سی چهل سالی پيش در مصاحبه ای گفته بودم که تجربه جامعه ما هنوز به
آنجا نرسيده است که رمان فارسی داشته باشيم. در واقع نيز آن زمان بيشتر عرصه
داستانهای کوتاه بود و زبان فاسی در رمان ماندنی و معيار گذار جز اندک شماری
نداشت.
رمان يکی از پديده های تجدد است؛ نگرش جسورانه و مستقل فرد صاحبدل به موقعيت
انسانی، و رفتنش به درون خود و جامعه بيرون است، و بی مقدمه نمی آيد. ممکن است
نبوغ يک فرد تنها، رمانی در اوضاع و احوال نارس بنويسد. ولی برای آنکه سنت
رمان در زبانی جا بيفتد می بايد گويندگانش سرد و گرمهای بسيار را با چشمانی
فرهنگ آزموده ديده باشند.
سی چهل سال پيش ما سرد و گرم بسيار و بيش از سهم خود ديده بوديم و لی نه
چشمان به اندازه کافی فرهنگ آزموده بود نه جسارتی که مدرنيته به فرد انسانی می
دهد به جائی که بايد رسيده بود. ذهنهای اسير گرايشهای متعارف که از بندگی يک
جهان بينی به بندگی جهان بينی ديگری به همان محدوديتها، فرا رفته بودند؛ و
رسمها و عادتهای ديرپای؛ و پي ريزی نابسنده فرهنگی جامعه نمی توانستند رمان
فارسی، ونه آثار استثنائی و تک درخت بيابان را پديد آورند.
اما در همان زمان جامعه ايرانی آغاز کرده بود در زمينه فرهنگ نيز مانند
اقتصاد، خود را از زمين بکند؛ و جوانه های آفرينندگی به فراوانی از هر سو سر
بر می آورد. حتا در سيلاب بيمايگی می شد چنان جوشش انرژی را ديد که به شکفتگی
می رسد، بهر صورت. دهه های پس از آن جامعه را زير و رو کرد و درهم پاشيدگی
دوران انقلابی يک «بلند بانگ» واقعی جامعه شناسی بود. «گودال سياه» اسلام
مارکسيستی و انقلابی جهان سومی در انفجار ناگزير خود به زايش کيهان تازه ای
رسيد که در برابر چشان ما دارد شکل می گيرد و با خود بيداری تازه ای می آورد.
چهل ساله گذشته از بيش از يک نظر همچون قرنی بر ايران رفته است. غنای خفه
کننده تجربه، وتکانی که سرانجام به ذهنهای فعالتر داده شده ما را از نظر سياسی
و فرهنگی به جائی رسانده است که در کنار بسا پيشرفتهای ديگر، به آسانی از رمان
فارسی همچون يک گونه (ژانر) ادبی که اگر از شعر نو فارسی در نگذرد به خوبی با
آن پهلو می زند سخن بگوئيم. (شعر نو فارسی از شگفتيهاست. چگونه توانستيم به
اين آسانی و در طول يک نسل زنجيرهای زرين يکی از سه چهار سنت شعری طراز اول
جهان را از دست و پای خود باز کنيم؛ کاری که با موسيقی مان، با همه فرو
تريش از شعر فارسی، نتوانسته ايم؟)
خانم مهشيد امير شاهی يکی از بهترين و برجسته ترين نمايندگان چهار دهه گذشته
دگرگونگی جامعه ماست؛ دگرگونگی نه به معنی هر لحظه به رنگی آمدن بلکه پابرجائی
بر ارزشهای جهانروا و گشاده بودن بر بهترينها. از دهه چهل که به نوشتن
داستانهای کوتاه آغاز کرد تا اکنون که در چکاد ( قله) رمان فارسی جا گرفته است،
پيشرفت را در عين استواری، بی هيچ کژ و مژ شدن، بی غافل ماندن از ندای هنر، و
دل سپردن به نغمه فريبنده «سيرن» های مد روز، بی قناعت به دستاوردها به نمايش
می گذارد. او يکبند خوانده و به ياد سپرده است (بهترين خانمهای رمان نويس ما
از اين نظر بر عموم همکاران مرد خود برتری دارند) و باريک بينانه نگريسته است.
اخلاق در هنر نيز همان جای محوری سياست و زندگی خصوصی را دارد. بی
يکپارچگی اخلاقی integrity در هنر به جائی نمی توان رسيد.
آن سرسپردگی، و پويش يکدنده والائی که هنرمند را پيش می
راند و زندگی اش را در چنگ می گيرد جز قدرت اخلاقی چه
نامی دارد؟ هنر بی آن ــ و هر فعاليت ديگر بشری ــ دکانداری است.
برجستگی جای خانم اميرشاهی از آن يکپارچگی هنرمندانه برخاسته است. او پيش از
آنکه به احساس خوانندگان و بويژه همگنانش بينديشد گوش به ندای درونی اش سپرده
است که آفرينشگر را ــ در هر زمينه ــ پيوسته به فراموش کردن مصلحت روز می
خواند و او را به چالشهای تازه می راند. ( چه چالشی بزرگتر از قلمی در دست و
کاغذ سپيدی در پيش؟) مانند همه آفرينشگران، خانم امير شاهی نيزبهای اين
يکپارچگی را پرداخته است و مانند بيشتر آنها آنقدر دوام آورده است که به قول
انگليسها خنده آخر را بکند ــ هر چند در اين فاجعه ملی، خنده «پيروزمندان»
جز زهرخندی نيست.
در آن نخستين سالهای نويسندگی او که فضای روشنفکری را چپ نمائی و تعهد
انقلابی پوشانده بود و هنر به تبليغات فروکاسته بود برای نويسنده ای نوخاسته
که از اعتراض به ناروائی های زمان نيز بری نمی بود همرنگی جماعت، فرمول آسان
قبول عام بشمار می رفت. او اگر چه تا گلو در آن فضای روشنفکری فرو رفته بود،
نه آسان را می پسنديد نه همرنگی جماعت را بر می تافت. اسنوبيسم به معنی دير
پسندی، چنانکه نظامی می گفت «به که سخن دير پسند آيدت» با پويش والائی ملازمه
دارد. در همرنگی جماعت، حتا اگر بر حق باشند، چيز زننده ای است که روانهای
مستقل خوب حس می کنند؛ بويژه که آن جماعت نه می فهميد چه می کند نه بر حق بود،
و در يک رقص ولنگارانه بر لبه چاهی که زير همه جامعه دهان باز کرده بود با سر
به درون پرتاب شد و ملتی را نيز دنبال خود کشيد. خانم اميرشاهی، مانند بسياری
ديگر، شاهد ناتوان سرازير شدن زندگيش به آن چاه بود و توانست تنها جانی بدر
برد. آنچه او را متمايز کرد ايستادگی يک تنه اش بود، به همراه انگشت شماری
ديگر، دربرابر ميل انهدام جمعی که هوشمند تران را بيش از نادان تران فراگرفته
بود.
صدای اعتراض او به رياکاری و فرصت طلبی سرامدان سياسی و فرهنگی جامعه و دفاعش
از حکومت بختيار در کنار دو سه نويسنده روشن بين و دلاور ديگر بازتابی در ميان
غوغای روشنفکرانی که تقليد عوام می کردند و عوامی که مقلد چنان روشنفکرانی شده
بودند نيافت. شرکتش در تظاهرات پشتيبانی از قانون اساسی بهمان گونه، بيهوده و
بی بازتاب ماند و حتا حکومتی که زنان و مردانی چون او برای پشتيبانی اش دشنامها
و سنگ پراکنی های آزادانه حزب اللهی ها را خطر کرده بودند به آن اعتنائی
ننمود. مبارزه اش با انقلابی که بی مقاومت پيش می راند به جائی نرسيد ولی به
عنوان يک نگرنده حساس با نکته گيری يک رمان نويس، سرتاسر آن فضای انقلابی را
چنان به سير در نورديد که هنگامی که توانست خود را در تبعيد گردآورد برای نوشتن
«درحضر،» که داستان آن احمقانه ترين انقلاب جهان از نظرگاه روشنفکران تاريک
انديش است، همه اسباب را فراهم داشت. اين يک تمايز ديگر او بود. هيچ کس چون او
بيزاری وجودی existential از سرتاسر انقلاب اسلامی را حس و بيان نکرده است.
«در حضر» رمان مسلم انقلاب اسلامی است؛ يک تصوير امپرسيونيستی از فضای زمانه
که روشن بينی ها و مردمی های گاهگاهی، که در آن می شد يافت و در لحظه های رمان
به زيبائی و بی تاکيد زائد آمده است، نمی توانست از زشتی و حقارتش بکاهد.
چگونه می توانستند، و هنوز می توانند، آن آشوبی را که چنان توده لجنی از ژرفای
جامعه به رو آورد انقلاب با شکوه بنامند؟ اگر ۲۲ بهمن ۱٣۵٧/۱۹٧۹ با شکوه است
١٦۸۸ انگلستان چه بود؟
«در حضر» با ساخت بسيار دشوار و پرداخت استادانه اش جای خانم اميرشاهی را در
رمان فارسی استوار کرد. نوشتن يک روايت شخصی در قالب يک رمان موفق که هيچ نقص
ساختاری عمده ندارد آسان نيست. قلم نويسنده پيوسته به جزئيات نالازم بر می
گردد و« من» ناظر- بازيگر دمی از اين باز نمی ايستد که خودش را بر تصوير
بزرگتر و مهم تر تحميل کند ــ اشکالی که «درسفر» همواره برطرف نشده است.
«درسفر» رمان بعدی خانم اميرشاهی، نگاه تلخ و سرخورده ای بر گوشه ای از جهان
تبعيدی است. آنچه انقلاب چنان عناصری را به پيروزی رساند هنوز در فرانسه ای که
اينهمه از تجربه سياسی اش می توان آموخت ــ اگر تجربه خودمان بس نبوده باشد ــ
دست درکار است. همان کوتاهيهای انديشه و تنگيهای نظر، همان «ضعف همت و رای» که
هر فرصتی راناچيز و هر امتيازی را وبال گردن می سازد. مانند رمان
پيشين، « درسفر» باز برشی است از يک تصويرسراسری که بی دشواری می
توان آن را بر همه تصوير انداخت.
نويسنده در تابلوهائی که از يک سازمان مبارز می کشد بی آنکه احتمالا خود
خواسته باشد نشان می دهد که چرا آن سی و هفت روز از سخنرانی های درخشان و
برانگيزاننده فراتر نرفت و دست درکارانش آنچه توانستند برای ناکام ماندن
خودشان کردند. او نمی گويد، ولی از رمانش به خوبی می توان دريافت که ضد انقلاب
محکوم به شکست است اگر در همان گذشته خود بماند؛ اگر نخست و پيش از رژيم
انقلابی با خودش نجنگد و درپی دگرگونی خودش بر نيايد. پآيان خشونت آميز و
دردناک يک دوره تاريخی، کمانکی (پرانتز) نيست که بتوان بست تا باز آب بر همان
جوی سرازير شود ــ حد اکثر با جابجائی هائی در اشخاص. يا آن را سرآغاز باززائی
می توان کرد يا در نکبت آن هر چه فرو تر رفت.
* * *
رمان کلاسيک اساسا در سده
نوزدهم زاده شد. فرا فکنی projection زندگيهای شخصی بر جامعه بزرگتر، و
کاويدن نهتوی روان انسانی پيش از روانشناسی نوين، دستاورد رمان نويسان بزرگ آن
سده بود که چه شکسپير را خوب می شناختند چه نمی شناختند شاگردان او می بودند.
شکسپير بود که در نيمروز تابناک رنسانس، به فرد انسانی ، شخصيت و کاراکتر ويژه
اش را داد؛ به تعبيری کاراکتر را خلق کرد. اگر او را بزرگترين چهره ادبيات
جهانی بشمارند کم ترين مبالغه ای نکرده اند. ما در زبان فارسی رمان کلاسيک کم
داريم و هيچ عيبی نيست که چندی در آن درنگ کنيم و سر از پا نشناخته به مدهای
روز تسليم نشويم. هوشنگ گلشيری چنان از تب واگيردار رئاليسم جادوئی اين سالها
به تنگ آمده بود که می گفت «خدا گابريل گارسيا مارکز را مرگ بدهد!»
جامعه ايرانی، اگر در اظهار نظر سی چهل سال پيش من حقيقتی می بود، اکنون
تجربه لازم را برای بوجود آمدن رمان فارسی يافته است و دارد می يابد. رمان در
فارسی فراوان شده است، از نويسندگان درون و بيرون، و کارهای با ارزش در
ميانشان کم نيست. از اين ميان « مادران و دختران،» چهارگانه خانم اميرشاهی که
سه کتابش تا کنون انتشار يافته، بهترين نمونه رمان کلاسيک ماست و نشان می دهد
که هنوز چه پاداشهائی در درنگ کردن بر رمان سده نوزدهمی هست. رمان کلاسيک از
شگردهای رمان سده بيستمی کمتر نشانی دارد ولی جهانش پهناور است و نگرشش
فراگير؛ جامعه شناسان و تاريخ نگاران را همان اندازه بکار می آيد که دوستداران
ادبيات را. رمان سترگ خانم امير شاهی از اين دست است؛ يک رمان روزگاری است،
روزگار به معنی گذار زمان بر انسانها و در انسانهای معين؛ سرگذشت يک دوره صد
ساله از نظرگاه يک خاندان اشرافی شهرستانی، خانواده خود نويسنده، است که به
تندی در طبقه متوسط رو به گسترش پادشاهی پهلوی حل می شود. زندگی روزانه،
رويدادهای سياسی، و دگرگوني های اجتماعی در اين رمان به همان روانی و حالت
طبيعی که در جهان واقع است بهم بافته اند. خواننده از جهان کوچکتر زنان
و مردانی از هر لايه اجتماعی به جهان بزرگتر ملتی که مهمترين سده تاريخ
همروزگار خود را می گذراند راه می يابد. دانش گسترده نويسنده و
نگاه عقاب واری که جنبيدن پشه ای را نيز ناديده نمی گذارد روزگار فراموش شده
ای را که اينهمه هم به ما نزديک است برای آيندگان حفظ کرده است. شيوه ای که
جمال زاده در رمان فارسی گشود، با اين رمان به تکامل هنرمندانه اش رسيده است.
اگر کاراکتر سازی و فضا سازی گوهر رمان باشد در رمان نويسان ايرانی چند تنی
بيشتر از اين نظر با نويسنده مادران و دختران همسنگ نيستند. کار بی ادعا و
«غير متعهد» خانم امير شاهی در اين رمان بسياری از کاراکتر های مصنوعی و يک
بعدی پاره ای مشهور ترين نويسندگان زمانه ما را بيروح تر جلوه می دهد. صحنه
های بيشمار رمان بهمان استادی، زندگی صد ساله گذشته اين مردم را با رنگ و بوئی
تر و تازه چنان زنده می کند که خواننده لحظه حاضر را از ياد می برد و همراه
اشخاص رمان به ميهمانی خانوادگی و محفل دوستان و عروسی و گرمابه و مجلس عيش و
نوش و مطب پزشک و باشگاه طبقه بالای متوسط تهران و اطاقهای خدمتگاران و ... می
رود و تيپهای اجتماعی رااز بالا و پائين با تنوعی که در زندگی هست، در فضای
خودشان ديدار می کند و از زبان خودشان در دلمشغولی هايشان شريک می شود. فهرست
نام اشيائی که در اين رمان آمده است، اشيائی که ديگر کاربردی ندارند، چند صفحه
را می گيرد. خواننده با داستان پر کشش درگير است ولی خود را درتب و تاب دورانی
می يابد که به تندی زندگیها را دگرگون می کند؛ آدمهائی چيز ديگری می شوند، و
آدمهای بسيار بيشتری همان می مانند و فروتر می روند ــ مانند جامعه بطور کلی ــ
رمان پيش می رود و هيچ سکته ای، هيچ دستکاری و رفع و رجوع کردنی در آن نيست.
هنر داستانگوئی در اين رمان با چيره دستی تکنيکی درخور آن همراه شده است، اما
اين نثر خيره کننده کتاب است که ماندگار ترين اثر را بر خواننده می گذارد.
داستان بر سيل پر قوت واژه ها سوار است: واژه هائی چکش خورده و صيقل يافته در
دست نويسنده ای که فارسی را دوست دارد و فارسی هم او را دوست دارد
و تا هر جا با او راه می آيد؛ جمله هائی که به روانی و صلابت پشت هم می
آيند؛ توصيف هائی با حساسيت بالای شاعرانه که خواننده را مانند خود نويسنده
لحظه ای از گذران روزمره بالا تر می برند (چه بجا خواهد بود که واژه نامه ای
از واژه های فارسی مهجور ولی زيبا که در «مادران و دختران» آمده است با معنی
آنها در پايان چهارگانه بيايد. ما بسياری از اين واژه ها را در زبان گفتار و
نوشتار خود لازم داريم.)
با «مادران و دختران» ما هنوز ته امکانات رمان کلاسيک را بالا نياورده ايم.
ولی رمان قرن نوزدهمی را که دست کم اين نويسنده منتظرش بود در بهترين سنت آن
داريم. صد ساله بسيار مهم گذشته ما هنوز می بايد با چنين چشمانی نگريسته شود.
زبان رمان فارسی همچنان می بايد در دست صنعتگرانی به چنين شيرينکاری پرورده
شود. ما تازه داريم ادبياتی در خور تجربه ملی و تاريخ شگفتاورمان می يابيم.
خانم امير شاهی ميدان را گشوده تر کرده است.
* * *
من نمی دانم چند اثر ديگر
از اين قلم نيرومند، ادبيات ما را ثروتمند تر خواهد کرد (بيش از همه انتظار
کتاب آخر چهارگانه را می کشم) ولی هفت کتابی که پيش روست و چهار دهه ای تکامل
را دربر می گيرد برای قضاوت در باره نويسنده ای بر فراز پيشه خود،
بسنده است. داستانهای کوتاه (۳٦ داستان ) از چهار مجموعه فراهم
آمده است و طيفی از منظره ها و موقعيت های گوناگون است که به طبيعت
داستان کوتاه، معنائی فشرده را با زبانی موجز می رساند. داستان
کوتاه در بهترين نمونه هايش که در اين مجموعه کم نيست، عکسی فوری است از نگاهی
شکافنده و با دوربينی که پرتوی همچون «ليزر» تا ژرفای موقعيتی می اندازد و
حقيقتش را باز می گويد. در داستانهای کوتاه خانم امير شاهی تجربه شخصی نويسنده
و مشاهده عمومی او با حساسيتی روشنگرانه و گاه دلشکن بازتابيده است. در اين
داستانها طنز پوشيده گزنده را می توان ديد که با جامعه دو روی حقير کار چاقوی
جراحی را می کند و لحظه های دردناکی هست که مزه تلخش مدتها از ياد نمی رود.
بهترين داستانهای کودکی، داستان از نگاه کودک، را نيز در همين مجموعه می توان
خواند. مجموعه های «داستانهای کوتاه» طليعه «مادران و دختران» بودند وهمان
پيش از رمانها به نويسنده جای سزاوارش را داده بودند.
«هزار بيشه» گرد آمده مقالات و سخنرانيهای اوست که گذشته از ٣ نقد جانانه در
باره چند کتاب از نويسندگان ايرانی، دربر گيرنده مبارزات سياسی خانم امير شاهی
بر ضد جمهوری اسلامی است. کاری که او بويژه برای سلمان رشدی کرد مداخله ای
موثر نه تنها در دفاع از آزادی گفتار بود، ضربه ای کاری نيز بر«ميت» خمينی زد
که تا سالهای پايانيش در محافل چپ شيک اروپا دوام آورده بود. او در دفاع از
تسليمه نسرين، يک قربانی ديگر اسلام بنيادگرا در روايت بنگلادشی آن، همان شور
و گرمی را نشان داد و چنانکه مقالات و سخنرنيهای گرد آمده در کتاب نشان می دهد
هر جا ادبيات را بسنده نيافت از در پيکار مستقيم در آمد.
رمانهای «در حضر» و «در سفر» و «عروسی عباس خان» و «دده قدم خير» و «ماه عسل
شهربانو» پاره ای از بهترين آثار فارسی در اين گونه ادبی هستند؛ شاهدی بينا بر
دورانی که ظرفيت بسيار بيش از اينها را دارد، و معياری برای آنها که در اين
ميدان از پس خواهند آمد. اين مجموعه آثاری است مايه سربلندی هر نويسنده ای و
راهشماری در ادبيات نوين فارسی.
سرمشقی که خانم امير شاهی به عنوان يک هنرمند برای رهروان آينده گذاشته است،
وفاداری به هنر و دير پسندی در هنر، به نيروی آثاری که آفريده است بسيار بيش
از اينها خواهد رفت. او نمی توانست بی ديد اخلاقی ويژه اش، ديد اخلاقی سختگير
و سرکشانه کسی که در چنگ ماموريت يا مسئوليتی گرفتار است و سازشهای
خلاف آن را نمی پذيرد، به اينجا برسد. هنر، همه تکنيک و تسلط بر رسانه و الهام
شاعرانه نيست؛ تعهدی است که از سياستبازی قدرت طلبانه هنرمندان خلقی و
روشنفکران سطحی فراتر می رود و قدرت که سهل است، شناخته شدن قدر خود را نيز به
چيزی نمی گيرد. اين تعهدی است به حس درونی خود و به معيارهای بالائی که
بزرگترين ها، کلاسيکها و شاخصها در هر زمينه، گذاشته اند.
جامعه روشنفکری پيش از انقلاب به خانم امير شاهی بی اعتنا بود و می کوشيد
صدايش را در زير يک سانسور غير رسمی که در آن سالها از سانسور ناشيانه و
بيسوادانه حکومتی بسيار کارامد تر بود خفه کند. برای او بسيار آسان می بود که
آثار «مترقی» با فرمولها و کليشه های مجرب آنها بنويسد و خود را شمع جمع هنری
آن محافل سازد. او اکنون می بايد از مقايسه پايگاهی که يافته است با سرنوشت
بسياری از قهرمانان آن جامعه روشنفکری شاد باشد. آزمايش زمان بر آنها هيچ
مهربان نيفتاده است. اما مسئله بالا تر از اينهاست. چنان مقايسه ای می بايد به
به قوام يافتن و بنيه گرفتن جامعه روشنفکری ما کمک کند. چخوف داستان کوتاهی به
نام جيرجيرک دارد، که به نخستين تجربيات سطحی يک جامعه با فرهنگ بالا می
پردازد؛ همان «کدوبن» قطعه معروف که زير چناری دويست ساله «بر رست و بر دويد
بر او بر به روز بيست.» فضای روشنفکرانه ای که همهمه خفه کننده جيرجيرکها
بيشترين دستمايه اش می بود از چنين مقايسه هائی می بايد درس لازم را بگيرد.
پيروزيهای آسان نه تنها بی ارزش است، می تواند شکستهای سخت به دنبال داشته
باشد. نه والائی، آسان می آيد نه آزادی و عدالت، که از پايه با هم در کشاکش
اند و آشتی دادنشان کار جيرجيرکهای سياسی نيست.
از ادبيات نوين فارسی صد سال هم نمی گذرد و اکنون به مانند های خانم امير
شاهی رسيده است. اين نيست مگر مزيت ذاتی که ما بر بيشتر جامعه های درگير چالش
مدرنيته داريم و تنها به قلمرو ادبيات محدود نمی شود. تجربه ديرپای ما به
عنوان يک ملت، اگر چه در مفهوم پيشا مدرن آن، و فرهنگ پرباری که هرچه هم زمان
بخشهای بزرگی از آن گذشته، به ما پرشی پيش از آغاز در مسابقه می دهد.
اين فرهنگ پربار ميراثی درهم آميخته است. می تواند در همان حال و در اوضاع و
احوال ديگری وزنه ای برپای ما شود، چنانکه توانسته است و ما را صد ها سال واپس
برده است. بهره گيری از بهترين جنبه های اين فرهنگ و توانائی درگذشتن از
آن نويسندگان و انتلکتوئل هائی می خواهد که پائی در فرهنگ ايران و پائی در
فرهنگ غربی استوار داشته باشند. ما در خانم مهشيد امير شاهی کمال اين ترکيب را
می بينيم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از
« تلاش»
شماره ۱٦ ويژه نامه مهشيد امير
شاهی.
نوامبر٢۰۰۳
|