از خود و مردم ‏بردارند ، و يا جبران اين جهان را به جهان ديگرحواله کنند . يا همه چيز را مقدر، و کوشش انسانی را ‏بيهوده بشمارند ، و يا اين تسلی را بدهند که "بهشت و حورعين خواهد بود " ــ برخورداری جاويدان از ‏لذتهای حسی ساده و مبالغه آميز ، جويهائی که بجای آب، شير و انگبين در آنها جاری است ، فانتزيهای ‏روانهای محروميت کشيده . ( اگر وصف لذتهای بهشت مختصر است ، دروصف عذابهای دوزخ از هيچ ‏تفصيلی فروگذار نکرده اند .)‏

‏ هراس از مرگ و نيستی ، مردمان را آماده کرده است که به آسانی اميد زندگی جاويدان پس از اين چهان ‏ناپايدار را ( يکی از صفت های فراوانی که از ادبيات فارسی در نکوهش دنيا می توان به وام گرفت ) ‏بپذيرند وبيش از بهسازی اين زندگی چشم به راه آن باشند . انسانی که پيوسته به گوشش می خوانند که ‏بازيچه بی اختياری در دست تقدير بيش نيست و زندگی واقعی اش پس از مرگ خواهد بود سودی در بهتر ‏کردن اين چهان ندارد. تا همين دويست سال پيش نفس پيشرفت و بهبود برای بيشتر مردم تصور کردنی نمی ‏بود . انسان به چهان آمده بود که رنج بکشد . بايست اين زندگی را تحمل می کرد. خوشبختی اش نه در ‏رسيدن به جاهای بالا درزندگی بلکه به عالم بالا در مرگ می بود ؛ در اين که "برگ عيشی به گور ‏خويش" بفرستد . ‏

‏  پاسخ غير مدهبی به اين پرسش را که ما در اين جهان به چه کار آمده ايم ؟ فيلسوفان از طبيعت بشری ‏گرفتند : انسان طبعا از درد می گريزد و درپی لذت است ؛ فرض بر اين بود که مردمان در اين پويش لذت و ‏گريز از درد ، جامعه ای لذت گرا و درد گريز می سازند . اين پاسخ ساده با همه تکيه اش به طبيعت بشری ‏در توضيح بيشتر پديده های تاريخی و اجتماعی در می ماند . طبع بشری همان است که فرض می شد ولی ‏در تعريف لذت و درد است که دشواری رخ می نمايد . لذت يکی درد ديگری است . لذت يکی دردی است ‏که آن ديگری برايش به لذت تعريف کرده است .‏

‏  در اينجاست که اهميت نظام ارزشی و ايده برانگيزاننده آشکار می شود . تعريف درد و لذت بستگی به ‏نظام اررشی و ايده برانگيزنده دارد . مغز شوئی ، کاشتنن آموزه ها در ذهنهای سادهindoctrination ‎‏ ‏چيزی جز دستکاری در نظام ارزشی نيست . با اين تکنيک هاست که توده های بزرگ انسانی چنان می ‏کنند که سعدی گفت : " دشمن به دشمن آن نپسندد که بيخرد / با نفس خود کند به مراد هوای خويش ." در ‏آنچه کمونيست ها و نازی ها و اسلامی ها توانستند و می توانند با مردمان بيشمار بکنند چه توضيح ديگری ‏هست ؟ مردمی که ، در ميليونها شان، لذت خود را در نابودی ديگران ، در نابودی خودشان ، می بينند و به ‏واپسمادگی خود سربلندند درد و لذت را در تظام ارزشی ويژه خويش تعبير کرده اند . ‏
‏ ‏
‏  لذت جوئی و درد گريزی در فرهنگهای گوناگون هم ارز نيستند . د ردينهای ابراهيمی و بودائی، اصل بر ‏گريزاز درد است . بودا از لذت می گريخت تا به رنج نياز نيفتد . درآن د ين های ديگر، بيم ازعذاب جاويدان ‏در دوزخ ، همه برنامه زندگی درچهان گذران را تعيين می کرد. فرايافت ‏concept‏ رستگاری درآن دينها و ‏نيروانا در آئين بودا برگرد همين گريز از درد دور می زند . "روحانيان" و راست آئينان آنان، در هر دينی ‏، دست به قدرت يافته اند زندگی را بر مردم تحمل ناپذيرگردانيده اند ــ مردمی که اگر به خودشان گذاشته ‏شوند می خواهند از شاديهای زندگی برخوردار شوند . دو ايرانی ، زرتشت در سده ششم پيش از ميلاد (؟) ‏و بهاء الله در سده نوزدهم ، دينهائی بنياد نهادند که درد برترين ارزش آنها نيست. ولی تاريخ بشر را دينهای ‏ديگر رقم زده اند .‏

* * *‏

‏  رستگاری تا سده هژدهم و عصر روشنرائی ، فرايافت مسلط بر تمدنهائی بود که جهان به آنها شناخته می ‏شد .‏‎ ‎زندگی" پست کوتاه‎ ‎‏ ددمنشانه" ای که "توماس هابس" می گفت ارزش آن را نمی نداشت که آن جهان ‏را فدای اين جهان کنند . البته همواره مردمان هوشمندی بودند که خيام آسا هشدار می دادند که اين جهان را ‏می بايد غنيمت شمرد ؛ ومردمان زيرکی ، بسيار بيشتر، بودند که ديگران را به رستگاری آن جهان می ‏خواندند و خود کار اين جهان را به هزينه آنان راست می کردند . اما آرمان انسانی درجهان بينی مرگ ‏انديشی جستجو می شد که نمونه های تکان دهنده ای از آن را عطار در تذکره الاوليا آورده است ــ کسانی که ‏در جمع می گفتند من مردم و دست در بالين می کردند و سر بر آن می نهادند و در جای می مردند . شگفتی ‏اصلی در اين داستانها آن است که پاره ای از آنها احتمالا راست بوده اند . ‏

‏   در همان سده هژدهم يک انگليسی ديگر ، جرمی بنتام ، در طغيان خود بر زندگی پست کوتاه ددمنشانه ‏ای که هابس می گفت ، غايت جامعه و حکومت را بيشترين خوشبختی برای بيشترين مردمان دانست . سده ‏هژدهم يا عصر روشنرائی ، دورانی بود که فرايافت خوشبختی بر اذهان تسلط يافت ؛ و سده ای بود که آنچه ‏را ما امروز افکار عمومی می ناميم آغازکرد . روزنامه و کافه و "سالون" درشهرهای اروپای باختری ‏يک "فضای عمومی" بوجود آوردند که در بحثهای آزاد آن ، رستگاری از بند تفکر مدهبی رهائی يافت . ‏از آن زمان بود که مردمان هوشمند ، در کنار مردمان زيرک جائی برای خود در اذهان عمومی دست و پا ‏کرد ند. فرايافت خوشبختی جای رستگاری را در تمدن باختری گرفت .‏

‏   زمينه اين جابجائی از سه چهار سده پيش از آن و نخستين گامها بسوی جامعه مدرن به برکت فاصله ای ‏که بازگشت رنسانسی به يونان با مذهب انداخته بود فراهم می شد ؛ و يونان درخشانترين و کاميابترين تمدن ‏‏"غير مذهبی " جهان کهن است . يونانيان خدايان بيشمار خود را داشتند و آئينها و کاهنان خود را ، ولی ‏فلسفه در زندگی شان نخستين جا را داشت و چه فلسفه ای ! در يونان از اصلاح دينی خبری نبود که برای ‏يک تمدن پيشرفته بی معنی است . هر چه بود گشودن درهای تازه بر انديشه بشری بود و رسيدن به حقيقت ‏و زيبائی و انسان عادل . خدايان يونانی کاری به زندگی مردم نداشتند . مداخلات آنان در سرنوشت بشری با ‏عصر ميتولوژی به پايان رسيده بود . هوش و خرد انسانی ، دست ناپيدا وثابت نشدنی الهی را از جهان کوتاه ‏کرده بود.‏
‏ ‏
‏   نشستن خوشبختی بجای رستگاری ، مقدم داشتن اين جهان بر آن جهان ، يک دگرگونی در نظام ارزشی ، ‏و ايده برانگيزنده ای بود که غرب لازم داشت تا جهان و طبيعت را از نو بسازد . ازنوساختن طبيعت در ‏اينجا استعاره ای است . هر موجود زنده ای دستی در ساختن طبيعت به معنی شناختن و متناسب کردنش با ‏نيازهای خود دارد . ولی آنچه انسان از سه سده پيش با طبيعت کرده است ، و در جاهای بسياربا پيامدهای ‏مصيبت بار ، چنان ابعادی دارد که می توان استعاره ازنو ساختن را بکار برد .( به عنوان يک نمونه ، ‏تحول طبيعی انسان و جانوران اهلی شده متوقف گرديده است ) پس از اعلاميه استقلال امريکا که پويش ‏خوشبختی را در کنار زندگی و آزادی ، حق جدانشدنی انسان شناخت ؛ وقانون اساسی دوازده سال بعد ‏فرانسه ( ١٧٩۸) که خوشبختی عمومی را غايت جامعه اعلام کرد ، خوشبختی ديگر حق انحصاری اشراف ‏و "روحانيان" نمی بود . ‏

‏  ( قابل توجه است که تفاوت ميان دمکراسی امريکائی با نظام اقتصاد بازار ، و " تعديل و توازن " آن که ‏می کوشد قدرت دولت را محدود کند ، با دمکراسی تمرکزگرا تر و اقتدارگراتر اروپائی که در فرانسه بيش ‏ازهر جا می توان يافت ، از همان دو سند برمی آيد . اعلاميه ، الهام خود را از لاک می گيرد و پويش ‏خوشبختی را حق جدانشدنی فرد انسانی می داند ؛ قانون اساسی، با الهام از هابس و بنتام که دنبال راه حل ‏‏"فرماندهی و تکنوکراتيک" مسئله می بودند ، و البته روسو که فرد را در کليت جامعه حل می کرد ، ‏خوشبختی عمومی را غايت و در واقع وظيفه جامعه می شمارد . اينکه کدام ديدگاه آينده بزرگتری داشته ‏است نياز به جستجو ندارد . )‏

* * *‏

‏  در فرايافت خوشبختی ، مسئوليت نهفته است و مسئوليت با خودش بلندپروازی می آورد . ولی سقف ‏پروازها متفاوت است . بيشتر جامعه ها ، مانند بيشتر مردمان ، زندگی را همان گونه که هست و پيش آمده ‏است و می آيد می زيند و نيازی به يک ايده برانگيزنده حس نمی کنند . نظام ارزشی يک جامعه واپسمانده ، ‏يک کشور نوعی جهان سومی، برضد بلند پروازی عمل می کند. مردم در همه جا زندگی آسوده ورفاه می ‏خواهند ؛ ولی در جاهائی، بيش از آن را آرزو دارند ــ افتخار، قدرت و نفوذ ، سرمشق قرارگرفتن . ‏

‏  ما دراين چرحشگاه تاريخی که درکار زدودن جمهوری اسلامی و جهان بينی آخوندی از پيکر ملی هستيم ، ‏پس از اين نمايش دل به همزن نادانی و تبهکاری ، آينده ای داريم و می بايد به آن بينديشيم . در موقعيت ما ‏ويژگيهائی هست که که نمی گذارد بهر چه پيش آيد خوش باشيم . برای مردمی با پيشينه تاريخی و فرهنگی ‏ما خوشبختی و مسئوليت و بلندپروازی ، واژه هائی سه هزار ساله اند . هنگامی که سه هزاره پيش در جامه ‏ايرانی خود پا به تاريخ گذاشتيم ، بيشتررويکردهای ( اتی تود ) انسان مدرن را ، جز در کنجکاوی انتلکتوئل ‏وشوق راه جستن به حقيقت ، می داشتيم . اگر الزامات اداره چنان امپراتوری در آن زمان مجالی به ‏دمکراسی دولت-شهريونانی در نظام سياسی ما نمی داد ، در آزاد منشی و رواداری و پرهيز از برده ساختن ‏انسانها و جلوگيری از قربانی انسان و احترام به حقوق زنان از يونانيان نيز فرسنگها پيش می بوديم و از ‏جمله مانند آنها بيگانگان را بربر نمی شمرديم . ما تنها دينی را در جهان که انسان را نه تنها مسئول خود ‏بلکه مسئول پيروزی خداوند و نيروهای الهی می داند بوجود آورده بوديم .‏

‏  خوشبختی که يک ايده محوری تمدن باختری است در زرتشت نخستين پيام آور خود را يافت . او ‏سرودخوان نيکوئيها و زيبائيهای زندگی اين جهانی بود و مردمان را نه به گردآوری توشه آخرت ، که به ‏ساختن بهشت زمينی، می خواند . داريوش هخامنشی در شکر گذاری خداوندی که او را شاه آنهمه ‏سرزمينهای دور و نزديک کرده بود از اين بيشتر نيافت : "خدای بزرگ است اهورا مزدا که اين آسمان و ‏زمين را آفريد ، که مردم را آفريد ، که شادی را برای مردم آفريد..." يک شاهکار ادبی ، شايد کوتاهترين ‏شاهکارادبی جهان .‏

‏  ما که زمانی همه اينها را داشته ايم - درهمين سالهای پيش از انقلاب نيز ايران سرمشق کشورهائی می بود ‏، مانند مالزی ، که راه تند توسعه اقتصادی و اجتماعی را برگزيده بودند ــ درآينده خود جه می خواهيم ببينيم ‏؟ هشتاد سالی پيش زنده کردن افتخارات باستان آرزوی ايرانيان شده بود ؛ سوم شهريور آن خواب را به ‏بيداری سختی انداخت . سی سال پيش می خواستيم پنجمين قدرت غير اتمی جهان بشويم ؛ بيست و دوم بهمن ‏آن قدرت را " مثل برف آب" کرد . بيست سال پيش بلند پروازی گروههای فرمانروای ايران در صادرکردن ‏انقلاب اسلامی و رسيدن به قدس از راه کربلا بود که با سرکشيدن جام زهردر شنزارها و تالابهای مرزی ‏عراق فرو رفت .‏

‏  در پيرامون فرهنگی و چغرافيائی غم انگيز ما تقريبا هرچه هست گريختنی است . بدا به حال ما اگر باز ‏بخواهيم خود را از آنان بشمريم . تنها ترکيه است که يکبار ديگر در صد و پنجاه ساله گذشته سخن بدرد ‏خوری برای ما دارد . بخش مهمی ازجامعه ترکيه می کوشد به اروپا بپيوندد واين از نظر روانشناسی کمک ‏بزرگی برای ماست . جهان اسلامی- خاورميانه ای هنوز در مرحله پيش از کشف خوشبختی به عنوان ‏غايت زندگی است. چيرگی مذهب بر تفکر، وافتادن بختک گذشته بر اکنون و آينده ، توده های عرب را در ‏خفقان هزار ساله ای نگه می دارد که برخلاف ترکيه و بويژه ايران پايانی برای آن نمی توان ديد ( ايران با ‏همه حکومت ارتجاعی مذهبی ، تنها جامعه عرفيگرای جهان اسلام است ، و همين بس که خود را از جهان ‏اسلام بيرون بکشيم و ديگر خود را با اسلام تعريف نکنيم . معنی عرفيگرائی جز اين نيست ) .‏

‏  بينوائی اين فرهنگ اسلامی-عربی را از بسا شاخصها می توان دريافت . اما يکی از آنها ، آشکارترينش ، ‏بس است : اندک بودن سرمشق های بزرگ انسانی ، مايه های الهام ، نامهائی که بويه پيشتر و بالاتر رفتن ‏را درمردمان بويژه در جوانان برانگيزند . مردان و زنان بزرگ در کشورهائی که امروزجهان اسلام ‏شناخته می شوند بسيار بوده اند . امابيشتر آنان در واقع به اين جهان عربی-اسلامی وصله شده اند و بهمين ‏دليل از ميانشان کسانی که بتوانند از صافی راست آئينی مذهبی بگذرند و مهر قبول مراجع سياسی و مذهبی ‏را بخورند چندان نيستند . عرصه چنان تنگ است که در يمن به دختران دبستانی می آموزند که ملکه سبا ‏را که نامش در قرآن آمده است به عنوان سرمشق خود بشناسند و در ايران برای نامگذاری اسلامی لشگرها ‏و قرارگاههای سپاه پاسداران درمانده اند . صدها ميليون انسان با يکی دو کتاب و چند نام و يک خاطره ‏تاريخی دستکاری شده دوردست ، روياروی چالشهای جهانی رفته اند که در هر سالش بيش از صد سال آنها ‏می آفريند .‏

‏* * *‏

‏  ما يک نسل پيش خواستيم آينده خود را به اين خاطره تاريخی ببنديم و فرهنگ خود را با آن مرده ريگ ‏زنده کنيم ، و مرگ آورديم ونه ازآن کمتر، ابتذال و بينوائی مادی و معنوی شرم آور. ايده برانگيزنده ما در ‏شهادت بيان شد که جوازهر تبهکاری و حماقتی است؛ و نظام ارزشی ما در وانهادن مسئوليت فردی و ‏سيردن سررشته کارها به نيروهای غيبی خلاصه شد که با انداختن سفره وسينه زنی و دست يازيدن به ‏ضريح و خوردن آجيل ، مشکل گشائی می کنند ــ که اگرهم حاجت نيازمندان برنيايد ، بهرحال منظور ‏فرمانروايان دستاربسربر می آيد . استقلالی که به نامش آنهمه زيان مالی و سياسی به کشور زدند ، درفضای ‏دگرگون شده جهان پس ازجنگ سرد که استقلال ، کالائی ريخته برسر بازار شده بود ، ايران را به جائی ‏رساند که مردم نرخ سبزی و ميوه را با دلار می سنجيدند . کشندگان سادات ، افتخارات ملی ما بشمار رفتند ‏و نام کشتگان ناشناس و بيهوده يک جنگ تهاجمی شکست خورده زينت بخش کوچه و خيابانهای امت ‏شهيدپرور شد . ( از امت شهيد پرور جز شهيد شدن چه هنری ساخته است ؟ )‏

‏  اينهمه حتا در گرماگرم انقلاب و جنگ بر ايرانی گران می افتاد . ما نه اين افتخارات را لازم داريم نه ‏دريوزگی از سوريه و سازمانها تروريستی عرب را ــ دريوزگی که به بهای پرداخت های گزاف به آنها می ‏شود ــ نشانه قدرت ملی خود می دانيم ، نه زور شنيدن از قدرتمندان را استقلال می شناسيم . اسلام و ‏حکومت اسلامی و آخوند و جهان بينی آخوندی آنچه داشته است با قدرت تمام به مردم ما عرضه کرده است ‏و ديگر پاسخی برای اين پرسش که ما در اين دنيابه چه کاريم ندارد .‏

‏* * *‏

‏  از ايرانی نمی توان انتظار داشت که بی آرمان ، بی بلندپروازی ، باشد . ما به عنوان يک ملت نمی توانيم ‏سرمان را پائين بيندازيم و زندگی خود را بکنيم . تاريخ ، وبهمان اندازه ، جغرافيای ايران دست از ما ‏برنمی دارد . در سراسر سده نوزدهم و بخش بزرگتر سده بيستم ، جغرافيا بود که سرنوشت ما را تعيين می ‏کرد . از هنگامی که توانستيم به برکت سياست خارجی استثنائی محمد رضا شاه از دهه چهل سده گذشته ‏مسئله حياتی سياست خارجی و امنيتی ايران را حل کنيم و خطر هميشگی از شمال عملا برطرف شد ، وزن ‏خفه کننده تاريخ ، تاريخ بد انتخاب شده ، بر سياست و فرهنگ ما افتاد . ما بخش به بن بست رسيده تاريخ ‏مان را آرمان خود ساختيم . درحالی که پس از صد سال آزمون و خطا و بيراهه و نيمه راهه رفتن داشتيم ‏سرانجام به شاهراه تمدن باختری نزديک می شديم ، تصميم گرفتيم باز پاره ای از جهان اسلامی بشويم . ‏

‏  اکنون به حالی افتاده ايم که برای پدران صد سال پيش ما چندان نا آشنا نمی بود . اما نقش تاريخ و ‏جغرافيای ما بسيار تفاوت کرده است . تاريخ ديگربرای ايرانی ، تنها هزار و چهارصد سالی نيست که ‏گذشته از بخش کوچکترخود به کار آينده ما نمی آيد . با افزايش آگاهی و زير تکان بيدارکننده انقلاب و ‏حکومت اسلامی آخوندی ، مردم آموخته اند که ديگر در پی زيستن تاريخ نباشند و بهتر می دانند که چه ‏درسهائی از آن بگيرند ( اسلامی و آخوندی هردو يکی است ؛ جلوه راستين اسلام در قدرت ، آخوندی است ‏؛ آخوند است که در حفظ ظواهر شريعت بيشترين سود پاگير را دارد و ظاهر شريعت است که در حکومت ‏اسلامی است همه چيز است ) . ‏

‏  جغرافيای ما که برای نسلهای پياپی ، لعنتی شمرده می شد امروز بزرگترين فرصتی است که داريم . ‏‏(وضع ما بی شباهت به لهستانی های آن زمان نبود . ظريفان می گفتند برتابلو بزرگ آويخته بر دروازه ‏ورشو نوشته است "آماده معاوضه حاکميت استفاده نشده با محل بهتر" ) . در سرتاسر منطقه پهناوری که ‏يک سرش اورال است و سر ديگرش خليج فارس ، جای يک اقتصاد پويا و يک فرهنگ زاينده خالی است . ‏آسيای مرکزی و ايران يکبار ديگر می توانند در يک فضای اقتصادی و فرهنگی بهم بپيوندند . ايران ‏بارديگرمی تواند يک شاهراه بين المللی بشود و چيزهائی هم برای گذار از آن درميان باشد . توده های ‏بزرگی که در آسيای مرکزی و قفقاز و افعانستان دارند به يک معنی پا به جهان می گذارند ، ايران پس از ‏جمهوری اسلامی را که همچون فنری رها شده ، سرشاراز انرژی خواهد بود برای رسيدن به بقيه دنيا ، به ‏زندگی بهتر، لازم خواهند داشت . ‏
‏ ‏
‏  ايران ميان دو دريا با سيزده همسا يه ، ازجمله در آن سوی خليج فارس ، بهترين ژئو پوليتيک يا سياست ‏جغرافيائی را از شبه قاره تا مديترانه در اين منطقه دارد . همه راهها می تواند، و در شرايط عادی می بايد، ‏از آن بگذرد . زايندگی فرهنگ وتوانائی بالقوه اقتصاد ايران رقيبی در اين گوشه دنيا برای خود نمی شناسد . ‏ايران ناگزير است آينده بزرگی داشته باشد . چشمه ای است که هزارها سال همچنان جوشيده است . مانند ‏چين و هند است که هر چه بشود ، نيروی درونی شگرف آن هست ؛ صد سال و پانصد سال رکود تاثيری در ‏آن ندارد و در نخستين فرصت از هر سو سرازير می شود . ايران بسيار کو چکتر از چين و هند است و ‏بزرگی آن تنها در همکاری نزديک با ديگران خواهد بود . گردش روزگار بار ديگر ايران را در مرکز ‏منطقه طبيعی ما قرار داده است . آسيای مرکزی و قفقازباز با ما می توانند مستقيما و از نزديک دادوستد ‏داشته باشند . ما بسياری از آنچه را لازم داريم از يکديگر می توانيم بگيريم و از مجموع ما بازاری پديد ‏خواهد آمد که در شمارمردمان و قدرت خريد و ظرفيت توسعه چيزی کم نخواهد داشت . ‏

‏  در خاور ما جين و هند ، با همه دسترسی جهانی خود ، به اين مجموعه اقتصادی که به زور جعرافيا دارد ‏برگرد هم می آيد نيازمندند ــ چه از نظر ارتباطی و چه اقتصادی ، از بازار دادوستد تا منبع انرژی . "راه ‏ابريشم" افسانه ای بار ديگر واقعيتی در دسترس است و ايران در قلب آن قرار دارد . امکانات رشد برای ‏همه ما نامحدود ، و به قول انگليسی ها حدش به آسمان است . آنچه ما به عنوان يک ملت کالاساز و ‏بازرگان ، نوجو و تشنه آموزش ، و نشسته برمنابع اندازه نگرفتنی ، در چنين فضای مناسبی لازم داريم ، ‏همت شايسته اينهمه موهبتهاست : بلندپروازی همراه با اراده رسيدن وانجام دادن . ‏

‏  ايرانی ، مانند هر ملتی که مغلوب تاريخ وجغرافيای خود نشده است ، به اين معنی که موقعيتهای ناسازگار ‏را دوام آورده است و از آفرينندگی باز نايستاده است ، شايستگی بهترين سطح تمدنی را دارد که بشريت به ‏آن رسيده است . ما بيش از هر ملتی در تاريخ جهان نماينده پيروزی بر چغرافيا بشمار می رويم . از چهار ‏راه دوهزار ساله هجومها تا سده پانزدهم ، به کشور پوشالی ميان دو امپراتوری اروپائی در سده نوزدهم ، ‏و غنيمت جنگ سرد در سده بيستم ، جغرافيای ما در بيشتر تاريخ ما در قصد جان اين ملت بوده است . ‏تاريخ ما نقشی مهربانتر از اين نداشته است و از هزار و چهارصد سال پيشن برضد عنصر ايرانی و غير ‏مذهبی ما عمل کرده است ، تا چائی که امروز در سده بيستم گرفتار چنين حکومت باور نکردنی هستيم . ‏

‏  ناگفته پيداست که آرزوهای ملی ما در گذشته تناسبی نه با ظرفيت و توانائی بالقوه ما داشته است و نه حتا ‏نيازهای فوری ما را برآورده استند . از اين ميان" بلندپروازی" بازسازی جامعه بر الگوهای اسلامی و ‏بسيج مسلمانان در زير درفش "انقلاب باشکوه" يک نکبت تمام عيار بوده است و هر بازانديشی آينده ما می ‏بايد از همين جا آغاز شود. ما به پائين ترين سطحی که می شد فرو غلتيده ايم و برای بالا کشيدن خود می ‏بايد از آنچه ما را به اين روز انداخت فاصله بگيريم . يک نگاه به سخنان سياستگران و روشنفکرانی که ‏هنوز دلمشغولی شان پيش انداختن گرايش ملی مذهبی است و تاخت و تازشان در ميدان سياست و انديشه ، ‏به اصلاح دينی ختم می شود نشان می دهد که چه اندازه کار داريم .‏

‏  رستگاری ما در بزرگی و تمايز ما خواهد بود ،‎ ‎در والائی ‏excellence‏ ‏‎ ‎جامعه و سياست و فرهنگ ، و ‏زايندگی اقتصادی که کمک کند وهمه مردمان اين منطقه را بالا بکشد . پس ازيک دوره طولانی که سطح ‏پائين انديشه و اخلاق در راهنمايان فکری و سياسی ، جامعه ما را از شناخت والائی ، از ميل رسيدن به ‏بالاترين وبهترين ناتوان کرد و همت ملی ما را به پستی کشانيد ، شناخت والائی و رسيدن ‏‎ ‎به آن ، ايده ‏برانگيزنده ای است که ما را از گذشته و پيرامون نزديک خودمان بدر خواهد آورد‎ ‎‏. ما ملت قابل ملاحظه ‏ای هستيم . از سه هزار سالی پيش بر جهان دور و نزديک تاثير گذاشته ايم . درطول همين نسل بسياری ، ‏از ما ادب آموختند وبيش از اينها خواهند آموخت؛ وبسياری به دنبال‎ ‎‏ ما خود را به چاه انداختند .‏

‏  در ما آن اندازه مايه هست که هنوزبتوانيم به بسياری دستاوردها شناخته شويم و بسياری سهمها در ‏پيشرفت بشريت بگذاريم . بايد با همه نيرو به بالاترينها برسيم و در جاهائی از بالاترينها نيز درگذريم . اينها ‏روياپروری ولاف بيهوده نيست . چند ملت درزير چنين حکومتی می توانند اينهمه جوشش انرژی و ‏سرزندگی از خود نشان دهند ؟

‏ ‏مه ۲٠٠۲‏