نويسنده ای در بهترين سنت رمان کلاسيک‎*

داريوش همايون


‏‏‏‏ ‏ سی چهل سالی پيش در مصاحبه ای گفته بودم که تجربه جامعه ما هنوز به آنجا نرسيده است که رمان فارسی ‏داشته باشيم. در واقع نيز آن زمان بيشتر عرصه داستانهای کوتاه بود و زبان فاسی در رمان ماندنی و معيار ‏گذار جز اندک شماری نداشت.‏
‏ ‏
‏ رمان يکی از پديده های تجدد است؛ نگرش جسورانه و مستقل فرد صاحبدل به موقعيت انسانی، و رفتنش به ‏درون خود و جامعه بيرون است، و بی مقدمه نمی آيد. ممکن است نبوغ يک فرد تنها، رمانی در اوضاع و ‏احوال نارس بنويسد. ولی برای آنکه سنت رمان در زبانی جا بيفتد می بايد گويندگانش سرد و گرمهای بسيار ‏را با چشمانی فرهنگ آزموده ديده باشند.‏

‏ سی چهل سال پيش ما سرد و گرم بسيار و بيش از سهم خود ديده بوديم و لی نه چشمان به اندازه کافی ‏فرهنگ آزموده بود نه جسارتی که مدرنيته به فرد انسانی می دهد به جائی که بايد رسيده بود. ذهنهای اسير ‏گرايشهای متعارف که از بندگی يک جهان بينی‎ ‎به بندگی جهان بينی ديگری به همان محدوديتها، فرا‎ ‎رفته بودند؛ ‏و رسمها و عادتهای ديرپای؛ و پي ريزی نابسنده فرهنگی جامعه نمی توانستند رمان فارسی، ونه آثار ‏استثنائی و تک درخت بيابان را پديد آورند.‏
‏ ‏
‏ اما در همان زمان جامعه ايرانی آغاز کرده بود در زمينه فرهنگ نيز مانند اقتصاد، خود را از زمين بکند؛ و ‏جوانه های آفرينندگی به فراوانی از هر سو سر بر می آورد. حتا در سيلاب بيمايگی می شد چنان جوشش ‏انرژی را ديد که به شکفتگی می رسد، بهر صورت. دهه های پس از آن جامعه را زير و رو کرد و درهم ‏پاشيدگی دوران انقلابی يک «بلند بانگ» واقعی جامعه شناسی بود. «گودال سياه» اسلام مارکسيستی و انقلابی ‏جهان سومی در انفجار ناگزير خود به زايش کيهان تازه ای رسيد که در برابر چشان ما دارد شکل می گيرد و با ‏خود بيداری تازه ای می آورد. چهل ساله گذشته از بيش از يک نظر همچون قرنی بر ايران رفته است. غنای ‏خفه کننده تجربه، وتکانی که سرانجام به ذهنهای فعالتر داده شده ما را از نظر سياسی و فرهنگی به جائی ‏رسانده است که در کنار بسا پيشرفتهای ديگر، به آسانی از رمان فارسی همچون يک گونه (ژانر) ادبی که اگر ‏از شعر نو فارسی در نگذرد به خوبی با آن پهلو می زند سخن بگوئيم. (شعر نو فارسی از شگفتيهاست. ‏چگونه توانستيم به اين آسانی و در طول يک نسل زنجيرهای زرين يکی از سه چهار سنت شعری طراز اول ‏جهان را از دست و پای خود باز کنيم؛ کاری که با موسيقی مان،  با همه فرو تريش از شعر فارسی، نتوانسته ‏ايم؟) ‏

‏ خانم مهشيد امير شاهی يکی از بهترين و برجسته ترين نمايندگان چهار دهه گذشته دگرگونگی جامعه ماست؛ ‏دگرگونگی نه به معنی هر لحظه به رنگی آمدن بلکه پابرجائی بر ارزشهای جهانروا و گشاده بودن بر بهترينها. ‏از دهه چهل که به نوشتن داستانهای کوتاه آغاز کرد تا اکنون که در چکاد ( قله) رمان فارسی جا گرفته است، ‏پيشرفت را در عين استواری، بی هيچ کژ و مژ شدن، بی غافل ماندن از ندای هنر، و دل سپردن به نغمه فريبنده ‏‏«سيرن» های مد روز، بی قناعت به دستاوردها به نمايش می گذارد. او يکبند خوانده و به ياد سپرده است ‏‏(بهترين خانمهای رمان نويس ما از اين نظر بر عموم همکاران مرد خود برتری دارند) و باريک بينانه نگريسته ‏است. اخلاق در هنر نيز همان جای محوری سياست  و زندگی خصوصی را دارد.  بی يکپارچگی اخلاقی ‏integrity‏   در هنر به  جائی نمی توان رسيد. آن سرسپردگی،  و پويش يکدنده  والائی  که هنرمند را پيش می ‏راند  و زندگی اش  را  در  چنگ می گيرد جز قدرت اخلاقی چه نامی دارد؟ هنر بی آن ــ و هر فعاليت ديگر بشری ــ ‏دکانداری است.‏

‏ برجستگی جای خانم اميرشاهی از آن يکپارچگی هنرمندانه برخاسته است. او پيش از آنکه به احساس ‏خوانندگان و بويژه همگنانش بينديشد گوش به ندای درونی اش سپرده است که آفرينشگر را ــ در هر زمينه ــ ‏پيوسته به فراموش کردن مصلحت روز می خواند و او را به چالشهای تازه می راند. ( چه چالشی بزرگتر از ‏قلمی در دست و کاغذ سپيدی در پيش؟) مانند همه آفرينشگران، خانم امير شاهی نيزبهای اين يکپارچگی را ‏پرداخته است و مانند بيشتر آنها آنقدر دوام آورده است که به قول انگليسها خنده آخر را بکند ــ هر چند در اين ‏فاجعه ملی،‎ ‎خنده «پيروزمندان» جز زهرخندی نيست. ‏

‎ ‎در آن نخستين سالهای نويسندگی او که فضای روشنفکری را چپ نمائی و تعهد انقلابی پوشانده بود و هنر به ‏تبليغات فروکاسته بود برای نويسنده ای نوخاسته که از اعتراض به ناروائی های زمان نيز بری نمی بود ‏همرنگی جماعت، فرمول آسان قبول عام بشمار می رفت. او اگر چه تا گلو در آن فضای روشنفکری فرو رفته ‏بود، نه آسان را می پسنديد نه همرنگی جماعت را بر می تافت. ‏‎ ‎اسنوبيسم به معنی دير پسندی، چنانکه نظامی ‏می گفت «به که سخن دير پسند آيدت» با پويش والائی ملازمه دارد. در همرنگی جماعت، حتا اگر بر حق باشند، ‏چيز زننده ای است که روانهای مستقل خوب حس می کنند؛ بويژه که آن جماعت نه می فهميد چه می کند نه بر ‏حق بود، و در يک رقص ولنگارانه بر لبه چاهی که زير همه جامعه دهان باز کرده بود با سر به درون پرتاب شد ‏و ملتی را نيز دنبال خود کشيد. خانم اميرشاهی، مانند بسياری ديگر، شاهد ناتوان سرازير شدن زندگيش به آن ‏چاه بود و توانست تنها جانی بدر برد. آنچه او را متمايز کرد ايستادگی يک تنه اش بود، به همراه انگشت ‏شماری ديگر، دربرابر ميل انهدام جمعی که هوشمند تران را بيش از نادان تران فراگرفته بود. ‏
‏ ‏
‏ صدای اعتراض او به رياکاری و فرصت طلبی سرامدان سياسی و فرهنگی جامعه و دفاعش از حکومت ‏بختيار در کنار دو سه نويسنده روشن بين و دلاور ديگر بازتابی در ميان غوغای روشنفکرانی که تقليد عوام می ‏کردند و عوامی که مقلد چنان روشنفکرانی شده بودند نيافت. شرکتش در تظاهرات پشتيبانی از قانون اساسی ‏بهمان گونه، بيهوده و بی بازتاب ماند و حتا حکومتی که زنان و مردانی چون او برای پشتيبانی اش دشنامها و ‏سنگ پراکنی های آزادانه حزب اللهی ها را خطر کرده بودند به آن اعتنائی ننمود. مبارزه اش با انقلابی که بی ‏مقاومت پيش می راند به جائی نرسيد ولی به عنوان يک نگرنده حساس با نکته گيری يک رمان نويس، سرتاسر ‏آن فضای انقلابی را چنان به سير در نورديد که هنگامی که توانست خود را در تبعيد گردآورد برای نوشتن ‏‏«درحضر،» که داستان آن احمقانه ترين انقلاب جهان از نظرگاه روشنفکران تاريک انديش است، همه اسباب را ‏فراهم داشت. اين يک تمايز ديگر او بود. هيچ کس چون او بيزاری وجودی ‏existential‏ از سرتاسر انقلاب ‏اسلامی را حس و بيان نکرده است. «در حضر» رمان مسلم انقلاب اسلامی است؛ يک تصوير امپرسيونيستی از ‏فضای زمانه که روشن بينی ها و مردمی های گاهگاهی، که در آن می شد يافت و در لحظه های رمان به زيبائی ‏و بی تاکيد زائد آمده است، نمی توانست از زشتی و حقارتش بکاهد. چگونه می توانستند، و هنوز می توانند، ‏آن آشوبی را که چنان توده لجنی از ژرفای جامعه به رو آورد انقلاب با شکوه بنامند؟ اگر ۲۲ بهمن ‏‏۱٣۵٧/۱۹٧۹ با شکوه است ١٦۸۸ انگلستان چه بود؟ ‏

‏ «در حضر» با ساخت بسيار دشوار و پرداخت استادانه اش جای خانم اميرشاهی را در رمان فارسی استوار ‏کرد. نوشتن يک روايت شخصی در قالب يک رمان موفق که هيچ نقص ساختاری عمده ندارد آسان نيست. قلم ‏نويسنده پيوسته به جزئيات نالازم بر می گردد و« من» ناظر- بازيگر دمی از اين باز نمی ايستد که خودش را بر ‏تصوير بزرگتر و مهم تر تحميل کند ــ اشکالی که «درسفر» همواره برطرف نشده است. «درسفر» رمان بعدی ‏خانم اميرشاهی، نگاه تلخ و سرخورده ای بر گوشه ای از جهان تبعيدی است. آنچه انقلاب چنان عناصری را به ‏پيروزی رساند هنوز در فرانسه ای که اينهمه از تجربه سياسی اش می توان آموخت ــ اگر تجربه خودمان بس ‏نبوده باشد ــ دست درکار است. همان کوتاهيهای انديشه و تنگيهای نظر، همان «ضعف همت و رای» که هر ‏فرصتی راناچيز و هر امتيازی  را وبال گردن می سازد.  مانند رمان  پيشين، « درسفر» باز  برشی است  از يک ‏تصويرسراسری که بی دشواری می توان آن را بر همه تصوير انداخت. ‏

‏ نويسنده در تابلوهائی که از يک سازمان مبارز می کشد بی آنکه احتمالا خود خواسته باشد نشان می دهد که ‏چرا آن سی و هفت روز از سخنرانی های درخشان و برانگيزاننده فراتر نرفت و دست درکارانش آنچه توانستند ‏برای ناکام ماندن خودشان کردند. او نمی گويد، ولی از رمانش به خوبی می توان دريافت که ضد انقلاب محکوم ‏به شکست است اگر در همان گذشته خود بماند؛ اگر نخست و پيش از رژيم انقلابی با خودش نجنگد و درپی ‏دگرگونی خودش بر نيايد. پآيان خشونت آميز و دردناک يک دوره تاريخی، کمانکی (پرانتز) نيست که بتوان ‏بست تا باز آب بر همان جوی سرازير شود ــ حد اکثر با جابجائی هائی در اشخاص. يا آن را سرآغاز باززائی ‏می توان کرد يا در نکبت آن هر چه فرو تر رفت.‏

‏ * * *‏

‏ رمان کلاسيک اساسا در سده نوزدهم زاده شد. فرا فکنی ‏projection‏ زندگيهای شخصی بر جامعه ‏بزرگتر، و کاويدن نهتوی روان انسانی پيش از روانشناسی نوين، دستاورد رمان نويسان بزرگ آن سده بود که ‏چه شکسپير را خوب می شناختند چه نمی شناختند شاگردان او می بودند. شکسپير بود که در نيمروز تابناک ‏رنسانس، به فرد انسانی ، شخصيت و کاراکتر ويژه اش را داد؛ به تعبيری کاراکتر را خلق کرد. اگر او را ‏بزرگترين چهره ادبيات جهانی بشمارند کم ترين مبالغه ای نکرده اند. ما در زبان فارسی رمان کلاسيک کم ‏داريم و هيچ عيبی نيست که چندی در آن درنگ کنيم و سر از پا نشناخته به مدهای روز تسليم نشويم. هوشنگ ‏گلشيری چنان از تب واگيردار رئاليسم جادوئی اين سالها به تنگ آمده بود که می گفت «خدا گابريل گارسيا مارکز ‏را مرگ بدهد!»‏

‏ جامعه ايرانی، اگر در اظهار نظر سی چهل سال پيش من حقيقتی می بود، اکنون تجربه لازم را برای بوجود ‏آمدن رمان فارسی يافته است و دارد می يابد. رمان در فارسی فراوان شده است، از نويسندگان درون و بيرون، ‏و کارهای با ارزش در ميانشان کم نيست. از اين ميان « مادران و دختران،» چهارگانه خانم اميرشاهی که سه ‏کتابش تا کنون انتشار يافته، بهترين نمونه رمان کلاسيک ماست و نشان می دهد که هنوز چه پاداشهائی در ‏درنگ کردن بر رمان سده نوزدهمی هست. رمان کلاسيک از شگردهای رمان سده بيستمی کمتر نشانی دارد ‏ولی جهانش پهناور است و نگرشش فراگير؛ جامعه شناسان و تاريخ نگاران را همان اندازه بکار می آيد که ‏دوستداران ادبيات را. رمان سترگ خانم امير شاهی از اين دست است؛ يک رمان روزگاری است، روزگار به ‏معنی گذار زمان بر انسانها و در انسانهای معين؛ سرگذشت يک دوره صد ساله از نظرگاه يک خاندان اشرافی ‏شهرستانی، خانواده خود نويسنده، است که به تندی در طبقه متوسط رو به گسترش پادشاهی پهلوی حل می ‏شود. زندگی روزانه، رويدادهای سياسی، و دگرگوني های اجتماعی در اين رمان به همان روانی و حالت ‏طبيعی که در جهان واقع است بهم بافته اند. خواننده از جهان کوچکتر زنان  و مردانی از هر لايه اجتماعی به ‏جهان بزرگتر ملتی که مهمترين  سده تاريخ  همروزگار  خود  را می گذراند راه می يابد. دانش گسترده نويسنده و ‏نگاه عقاب واری که جنبيدن پشه ای را نيز ناديده نمی گذارد روزگار فراموش شده ای را که اينهمه هم به ما ‏نزديک است برای آيندگان حفظ کرده است. شيوه ای که جمال زاده در رمان فارسی گشود، با اين رمان به تکامل ‏هنرمندانه اش رسيده است. ‏

‏ اگر کاراکتر سازی و فضا سازی گوهر رمان باشد در رمان نويسان ايرانی چند تنی بيشتر از اين نظر با ‏نويسنده مادران و دختران همسنگ نيستند. کار بی ادعا و «غير متعهد» خانم امير شاهی در اين رمان بسياری ‏از کاراکتر های مصنوعی و يک بعدی پاره ای مشهور ترين نويسندگان زمانه ما را بيروح تر جلوه می دهد. ‏صحنه های بيشمار رمان بهمان استادی، زندگی صد ساله گذشته اين مردم را با رنگ و بوئی تر و تازه چنان ‏زنده می کند که خواننده لحظه حاضر را از ياد می برد و همراه اشخاص رمان به ميهمانی خانوادگی و محفل ‏دوستان و عروسی و گرمابه و مجلس عيش و نوش و مطب پزشک و باشگاه طبقه بالای متوسط تهران و ‏اطاقهای خدمتگاران و ... می رود و تيپهای اجتماعی رااز بالا و پائين با تنوعی که در زندگی هست، در فضای ‏خودشان ديدار می کند و از زبان خودشان در دلمشغولی هايشان شريک می شود. فهرست نام اشيائی که در اين ‏رمان آمده است، اشيائی که ديگر کاربردی ندارند، چند صفحه را می گيرد. خواننده با داستان پر کشش درگير ‏است ولی خود را درتب و تاب دورانی می يابد که به تندی زندگیها را دگرگون می کند؛ آدمهائی چيز ديگری می ‏شوند، و آدمهای بسيار بيشتری همان می مانند و فروتر می روند ــ مانند جامعه بطور کلی ــ رمان پيش می رود ‏و هيچ سکته ای، هيچ دستکاری و رفع و رجوع کردنی در آن نيست. ‏

‏ هنر داستانگوئی در اين رمان با چيره دستی تکنيکی درخور آن همراه شده است، اما اين نثر خيره کننده کتاب ‏است که ماندگار ترين اثر را بر خواننده می گذارد. داستان بر سيل پر قوت واژه ها سوار است: واژه هائی ‏چکش خورده و صيقل يافته در دست نويسنده ای  که فارسی را دوست دارد و فارسی هم او را دوست  دارد  و  تا ‏ هر جا با او راه می آيد؛ جمله هائی که به روانی و صلابت پشت هم می آيند؛ توصيف هائی با حساسيت بالای ‏شاعرانه که خواننده را مانند خود نويسنده لحظه ای از گذران روزمره بالا تر می برند (چه بجا خواهد بود که ‏واژه نامه ای از واژه های فارسی مهجور ولی زيبا که در «مادران و دختران» آمده است با معنی آنها در پايان ‏چهارگانه بيايد. ما بسياری از اين واژه ها را در زبان گفتار و نوشتار خود لازم داريم.) ‏

‏ با «مادران و دختران» ما هنوز ته امکانات رمان کلاسيک را بالا نياورده ايم. ولی رمان قرن نوزدهمی را که ‏دست کم اين نويسنده منتظرش بود در بهترين سنت آن داريم. صد ساله بسيار مهم گذشته ما هنوز می بايد با ‏چنين چشمانی نگريسته شود. زبان رمان فارسی همچنان می بايد در دست صنعتگرانی به چنين شيرينکاری ‏پرورده شود. ما تازه داريم ادبياتی در خور تجربه ملی و تاريخ شگفتاورمان می يابيم. خانم امير شاهی ميدان ‏را گشوده تر کرده است.‏

‏ * * *‏

‏ من نمی دانم چند اثر ديگر از اين قلم نيرومند، ادبيات ما را ثروتمند تر خواهد کرد (بيش از همه انتظار کتاب ‏آخر چهارگانه را می کشم) ولی هفت کتابی که پيش روست و چهار دهه ای تکامل را دربر می گيرد برای قضاوت ‏در باره نويسنده ای  بر فراز  پيشه خود، بسنده است.  داستانهای کوتاه (۳٦ داستان )  از چهار مجموعه فراهم ‏آمده است و طيفی از منظره ها و موقعيت های گوناگون است که به طبيعت  داستان  کوتاه،  معنائی فشرده را با ‏زبانی موجز می رساند. داستان کوتاه در بهترين نمونه هايش که در اين مجموعه کم نيست، عکسی فوری است ‏از نگاهی شکافنده و با دوربينی که پرتوی همچون «ليزر» تا ژرفای موقعيتی می اندازد و حقيقتش را باز می ‏گويد. در داستانهای کوتاه خانم امير شاهی تجربه شخصی نويسنده و مشاهده عمومی او با حساسيتی ‏روشنگرانه و گاه دلشکن بازتابيده است. در اين داستانها طنز پوشيده گزنده را می توان ديد که با جامعه دو ‏روی حقير کار چاقوی جراحی را می کند و لحظه های دردناکی هست که مزه تلخش مدتها از ياد نمی رود. ‏بهترين داستانهای کودکی، داستان از نگاه کودک، را نيز در همين مجموعه می توان خواند. مجموعه های ‏‏«داستانهای کوتاه» طليعه «مادران و دختران» بودند وهمان پيش از رمانها به نويسنده جای سزاوارش را داده ‏بودند. ‏

‏ «هزار بيشه» گرد آمده مقالات و سخنرانيهای اوست که گذشته از ٣ نقد جانانه در باره چند کتاب از ‏نويسندگان ايرانی، دربر گيرنده مبارزات سياسی خانم امير شاهی بر ضد جمهوری اسلامی است. کاری که او ‏بويژه برای سلمان رشدی کرد مداخله ای موثر نه تنها در دفاع از آزادی گفتار بود، ضربه ای کاری نيز ‏بر«ميت» خمينی زد که تا سالهای پايانيش در محافل چپ شيک اروپا دوام آورده بود. او در دفاع از تسليمه ‏نسرين، يک قربانی ديگر اسلام بنيادگرا در روايت بنگلادشی آن، همان شور و گرمی را نشان داد و چنانکه ‏مقالات و سخنرنيهای گرد آمده در کتاب نشان می دهد هر جا ادبيات را بسنده نيافت از در پيکار مستقيم در آمد. ‏

‏ رمانهای «در حضر» و «در سفر» و «عروسی عباس خان» و «دده قدم خير» و «ماه عسل شهربانو» پاره ‏ای از بهترين آثار فارسی در اين گونه ادبی هستند؛ شاهدی بينا بر دورانی که ظرفيت بسيار بيش از اينها را ‏دارد، و معياری برای آنها که در اين ميدان از پس خواهند آمد. اين مجموعه آثاری است مايه سربلندی هر ‏نويسنده ای و راهشماری در ادبيات نوين فارسی. ‏

‏ سرمشقی که خانم امير شاهی به عنوان يک هنرمند برای رهروان آينده گذاشته است، وفاداری به هنر و دير ‏پسندی در هنر، به نيروی آثاری که آفريده است بسيار بيش از اينها خواهد رفت. او نمی توانست بی ديد اخلاقی ‏ويژه اش، ديد اخلاقی سختگير و سرکشانه  کسی که  در چنگ ماموريت يا مسئوليتی گرفتار است و سازشهای ‏خلاف آن را نمی پذيرد، به اينجا برسد. هنر، همه تکنيک و تسلط بر رسانه و الهام شاعرانه نيست؛ تعهدی است ‏که از سياستبازی قدرت طلبانه هنرمندان خلقی و روشنفکران سطحی فراتر می رود و قدرت که سهل است، ‏شناخته شدن قدر خود را نيز به چيزی نمی گيرد. اين تعهدی است به حس درونی خود و به معيارهای بالائی که ‏بزرگترين ها، کلاسيکها و شاخصها در هر زمينه، گذاشته اند.‏

‏ جامعه روشنفکری پيش از انقلاب به خانم امير شاهی بی اعتنا بود و می کوشيد صدايش را در زير يک ‏سانسور غير رسمی که در آن سالها از سانسور ناشيانه و بيسوادانه حکومتی بسيار کارامد تر بود خفه کند. ‏برای او بسيار آسان می بود که آثار «مترقی» با فرمولها و کليشه های مجرب آنها بنويسد و خود را شمع جمع ‏هنری آن محافل سازد. او اکنون می بايد از مقايسه پايگاهی که يافته است با سرنوشت بسياری از قهرمانان آن ‏جامعه روشنفکری شاد باشد. آزمايش زمان بر آنها هيچ مهربان نيفتاده است. اما مسئله بالا تر از اينهاست. ‏چنان مقايسه ای می بايد به به قوام يافتن و بنيه گرفتن جامعه روشنفکری ما کمک کند. چخوف داستان کوتاهی ‏به نام جيرجيرک دارد، که به نخستين تجربيات سطحی يک جامعه با فرهنگ بالا می پردازد؛ همان «کدوبن» ‏قطعه معروف که زير چناری دويست ساله «بر رست و بر دويد بر او بر به روز بيست.» فضای روشنفکرانه ای ‏که همهمه خفه کننده جيرجيرکها بيشترين دستمايه اش می بود از چنين مقايسه هائی می بايد درس لازم را ‏بگيرد. پيروزيهای آسان نه تنها بی ارزش است، می تواند شکستهای سخت به دنبال داشته باشد. نه والائی، ‏آسان می آيد نه آزادی و عدالت، که از پايه با هم در کشاکش اند و آشتی دادنشان کار جيرجيرکهای سياسی ‏نيست.‏

‏ از ادبيات نوين فارسی صد سال هم نمی گذرد و اکنون به مانند های خانم امير شاهی رسيده است. اين نيست ‏مگر مزيت ذاتی که ما بر بيشتر جامعه های درگير چالش مدرنيته داريم و تنها به قلمرو ادبيات محدود نمی شود. ‏تجربه ديرپای ما به عنوان يک ملت، اگر چه در مفهوم پيشا مدرن آن، و فرهنگ پرباری که هرچه هم زمان ‏بخشهای بزرگی از آن گذشته، به ما پرشی پيش از آغاز در مسابقه می دهد.  اين فرهنگ پربار ميراثی درهم ‏آميخته است. می تواند در همان حال و در اوضاع و احوال ديگری وزنه ای برپای ما شود، چنانکه توانسته ‏است و ما را صد ها سال واپس  برده است.  بهره گيری از بهترين جنبه های اين فرهنگ و توانائی درگذشتن از ‏آن نويسندگان و انتلکتوئل هائی می خواهد که پائی در فرهنگ ايران و پائی در فرهنگ غربی استوار داشته ‏باشند. ما در خانم مهشيد امير شاهی کمال اين ترکيب را می بينيم.‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏‏* از
« تلاش» شماره ۱٦ ويژه نامه مهشيد امير شاهی.

نوامبر٢۰۰۳‏‏‏ ‏