مهمترين ويژگی جنبش مشروطه و نخستين انگيزه آن ناسيوناليسم بود، يك
ناسيوناليسم نگهدارنده و دفاعی در جهانی آزمند، و دركشوری كه هركس
میكوشيد دستی در آن داشته باشد. مشروطهخواهان از آنجا آغازكردند كه
برای درآوردن ايران از چيرگی نيروهای بيگانه و يكپارچه كردن سرزمينی در
حال ازهمپاشی چه چارههائی میبايد انديشيد. مردمسالاری و توسعه
اقتصادی و اجتماعی، آنچه بعدها تاريخنگاران جنبش مشروطه انديشه آزادی
و ترقی اصطلاح كردند، هدفهائی بودند برای رسيدن به هدف بالاتر
نگهداری استقلال و يكپارچگی ايران. گذشته از انفجار احساسات ملی كه در
آثار آن دوران میتوان يافت، اين حس ناسيوناليستی تنها توضيحی است كه
بر پديده نه چندان عادی پيوستن گروه بزرگی از روحانيون ـ دستكم در
نخستين مراحل ـ به آن جنبش میتوان يافت. روحانيون در دوره قاجار صاحب
اختيار كشور بودند و دست در دست دربار و شاهزادگان سرنوشت مردم را
تعيين میكردند. آنها هيچ دليل شخصی و گروهی برای پيوستن به جنبشی كه
دربار و شاه را ضعيف میكرد نمیداشتند. روشنفكران مشروطه آنها را با
انگشت نهادن بر سرشكستگی ملت مسلمان در زير چكمه امپراتوریهای مسيحی
به پيكار خود كشيدند.
احساس ملی ايرانيان عصر مشروطه، قرار دادن ايران، نه بالاتر، بلكه پيش
از هرچيز ديگر، از يك نياز و عاطفه طبيعی برمیخاست و هنوز برای
تقريبا همه ايرانيان به همان صورت احساس میشود. ايران همه آن چيزی
است كه ما به عنوان ايرانی داريم. نبردها و فداكاریها و دستاوردهای
استثنائی يكصد نسل ايرانيان است كه ايران را میسازد. بزرگترين اين
دستاوردها سرزمين و مردمی است كه ايران بی آن بيش از يك نام تاريخی
نخواهد بود. اين سرزمين مرز پرگهر نيست و اين مردم بالاترين مردمان روی
زمين نيستند. ولی كار شگرفی بود كه در سه هزار سال و در چنين گذرگاهی،
سرزمين پهناور گوناگونی ميان دو دريا و جمعيت بزرگ مردمان تابآور
(پرطاقت) و پرمايه آن نگهداشته شدند و هنوز میتوانند سرهای خود را
بالا بگيرند. چه وظيفهای بالاتر و به طبيعت زندگی نزديكتر كه اين تكه
خاك دركوره تاريخ رفته همچنان نگهداشته شود و اين مردم از امواج بلا
بدر آمده باز به بلندیهائی كه شایستگیاش را دارد برسد.
از ناسیونالیسم همهگونه سوءاستفاده شده است، از این رو میباید آن را
تعريف کرد. (بزرگترین سوءاستفاده از سوسیالیسم و مرحله تکاملی آن
کمونیسم شد که آن را بزرگترین اشتباه بشریت خواندهاند). ناسیونالیسم
احساس تعلق است به دولت – ملت و احساس تعهد به دفاع از آن و پیشبرد آن.
ملت-دولت پدیده مدرنی است به این معنی که در قرن هفدهم تعریف شد و در
عهدنامهای رسمیت پیدا کرد ولی اختراع آن زمان نیست. چین بسیاری از
ویژگیهای یک دولت-ملت پیشامدرن را از ۲۳۰۰ سال پیش داشته است؛ یا
ژاپن، کره، ایران. این کشورهای تاریخی همیشه دارای عناصری از دولت-ملت
بودهاند که گاهی ضعیفتر و گاهی قویتر شده است.
عناصر دولت-ملت عبارتند از یک: مردم، مردمی که به مرحله ملت شدن
رسیدهاند. مردم آبی هستند که در بستر رودخانهای که ملت است جریان
دارد و در آن بستر شکل میگیرد. مردم عوض میشوند؛ آب رودخانه هیچگاه
یکی نیست ولی بستر رودخانه دائما جابجا نمیشود. ملت بستر رودخانه و آن
ظرفی است که مردم در آن ریخته شدهاند ــ ظرف تاریخی، فرهنگی و معنوی و
منافع مشترک، ظرف بستگیها و ارتباطاتی که به خودآگاهی افراد این مردم
راه مییابد و به یکدیگر و به آن بستر که آب و خاک باشد ولی فقط آب و
خاک هم نیست تعلق مییابند.
عنصر دوم حکومت است. مردم پراکنده بی یک حکومت، یی یک اقتدار autority،
که آنها را زیر یک سقف، در یک چهارچوب حقوقی بیاورد، دارای ویژگیهای
ملت نمیشوند. ان چهارچوب حقوقی نامش حکومت است. آنگاه مردم، سرزمینی
را که آن حکومت یا چهارچوب حقوقی بر آن حاکمیت دارد از خودشان میدانند
وگرنه سه هزار سال پیش در کشور ما مردمانی در هر جا زندگی میکردند و
ربطی به هم نداشتند. این سرزمین هم بود، کوهها بود و آب و خاک بود ولی
ربطی به ایران نداشت. آنها هم ایرانی نبودند. تا هنگامی که دولتی که از
همان آعاز نخستین امپراتوری "جهانی" شد به آنان خودآگاهی ملی داد.
مردمانی با ویژگیهای گوناگون زبانی، نژادی، مذهبی که با همه تفاوتها
در طول تاریخ دراز همزیستی و احساس و منافع مشترک ملت ایران را ساختند.
پس آن ظرف، آن بستر که ملت باشد، یک جزء مردمی دارد؛ یک جزء حقوقی
دارد، که جزء مردمی را به هم پیوسته است و یک جزء جغرافیایی دارد یعنی
حد و مرزی که آن مردم را از دیگران چدا میکند. برای تشکیل دولت-ملت
گرد آمدن سه عنصر ــ مردم، حکومت و جغرافیا ــ در یک فرایند تاریخی
لازم است و نمیتوان یکشبه ملت شد. با این ترتیب دولت-ملت ربطی به قرن
هفده یا نوزده و انقلاب فرانسه ندارد. همیشه به صورتی بوده، همیشه یک
ظرف جغرافیایی، یک بستر ملی، یک عنصر مردمی، و تاریخی بوده که مدتهای
دراز آن مردم سرنوشت مشترک داشتهاند، با هم بودهاند. همان فرانسه، و
انگلستان نیز، در جنگهای صد ساله (سدههای چهارده و پانزده یک شور
ناسیونالیستی را تجربه کرد که در شخصیت ژاندارک تجسم یافت. هر دو کشور
به عنوان ملتهای دارای خودآگاهی ملی به ترتیب به حدود هزار سال پیش
برمیگردند.
عنصر تاریخی در ملت و در ناسیونالیسم فوقالعاده مهم است . یعنی
بلافاصله بعد از عنصر مردمی میآید. زیرا تاریخ شامل جغرافیا و حکومت
هم هست و در آنها جریان دارد. تاریخ ایران یکی از بزرگترین سرمایههای
ملی ماست، از تمام منابع نفت و گاز ما مهمتر است که البته این تاریخ
شامل فرهنگ ما هم هست. موتوری است که دائما میتواند جامعه ما را پیش
ببرد. جنبش سبز هم موتورش این تاریخ است: ما فرزندان آن پدران و مادران
هستیم.
برای ما ناسيوناليسم، در صورت نگهدارنده نه تجاوزكارانه؛ و دمكراتيك،
نه فاشيستی، ارزش دارد. با آنكه "ملی" و دمكراتيك لزوما يك مقوله
نيستند پيوند ارگانيك آنها را نبايد ناديده گرفت. میتوان ناسيوناليست
بود و منش و باورهای دمكراتيك داشت و برعكس بسيار رهبران بودهاند كه
شيوه های دمكراتيك را با وظيفه دفاع و پيشبرد كشور ناسازگار
دانستهاند. ناسيوناليسم در اروپای عصر جديد ــ از سده هفدهم ــ هم در
سنت دمكراتيك و هم در سنت غيردمكراتيك پرورش يافت و زمانهائی بود كه
ناسيوناليسم غيردمكراتيك دست بالاتر را داشت. اما پيروزی سرانجام با
سنت دمكراتيك بوده است. ناسيوناليسم غيردمكراتيك در اروپای مركزی، دو
جنگ جهانی و "هولوكاست" را برپا كرد و امروز هم در اروپای خاوری
بزرگترين دشمن ملتها و اقوام است.
دركشور خود ما ناسيوناليسم غيردمكراتيك با همه دستاوردهای شگرف خویش
از رسيدن به هدفهايش برنيامد و پياپی به شكستهای مصيبتبار دچار شد.
نشاندن يك فرد يا گروه كوچك (اليگارشی) بر تارك ملت و اندك اندك بجای
ملت، در بهترين شرايط نمیگذارد نيروهای مردم به تمامی بسيج شود و در
بدترين شرايط به تباهی سياسی و اخلاقی میانجامد. حتا افراطیترين
ملیگرايان و ملتپرستان نيز نمیتوانند بی متزلزل ساختن پايههای
فكری خود حق افرادی كه ملت را ـ در كنار تاريخ و فرهنگ، يعنی حافظه و
ميراث ملی ـ میسازند انكار كنند. اينكه ملت بيش از حاصلجمع افراد
خويش است درست؛ ولی آيا ضد حاصلجمع افراد خويش نيز هست؟ آيا افراد
هيچ سهمی در اين كليت ندارند؟ آيا میتوان افراد ملت را كه واقعيت
دارند دربرابر مفهوم مجرد دولت به هيچ شمرد و حداكثر برایشان حق فدا
شدن در راه هدفی كه رهبری میگذارد شناخت؟
سياستپيشگان و آنها كه در تبليغات كار میكنند گرايش بدان دارند كه
در هر دوره تاريخی، بهترين رويدادها و خوشترين روزها را بگيرند و
عموميت دهند: مگر داریوش و انوشیروان دمکرات بودند؟ اين هنر محدود كردن
چشمانداز تاريخی به كار فريبدادن خود و ديگران میآيد. خطرناكترين
نمونهاش را در اسلامگرايان، اسلامیهای راديكال، میتوان يافت كه از
هزار و چهار صد سال واقعيت اسلامی در انديشه و عمل يك دوره كمتر از دو
نسل اول را میگيرند و به نام يك "آرمانشهر تحقق يافته،" يك عصر زرين
كه باز میتواند بيايد، ايران و افغانستان و الجزاير و پاكستانهای
جهان را پديد میآورند. اما اگر چشمانداز تاريخی در گستره شايسته
نامش گرفته شود، كيش شخصيت يا ايدئولوژی همواره دربرابر مردمسالاری
رنگ میبازد. ( آن عصر چندان نيز زرين نبود و از چهار خليفه راشدين جز
ابوبكر كه زود درگذشت همه به دست مسلمانان كشته شدند و فساد و جنگ
خانگی، دوران دو خليفه آخری را پوشانيد. عصر زرين تنها با
جهانگشائیها و تاراجهای استثنائی امكانپذير گرديد.)
دمكراسی به معنی مشاركت تودههای بیشمار مردم در كشورداری در
درازمدت از بهترين دورههای ديكتاتوری برتر بوده، از كارهای بزرگتری
برآمده است. در جهان امروز، ما شاهد پيروزی جهانگير و احتمالا نهائی
مردمسالاری بر نظامهائی هستيم كه در آن مردم را به نام يك كليت مجرد
(ملت، طبقه، امت، خلق) و يا به نام يك حق برين transcendental (حق
"ابرمردی" به نام امام، پيشوا، پادشاه، رهبر) از حاكميت خود بی بهره
كردهاند. جامعههائی كه مردم، همان مردم كمسواد ناآگاه و سرگرم امور
روزانه خودشان، تعيين كننده و ترازوی مصالح ملی بودهاند ثبات و قدرت
بيشتر و دستاوردهای بزرگتری داشتهاند. چنانكه آن فيلسوف يونانی دو
هزار پانصد سال پيش میگفت مردم قاضيان خوبی نيستند ولی قاضيان خوب را
برمیگزينند.
پدران انقلاب مشروطه از آبشخور انديشههای ترقیخواهانه اروپا نوشيده
بودند ــ پيش از آنكه زهر فاشيسم و نژادپرستی و ماركسيسم ـ لنينيسم
آن را بيالايد. آنها از جنبه نظری، سنتگرائی مذهبی و نخستين
خيزابهای بنيادگرائی را تا پنجاه ساله بعدی مغلوب كردند. ما
فرزندانشان با فاصله چهار نسل، آن سرچشمههای زندگی بخش را داريم و
تجربههای شيرين و بيشتر تلخ آن چهار نسل را؛ و امروز میتوانيم با
گامهای استوارتر و ديدگان بيناتر بر راهی برويم كه از دو هزار و پانصد
سال پيش روشنترين ذهنها و جامعهها بر انسانيت گشودهاند.
***
ناسيوناليسم، آن گونه كه ما درمیيابيم، در زمينههای سياست خارجی و
فرهنگی بر برنامه سياسی حزب تاثير میگذارد.
انديشه آزادی، امروز چنان جهانگير شده است كه تاكيد بر دمكراسی نالازم
مینمايد. نمونه حكومتهای كامياب دمكراتيك در هر جا فراوان است و به
آسانی میتوان از آنها اقتباس كرد. حكومت اكثريت؛ حقوق اقليت كه
بتواند اكثريت بشود؛ چندگرائی (پلوراليسم؛) جدائی دين از حكومت؛ برابری
همه افراد از نظر حقوق؛ آزادی گفتار و انجمنها؛ اين همه الفبای حكومت
امروزی است و جامعههائی كه چنان حكومتی ندارند همواره دستخوش بحران و
در تلاش رسيدن به آن هستند. آزادی نه تنها از نظر ارزش بخودی خودش بلکه
تاثیر آن بر ارزشهای دیگر برنامه سیاسی ما نیز اهمیت دارد. در یک
جامعه باز آزاد مردم انگیزه بیشتر برای دفاع و نگهداری کشور و پیشبرد
آن دارند. نیروی همه افراد به کار گرفته میشود.
آزادیخواهی بیش از دموکراسیخواهی اختراعی این سالهاست. بنیاد یک
جامعه آزاد بر نبود تبعیض است ولی در دموکراسی اکثریت میتواند قانونا
تبعیض را بر هرکس و هرگروه تحمیل کند. دمکراسی یک شیوه حکومت است،
آزادی یک چهانبینی است که شیوه حکومت را نیز دمکراتیک میکند. اکنون
که داریم با این فرایافتهای تازه آشنا میشویم از وارد کردن سلیقههای
شخصی خودداری کنیم. تکیه آزادیخواهی بر اعلامیه جهانی حقوق بشر است که
فتحنامه لیبرالیسم است. از دو هزار و پانصد سال پیش اندیشهمندان و
فیلسوفان و سیاستگران و کوشندگان برای نشاندن حقوق فرد انسانی در مرکز
اندیشه و نظام سیاسی پیکار کردند وسرانجام در 1946 با صدور اعلامیهای
که به امضای عموم دولتهای جهان رسیده است به پیروزی رسیدند.
اعلامیه جهانی حقوق بشر حقوق جدانشدنی و فطری فرد انسانی را که عنصر
اصلی اندیشه لیبرال است در یک جامعه شهروندی در جهانی از دولت-ملتها
بیان میکند. خاستگاه این حقوق بستگی به زبان و مذهب و باورهای سیاسی
و پایگاه اجتماعی افراد ندارد. دمکراسی لیبرال نظام سیاسی جامعه
شهروندی بنا بر اعلامیه جهانی حقوق بشر است. جامعه شهروندی با جنگ
طبقاتی یا قومی یا مذهبی در جامعه سازگاری ندارد و افراد را به خودی و
غیر خودی بخش نمیکند که یک پدیده اساسا فاشیستی است. زیرا فاشیسم جز
خودی و غیر خودی و حذف غیر خودی معنائی ندارد. در جامعه شهروندی
اختلافات در چهارچوب دمکراسی لیبرال فیصله مییابد.
آنچه روند تازه در آزادیخواهی است تاثير روزافزون حقوق بشر در حكومت
و در حاكميت است. مقصود از حكومت government اقتداری است كه به
نمايندگان مردم داده میشود يا دستگاه حكومتی میگيرد تا بر امور
عمومی و روابط اجتماعی اعمال كنند. حاکمیت خق حکومت کردن است. از نظر
تاريخی، اقتدار، تعرضناپذير بوده است. همه حكومتها، حتا حكومتهای
دمكراتيك محدود در چهار چوب قانون، اختيارات زيادی داشتهاند كه امروز
هرچه بيشتر از ديدگاه حقوق بشر زير حمله است. مالكيت دولت بر
رسانههای همگانی يا صدور جواز برای آنها، و اختيارات پليس در كنترل
شهروندان (مثلا شنود گفتگوهای تلفنی) تا همين اواخر در بسیاری کشورها
اموری ضروری و بديهی شمرده میشد. امروز اختيارات حكومتها در هرجا كه
به حقوق بشر مربوط میشود رو به كاهش است. انحصار حكومتها بر
رسانههای ديداری- شنيداری در كشورهای دمكراتيك از ميان رفته است و
دادگاهها نقش مهمی به عنوان نگهبانان حقوق شهروندان يافتهاند.
بسياری از مقرراتی كه حكومتها برای تنظيم روابط اقتصادی و اجتماعی
گذاشته بودهاند يا آسانتر و يا برداشته میشود.
تاثير حقوق بشر در حاكميت بهمين اندازه قابل توجه است.حاكميت
sovreignty يك مفهوم انتزاعی است مانند مالكيت؛ و دو مصداق دارد:
نخست، به عنوان حق حكومت كردن، مثلا حق حكومت مردم يا حاكميت مردم و
مردمسالاری؛ يا حق الهی پادشاهان، دينسالاری، يا اليگارشی (حق حكومت
يك گروه محدود مانند ايران و چين.) دوم، حق يك دولت يا كشور بر قلمرو
و مردم خود، ياحاكميت ملی.حاكميت ملی كه برای بسياری نويسندگان در اين
سالها جای حاكميت مردم را گرفته است ربطی به مردمسالاری ندارد.
حاكميت ملی، استقلال و تماميت ارضی است و حتا ديكتاتورترين دولتها
نيز میتوانند دارای حاكميت ملی باشند. (فرق دولت با حكومت از نظر
حقوقی آن است كه دولت مجموعه حكومت و مردم يك سرزمين مرز بندی شده
است؛ در حالی كه حكومت بخشی از دولت است و مردم يا سرزمين را در بر
نمیگيرد.) دولت به موجب حقوق بينالملل درقلمرو خود آزادی عمل دارد.
اما با اعلاميه جهانی حقوق بشركه دولتهای عضو سازمان ملل متحد امضا
کردهاند و بهويژه پس از گذشتن ميثاق جنايات برضد بشريت از سوی
سازمان ملل متحد كه به تصويب پارلمانهای شمار زيادی از كشورهای عضو
رسيده است؛ و برپا شدن دادگاههای بينالمللی، حاكميت ملی نيز محدود
شده است. جامعه بينالمللی به خود حق میدهد حكومتهائی را كه دست به
جناياتی برضد مردم خودشان میزنند به زور بازدارد و مجازات كند. سران
چنين حكومتهائی در قلمرو كشورهائی كه ميثاق از تصويب پارلمانهایشان
گذشته است میتوانند دستگير و دادرسی شوند. ما با همه بستگی خود به
حاكميت ملی، از حق مداخله سازمانهای جهانی در امور داخلی كشورها به
سود حقوق بشر دفاع میكنيم و آن را نشانه پيشرفت بشريت میدانيم.
دمكراسی ليبرال به صورتی كه در كشورهای غربی از دويست سال پيش تحول
يافته است و هنوز تحول میيابد نمونه حكومتی است كه برای ايران در نظر
داريم. مهمترين نهاد در چنان دمكراسی، مجلس است، كه رای اكثريت مردم
در تصميمهای آن بازتاب میيابد و دستگاه اداری و اجرائی پاسخگوی آن
است. برای آنكه يك دمكراسی خوب كار كند میبايد پيش از همه مجلسی داشت
كه هم نماینده مردم و هم كارامد باشد. اختيار نظام انتخاباتی مناسب،
برای چنين منظوری بسيار اهميت دارد. نظامهای انتخاباتی يا مطلق است يا
نسبی. در نظام مطلق هر نامزدی نصف به علاوه يك رای را آورد برنده است.
در نظامهای نسبی، كرسیها به نسبت آرا تقسيم میشود. نظام انتخاباتی
نسبی برای جامعههائی كه تنوع و احتمالا برخورد آرا در آنها بيشتر و
شديدتر است بهتر خواهد بود. ولی ترکیبی از نظامهای آلمانی و فرانسوی
برای کشور ما مناسبتر خواهد بود. از سوئی گذاشتن یک سقف حداقل (پنج در
صد) آراء که کمتر از آن بهشمار نخواهد آمد و گرفتن وثیقه و ضبط ان در
صورتی که کاندیداها از در صد معینی کمتر بیاورند؛ و از سوئی دو
مرحلهای کردن انتخابات که تنها میان دو برنده اول و دوم صورت خواهد
گرفت. با این ترتیب از شکسته شدن نظام حزبی میان دهها گروهبندی که
دمکراسی را از كار خواهد انداخت جلوگیری خواهد شد. همچنين میبايد
سپردهای از نامزدها گرفت كه اگر از درصد معينی كمتر رای آوردند ضبط
شود تا برای هر كرسی صدها تن نامزد نشوند. برای ازميان بردن نفوذ پول
و منافع ويژه در سياست میبايد وقت آزاد راديو و تلويزيون به تناسب در
اختيار احزاب قرار گيرد و از خزانه عمومی به احزاب به نسبت آرای آنان
كمك مالی داده شود. چنان نظام انتخاباتی سودمندیهای سیستم آلمانی و
فرانسوی هر دو را خواهد داشت.
روشن است كه در يك دمكراسی ليبرال شكل حكومت پادشاهی يا جمهوری اهميتی
ندارد (اسپانيا با پرتغال؛) چنانكه در يك نظام ديكتاتوری نيز تفاوت
چندانی ميان پادشاهی یا جکهوری (عربستان سعودی یا سوريه) نمیتوان
يافت. با اين همه برای ما شكل پادشاهی مشروطه يا پارلمانی بر جمهوری
برتری دارد زيرا با سنتهای ماندگار و ماندنی ملی سازگارتر است.
ايرانيان احتمالا با چنان پادشاهی، از يك دمكراسی كه تا مدتها نياز
به تيمارداری دارد بهتر میتوانند نگهداری كنند. در پاسخ اين ايراد كه
پادشاهی دمكرات در ايران آزمايش كاميابی نداشته است، همين بس كه همه
گرايشهای سياسی ايران حتا آنها كه تنها مظهر مردمسالاری و
قانونمداری در تاريخ ايران قلمداد میشوند به شدت اقتدارگرا
authoritarian و بیمدارا بودهاند. آنچه آينده دمكراسی را در ايران
مطمئنتر مینمايد زيرساخت اجتماعی قابل ملاحظه و رشد سياسی جامعه
ايرانی و تجربه گرانبهائی است كه از صد ساله گذشته برای ما مانده است
ـ بيش از همه طبقه متوسط سی چهل ميليونی ايران شامل زنان و مردان درس
خواندهای كه اگر هم نه از نظر اقتصادی، از نظر فرهنگی، در اين لايه
اجتماعی قرار میگيرند.
كسانی كه باور داشتن به پادشاهی مشروطه را با تاكيد بر ارزشهای سنتی
پادشاهی در ايران در تناقض میيابند ازنظر منطقی صرف، جدا از واقعيات
زندگی كه گاه بازانديشی در منطق را لازم میسازد، حق دارند . پادشاهی
مشروطه يك فرايافت (كانسپت) تازه و تقريبا نيازموده در ايران است و
نمیتوان به نام سنتهای ماندگار ايران از آن دفاع كرد. در سنت
پادشاهی ايران چندان مشروطهای نمیتوان يافت. ولی اين كار را همه
كشورهائی كه پادشاهی مشروطه دارند در اروپا و جاهای ديگر كردهاند.
آنها در يك لحظه تاريخی،كه چند سال يا چند نسل میتواند باشد، يك نهاد
سنتی را كه با همه ديرينگی خود توانائی همراه شدن با زمانه را يافته
بود با شرايطی سراپا متفاوت سازگار كردند و از سنت و تجدد هردو
برخوردار شدند. مردم ما در گذشته نتوانستند مشروطه را نگهدارند ولی چه
بسا كه در آينده بتوانند. با آنكه ممكن است منطقی به نظر نيايد، اگر
چيزی در زمان و اوضاع و احوالی نشده است لازم نيست تا ابد نشود. ما
وارث پادشاهی پهلوی را به عنوان پادشاه مشروطه آينده ايران میخواهيم
ولی اين ايرانياناند كه میبايد با رای آزادانه خود، نظام و شكل
حكومت آينده ايران را تعيين كنند. ما در اين مورد نيز مانند همه موارد
تابع رای مردم ايران هستيم.
***
آزادی گفتار، و انجمنها از هرگونه سياسی و صنفی و اجتماعی و فرهنگی،
از لوازم بديهی مردمسالاری است. ولی آزادی گفتار با مسئوليت مدنی كه
دادگاهها اجرا كننده آن هستند محدود میشود؛ و آزادی انجمنها به اين
معنی است كه هيچكس را نمیتوان وادار به عضويت در حزب يا اتحاديه يا
شورائی كرد.
مردمسالاری با تمركز نمیخواند. معنی مردمسالاری، واگذاری قدرت به
شمار هرچه بيشتر مردمان است. نهادهای دمكراتيك در روياروئی با قدرت
تمركزيافته حكومتها شكل گرفتند. اين تمركززدائی همچنين به كارائی
بيشتر انجاميد زيرا نيروی بيشتری در هر سطح بسيج شد. حکومت متمركز را
با مركزيت و حکومت مرکزی نمیبايد اشتباه گرفت؛ در يك فرايند دمكراتيك
مرکزیت ــ با قدرت لازم ــ به معنی هماهنگ كردن يا رویهم ريختن
نيروهاست تا کارها به بهترین صورت انجام گیرد. اما تمركز به معنی
عاری كردن اجزاء يك كليت، از توانائی عمل فردی و داوطلبانه است. ضرورت
مردمسالاری و توسعه كشور ايجاب میكند كه قدرت حكومتی در ايران هر چه
بيشتر تقسيم شود. اين ضرورت را ملاحظه ديگری نيز تفويت میكند.
چنانكه گفته شد منطقه جغرافيائی ما از بیثباتی تاريخی رنج میبرد.
مرزهای آن به دست قدرتهای استعماری يا در نتيجه تجاوزات خارجی رسم
شده است و از هر سو دستخوش تحريكات بيگانگان و نيروهای گريز از مركز
است. خود ايران از سده شانزدهم تا نوزدهم دائما از چهار سو تراشيده شد
ــ از نبرد چالدران كه عثمانی بخش بزرگتر كردستان را از ايران جدا
كرد، تا پيشروی روسها در سرزمينهای ايرانی قفقاز و آسيای مركزی؛ و
تحميل مرزهای خاوری و جنوب خاوری، و مرز رودخانهای شط العرب و تجزيه
جزائر خليج فارس از سوی انگلستان ـ بطوری كه در همه مناطق مرزی ما
اقوامی زندگی میكنند كه خويشاوندانی در آن سوی مرز دارند. اين موقعيت
حساسی است چون هم میتواند مايه گسترش روابط فرهنگی و بازرگانی با
همسايگان بشود و هم مايه تنش هميشگی و احيانا كشمكش با پارهای از
آنها. در گذشته حكومتهای ايران برای خنثی كردن تحريكات و جلوگيری از
تجاوز، چاره را در تمركز هرچه بيشتر كارها در پايتخت میديدند.
مشروطهخواهان از محدوديتهای بزرگ چنين راه حلی آگاه بودند و
انجمنهای انتخابی استانها و شهرستانها را پيشنهاد كردند. امروز
میبايد آن سياست را فراتر برد و با تقسيم قدرت حكومتی ـ و نه حاكميت
ـ ميان حكومت مركزی و حكومتهای محلی، و دادن اختيارات كافی و سهم
عادلانه از منابع ملی به نمايندگان مردم هر منطقه، به استواری پيوندهای
ملی و نيروگرفتن فرايند دمكراتی، هر دو كمك كرد. تعيين حدود هر استان
میبايد ضمن رعايت پیشینه تاریخی و مسائل مربوط به توسعه اقتصادی با
نظر مردم آن انجام گيرد.
توسعه يك اصطلاح نسبتا تازه و مربوط به پس از جنگ جهانی دوم است. ايرانيان پيش
از آن ترقی و پيشرفت بكار میبردند. منظور از توسعه رساندن يك كشور به
مرحله "زمين كند" است (take off مانند هواپیما در لحظهای که از زمین
کنده میشود.) مرحلهای كه خودش بتواند مسائلش را حل كند و به سطح
امروزی پيشرفت برسد. توسعه يك فرایند همهسويه است و فرهنگ و سياست و
اقتصاد را در بر میگيرد. توسعه فرایندی چند بعدی است؛ حتا هنگامی که
از توسعه اقتصادی سخن میگوئیم به تنهائ معنی ندارد. این اشتباهی است
که در دوره گذشته کردیم و رفتیم روی به اصطلاح سختافزار توسعه.
سختافزارهای توسعه، کارخانه و موسسه مالی و تولیدی و زیرساختهاست.
توسعه همچنین نرمافزارهائی دارد که به همان اندازه نرمافزارهای
کامپیوتر مهم است. یک دادگستری مستقل را که قضاتش رشوه نگیرند یا زیر
نفوذ سیاسی نباشند میتوان با هر مقدار سرمایهگذاری مقایسه کرد. یا
امنیت مالکیت که اگر به هر دلیل به خطر افتد پیشرفت اقتصاد را از اثر
خواهد انداخت.
یک نرم افزار دیگر توسعه آموزش است که حقیقتا شاهرگ حیاتی یک جامعه
بهشمار میرود. ولی آموزش با تولید دیپلمه تفاوت دارد. آموزشی که به
کار استخدام در یک اقتصاد پیشرفته ــ با همه ابعاد اداری و فرهنگی آن
ــ نخورد دور ریختن وقت و پول است. آموزش باید در خدمت توسعه باشد؛
باید در برنامهریزی توسعه جا بگیرد.
در نظر گرفتن همه ابعاد توسعه جلو زیادهروی در جاهائی و غفلت در
جاهای دیگری را میگیرد. ساختن یک شاهراه میان دو نقطه لازم است ولی
تاثیراتش بر محیط زیست یا آثار تاریخی یا ویرانی اموال مردم نیز به
همان اندازه اهمیت دارد. به زبان دیگر حتا راه را نیز نمیباید
بولدوزری ساخت.
با این مقدمات بحث توسعه از نظر ما سه موضوع زیر را دربر میگیرد:
در زمينه عدالت اجتماعی، سخن آخر را بنتام انگليسی در سده هژدهم گفته است:
بيشترين خوشبختی برای بيشترين مردم. در عصر ما تكنولوژی به درجهای رسيده
است كه میتواند همه مردم را به پايهای از آسايش و بهروزی برساند كه در
گذشته قابل تصور نمیبود. مسئله اكنون سياسی و فرهنگی است: حكومتها
میبايد برای مردم كار كنند و مردم میبايد برای زندگی در اين "جهان نوين
دلاور" تربيت شوند. حتا بينواترين كشورهای جهان اگر در هزينه كردن منابع
ملی، اولويت را به برآوردن نيازهای مردم و بالابردن ظرفيت اقتصادی خود
بدهند میتوانند به سطح زندگی خوبی برسند. بيشترين خوشبختی برای بيشترين
مردم دو شرط دارد: نخست، امكانات توليد بيشترين ثروت فراهم گردد؛ دوم،
جامعه دربرابر افراد مسئوليت داشته باشد.
ايران همه امكانات را برای آنكه يكی از ثروتمندترين كشورهای جهان باشد و
سطح زندگی توده مردم خود را به بالاترينها در جهان برساند دارد: سرزمين
پهناور در ميان دو دريا و شاهراه آسيای جنوب غربی و مركزی و خاور ميانه؛
جمعيت انبوه مردمان سختكوش و هوشمند ؛ يك بازار داخلی قابل ملاحظه و
دسترسی از راه زمين به بازاری كه از شبه قاره تا خاور ميانه و از آسيای
مركزی تا خليج فارس را دربر میگيرد؛ زيرساخت فرهنگی و اقتصادی لازم، كه
اگرچه در سطح بالائی نيست ولی میتوان آن را بیدشواری زياد بهبود بخشيد؛
و منابع طبيعی كه آرزوی بيشتر كشورهاست.
به اين امكانات، مردمی میتوانند تحقق بخشند كه: يك ــ در امور عمومی يعنی
سياست دخالت كنند و سرنوشت خود را به دست ديگران و به دست هيچ مقامی از
رهبر و پيشوا و شاه و امام نسپارند تا اولويتهای سياستگزاری در جهت منافع
بيشترين تعداد افراد باشد. دو ـ خود را به درجه بالای آموزش و مهارتهای
فنی كه جهان امروز روی آنها میچرخد مجهز سازند كه بی آن هيچ نظام سياسی
نخواهد توانست كشور ما را به جائی كه شايسته آن است برساند. سه ــ به
انتظار اين ننشينند كه دولت هزينه زندگیشان را بپردازد و نيازهايشان را
برآورد؛ و تا میتوانند و میبايد، كار كنند و پاداش و تامين مناسب نيز
انتظار داشته باشند.
دولت نماينده و امين مردم است نه دايه و سرپرست از گهواره تا گور آنها.
كسانی هستند و خواهند بود كه خود نمیتوانند زندگیشان را بچرخانند. جامعه
و دولت به نمايندگی آن، وظيفه دارد كه به ياری آنان بشتابد. ولی بقيه
میبايد با كار خود، هم زندگی خويش و هم هزينههای رفاه اجتماعی گسترده را
فراهم سازند. يك جامعه بهرهخوار (رانتيه) حتا با چهارمين ذخيره نفتی و
دومين ذخيره گاز جهان نمیتواند زندگی كند. نفت و گاز يك عامل اضافی برای
توسعه ايران است؛ "سهم نفت" افراد و منبع هزينههای روزانه دولت نيست ـ
چنانكه از پس از رضا شاه بوده است. سياستهای تامين اجتماعی اگر تفاوت ميان
كاركردن و كارنكردن و بهتر و بدتر بودن را از ميان ببرد به ركود اقتصاد ،
گريز مغزها و سرمايهها از كشور، و رواج بيكارگی خواهد انجاميد.
از نظر ما عدالت اجتماعی میبايد همراه رشد اقتصادی و توليد ثروت حركت كند
و هيچ يك فدای ديگری نشود. ما از راههای زير به اين منظور خواهيم رسيد:
١ ــ دادن فرصتهای برابر به همه افراد جامعه تا هركدام به فراخور استعداد
و همت خود تا آنجا كه میتوانند پيش بروند؛ آموزش و كارآموزی برای همه تا
هر درجه كه استعداش را داشته باشند؛ و پوشش يكسان و منصفانه قانونی چه
برای كاركنان و كارفرمايان، و چه توليد كننده و مصرف كننده؛ و گشودن ميدان
فعاليت اقتصادی بدون مقررات دست و پاگير و مالياتهای جلوگيرنده توليد
ثروت. حكومت میبايد به همه افراد جامعه توجه داشته باشد و به ناتوانان و
واپسماندگان، بيشتر.
۲ ـ بيمه بيكاری و از كارافتادگی و بازنشستگی برای همه و به هزينه كاركنان
و كارفرمايان و با كمك قابل ملاحظه دولت در جاهائی که لازم میآید.
موسسات میبايد در استخدام كاركنان خود از نظر مدت استخدام و ساعات كار
آزادی داشته باشند. تعيين حداقل دستمزد و حداكثر ساعات كار با حكومت است
و كاركنانی كه به دلايل اقتصادی يا هر دليل ديگر كار خود را از دست
میدهند میبايد زير پوشش برنامههای كارآموزی و بازآموزی دولتی و زير
نظارت دولت قرار گيرند و تا هنگامی كه كاری پيدا نكردهاند از صندوق
بيكاری، كمك هزينه متناسب با دستمزد قبلی خود بگيرند. روشن است كه اگر
پيشنهاد كارهای متناسب تازه يا شركت در برنامههای بازآموزی يا خدمات
اجتماعی را نپذيرند كمك هزينه آنان كاهش خواهد يافت. منظور از اين
سياستها آن است كه كارفرمايان از استخدام كاركنان تازه نترسند و افراد
بتوانند در ساعتهای متناسب با وقت و نيازهای خود كار كنند و تنبلی و گريز
از كار تشويق نشود. اقتصاد نوين شرايط كار را تغيير داده است. بسياری كسان
كارهای نيمهوقت يا موقت دارند يا از خانههایشان كار میكنند.
ما نمیخواهيم به نام حفظ حقوق كارگران شرايطی بوجود آوريم كه تنها صف
بيكاران را درازتر كند و سودش تنها به اقليتی از نيروی كار كه يك اشرافيت
كارگری را خواهد ساخت برسد. در جهان پر رقابت امروز، توليدكنندگان و
كارآفرينان entrepreneures نياز به آزادی عمل دارند و همه بايد تا حد
توانائی خود كار كنند.
٣ ـ بيمه درمانی اجباری برای همه كسانی كه در ايران بسر میبرند. بدين
منظور كار بيمه به موسسات خصوصی سپرده خواهد شد و افراد با آن شركتها
قرارداد خواهند داشت كه موظفند هر كسی را بيمه كنند. دولت همه يا بخشی از
حق بيمه كسانی را كه نمیتوانند خواهد پرداخت. نقش وزارت بهداری، مانند
همه دستگاههای اجرائی، نظارت بر كار شركتهای بيمه و موسسات پزشکی و
درمانی و دفاع از حقوق بيماران خواهد بود نه تاسيس و اداره اين موسسات.
***
امروز بحث عدالت کم رنگتر میشود و بحث انصاف مطرح است، که از دو دههای
پیش جان رالز John Rawls که یک فیلسوف سیاسی لیبرال است پیش آورد. او از
رفاه اجتماعی دفاع میکند ولی فرایافت انصاف را به جای عدالت اجتماعی
گذاشته است. جامعه باید منصفانه باشد که از یک لحاظ شاید تعریف بهتری است
ولی اساسا همان است و بر مسئولیت جامعه تاکید دارد. در توضیح برتری فرایافت
انصاف بر عدالت در جامعه میتوان گفت که عدالت در تحلیل آخر عادلانه نیست.
اگر کسی که سهم بزرگتری در پیشبرد جامعه دارد، پاداش مناسبی که ممکن است
بسیار بیشتر از میانگین باشد نگیرد به او و جامعه در نهایت امر بیعدالتی
شده است، از سوئی حق افراد، و از سوی دیگر یک انگیزه بزرگ پویش والائی
گرفته شده است.
در رابطه با عدالت اجتماعی قطعنامه حقوق زنان و کودکان که به منشور حزب
پیوست شده اهمیت ویژه ای دارد. بزرگترین بیعدالتی در همه تاریخ بشر از
پایان دوران مادرسالاری، به زنان و همراه آنان به کودکان شده است زیرا
حقوق کودکان و حمایت از کودکان یک مقوله زنانه است. جامعه ما از دوره
اسلامی به بعد سهم نه چندان آبرومند خود را در ستمی که بر زنان رفته داشته
است.
جمهوری اسلامی با جهانبينی حوزه و آخوند و با قانون اساسی ناساز و استبدادی،
و ساخت قدرت مافيائی آن، برسر راه هر برنامه سياسی است كه هدف خود را
رساندن ايران به جهان پيشرو قرار داده باشد. پيكار با جمهوری اسلامی در
تماميت ايدئولوژيك و سياسیاش، و قدرتبخشی به مردم تا سرنوشت خود را در
دست گيرند اولويت هر نيروی مخالفی است كه از حدود سودها و ملاحظات شخصی
فراتر میرود. ما خود را در اين پيكار از هر نظر سهيم میدانيم ـ نه اينكه
برای باز آوردن آب رفته به جوی تلاش كنيم و در آرزوی بازگشت به گذشته
باشيم، بلكه از آن رو كه هدف پيكار با جمهوری اسلامی در اصل همان پيكار
مشروطه است يعنی جنگيدن با استبداد سياسی و واپسماندگی فرهنگی كه دست در
دست هم ايران را سدهها به سراشيب انداختهاند. ما در اصل همان
مشروطهخواهانيم، منتها میكوشيم مشروطهخواهان بيدارتر و بهتری باشيم و
با زمان بيش بيائيم.
استراتژی پيكار ما را هدف ما تعيين میكند. از آنجا كه ميان هدف و وسيله
پيوندی ارگانيك هست و افراد و گروهها را كاركردها و شيوههای عملشان
میسازد، هر شيوه پيكاری كه نشان از استبداد سياسی و واپسماندگی فرهنگی
داشته باشد در واقع تقويت جهانبينی و نظام حكومتی است كه با آن در
پيكاريم. با اين ترتيب از همان آغاز دو شيوه يا رهيافت aproach مبارزه
كنار گذاشته میشود كه درگذشته، بويژه ده پانزده ساله نخستين پس از
انقلاب، رواج تمام داشته است. نخست، استفاده از باورها يا نمادهای مذهبی؛
و دوم دست زدن به خشونت يا اسلحه در پيكار سياسی. اين برنامه و اعلاميه و
سخنرانی نيست كه ماهيت افراد و سازمانها را نشان میدهد و تعيين میكند.
كردار آنهاست كه هر روز به آنها شكل میدهد و سرشت آنها میشود. آنها
ممكن است صميمانه به آنچه میگويند باور داشته باشند ولی تناقضی كه هر روز
در ميان گفتار و كردارشان هست به بیاعتقادی و دوروئی میانجامد و سرانجام
چيزی از باورهای اصلی نمیگذارد. هيچ نمونه پيكار مسلحانه يا خشونتآميز
را ــ كه اساسا به معنی حق زندگی يك گروه يا ايدئولوژی به زيان همه ديگران
است ــ نمیتوان نشان داد كه به مردمسالاری و چندگرائی انجاميده باشد.
تجربه كشورهای بیشمار نشان میدهد كه شيوه پيكار با فرا آمد (نتيجه) آن
پيوند مستقيم دارد. هدف وسيله را توجيه نمیكند بلكه رنگ وسيله را میگيرد
و در خدمت آن در میآيد.
اگر گروهی میخواهد مردمسالاری و چندگرائی (پلوراليسم) به ايران بياورد
با سنگ و چوب و عربدهجوئی با مخالفان خود روبرو نمیشود. حق دفاع در
برابر خشونت البته برای همه هست. ولی نمیتوان به اين بهانه كه در جای
ديگر و زمان ديگری خشونتی شده است به تلافی از شيوههای غير دمكراتيك در
مبارزه هواداری كرد. پيكار سياسی مردمی نيازی به شيوههای فاشيستی يا
حزباللهی ندارد. بهمين ترتيب اگر كسانی میخواهند با حربه اسلام و كربلا
به جنگ آخوندها بروند، يا حقيقتا به اين امور در كار سياست و كشورداری
معتقدند و تنها میخواهند به قول خودشان "اسلام خود را پياده كنند" كه
تفاوتی با حكومت اسلامی ندارند و ناگزير رفتارشان با مردم و مذهب بر همين
مجاری خواهد افتاد؛ و يا ريا میكنند و مردم را فريب میدهند كه میبايد
از آنها بيشتر برحذر بود زيرا حكومت اسلامی دستكم همان را كه میخواهد
میگويد.
استراتژی ما پيكار سياسی مردمی است، يعنی تنها به نيروی مردم پشتگرم است و
در كنار مردم میتواند به هدف برسد. خود پيداست كه وقتی پای تودههای بزرگ
انسانی در ميان باشد نخستين شرط كاميابی، جلب اعتماد مردم است. اين اعتماد
از عوامل اخلاقی و سياسی تركيب میشود و همه آنها لازم است. درستكاری و
گفتن حقيقت و گذاشتن همه چيز روی ميز يك عامل است؛ متقاعد كردن مردم به
شايستگی و درست بودن سخنان و روشها و برنامهها يك عامل ديگر است؛
بازتاباندن خواست مردم و همراهی با جنبش آنان عاملی ديگر است ـ اما در
اينجا هم میبايد برتری را به درستكاری داد. موارد معدودی پيش میآيد كه
اكثريتی از مردم به كژراهه پا میگذارند. اگر كسی يا گروهی كه دعوی خدمت
به مردم را دارد، به درستی و از روی آگاهی، خواست آنان را به مصلحت خودشان
و كشور نداند با دفاع از نظرات خود بيشتر اعتماد عموم را بر میانگيزد تا
با رياكاری يا چشم پوشی از اصول. میبايد شهامت آن را داشت كه در برابر
"مد"ها و محبوبيتهای گذرا نيز ايستاد. بويژه در شرايط تاريخی كه نياز به
بسيج همه نيروی مردم و فداكاری برای خير عمومی است، مانند امروز ايران، اگر
همه حقيقت به مردم گفته شود بيشتر آماده مبارزه و فداكاری خواهند بود.
برنامه سياسی و مواضعی كه يك حزب يا سازمان يا فرد میگيرد میبايد بهترين
و عملیترين پاسخها را به مشكلات مردم و كشور بدهد. ادعاهای دور و دراز و
وعدههای رايگان، و سخنان كلی و تكرار كليشهها وگذاشتن همه تاكيد بر
تحريك احساسات عمومی، زمانهائی در جامعه ايرانی كارساز بود. ولی مردم ما
پختهتر شدهاند و تفاوت گفتار كردار مسئولانه را با عوامفريبی يا سخنان
بیپايه درمیيابند.
ما میكوشيم در برنامه سياسی و در اقدامات مبارزاتی و سخنان خود و مواضعی
كه میگيريم مسئولانه رفتاركنيم و اين مستلزم رفتن به ژرفای مسائل و حركت
كردن همراه تحولات سياسی و فكری زمان است. تلاش ما بوجود آوردن مجموعه
بهمپيوستهای است كه همه گوشههايش با هم بخواند. به اين دليل وارد
مسابقه زيبائی با ديگران نمیشويم و چوب حراج بر سر مبارزه سياسی نمیزنيم
كه هركه چيزی گفت بالاترش را بگوئيم و هركه وعدهای داد بالاترش را
بدهيم. هيچكس نمیتواند از خمينی بيشتر برود كه وعده داد هر ماهه سهم
ايرانيان را از درآمد نفت به آنها خواهد داد. ما پيشاپيش به مردم میگوئيم
كه رسيدن به هدفها و اجرای برنامه سياسی ما نياز به ازخودگذشتگی همگانی
دارد و نه تنها در پايان يك پيكار سخت و طولانی و پر از ناكامی خواهد آمد
بلكه تا سالها پس از پيروزی بر جمهوری اسلامی برای برطرف كردن
ويرانگریهای رژيم، همه ما میبايد بيش از حد كار كنيم و كمتر از آنچه
سزاواريم بگيريم.
در پيكار سياسی مردمی، آنچه اهميت دارد بسيج مردم برای تحليل بردن و درهم
شكستن رژيم با استفاده از تحولات داخل و خارج است. پايههای نظری اين
استراتژی را اعتقاد به يك آينده دمكراتيك برای ايران، آسيبپذيری روزافزون
رژيم اسلامی، و ناكافی بودن سركوبگری برای نگهداری حكومتهای فاسد
واستبدادی تشكيل میدهد. جامعه ايرانی امروز هيچ ارتباطی به بيست سال و چهل
سال گذشته ندارد و دگرگونیهای ژرف جامعهشناختی و آموزش سياسی بیسابقه
تودههای بزرگ مردم، در كار آن است كه ضعف سياسی تاريخی جامعه ايرانی را
به مقدار قابل ملاحظه برطرف كند. پيروزی مردم بر رژيم آخوندی،
اجتنابناپذير و تنها مسئله زمان است.
تاكتيكهای استراتژی پيكار سياسی مردمی را به ترتيب زير میتوان آورد:
۱ ـ برجسته كردن نقاط ضعف و ناكامیها و تبهكاریهای رژيم بويژه در زمينه
تروريسم و حقوق بشر كه از نظر بسيج افكار عمومی جهانيان برای فشار آوردن
بر جمهوری اسلامی و وابستن گسترش مناسبات به پيشرفت حقوق بشر اهميت دارد.
۲ ـ برجسته كردن فعاليتهای مخالفان آزادیخواه و ترقیخواه آن در هر جا.
۳ ـ پشتيبانی از جنبش مردم ايران به رهبری روشنفكران و بهرهگيری از
تضادهای درونی گروه حاكم؛ تمركز حملات بر سران مافيای سياسی-مالی و عوامل
سركوبگر در رژيم؛ و در نظر گرفتن گرايشهای گوناگونی كه چه در جامعه
ايرانی و چه در حكومت اسلامی پديد آمده است و آن را بكلی از حالت يك
ساختار بهم پيوسته بدرآورده است. اين تحولی است كه از سوی بسياری در ايران
شناخته و عملا به حساب آورده میشود.
۴ ـ گسترش زمينه همكاری و اقدامات مشترك گروهها و سازمانهای دگرانديش
برای دفاع از حقوق بشر و مردمسالاری در يك ايران يكپارچه و مستقل.
۵ ـ افزايش گفتوشنود غيرمستقيم با نيروهای آزادی و ترقی در درون ايران و
پيشبرد پيكار آنان در زمينههای عملی و نظری با استفاده از آزادی عمل بيشر
ما در بيرون.
ما از هر تحولی در جمهوری اسلامی كه به سود مردم و قدرتبخشی به آنها
باشد استقبال میكنيم. تفاوت جناحهای رژيم از نظر عملی بدين معنی است كه
جناح سركوبگر، يعنی مافيای سران حزبالله، هر منظوری دارند به حال مردم
زيانآور است؛ ولی پارهای منظورهای جناح اصلاحگر را میتوان به سود مردم
شمرد. با اينهمه ميان مبارزه در بيرون و درون يك تفاوت بنيادی هست. ما در
بيرون ناگزير نيستيم از قواعد بازی در جمهوری اسلامی پيروی كنيم. ما
میتوانيم آن درجه از مخالفت را كه بيشتر مردم با رژيم دارند ولی ابراز
نمیشود اظهار كنيم؛ و به هيچروی نمیبايد در سياستهای روزانه جمهوری
اسلامی و مبارزات جناحی درگير شويم چون اعتبار مخالفت و مبارزه را از ميان
خواهد برد. اكنون با برآمدن نيروی سومی كه از هردو جناح دوری میجويد
پيكار آزادیخواهی در ايران به مرحله تازهای پا مینهد كه آينده دمكراسی
بسته بدان است.
با آنكه بازگشت به ايران و شركت در پيكار مردمی از نزديك، آرزوی هر نيروی
مخالفی است ما تنها با شرايط خود به ايران بازخواهيم گشت؛ يعنی هنگامی كه
دستگاههای سركوبگری در جريان مبارزه از كار بيفتد و مردم بتوانند از
آزادی و امنيت خود دفاع كنند و ما بتوانيم با همه گرايشهای ديگر در شرايط
آزاد و برابر، پيكار سياسی كنيم.
تلاش ما بر آن است كه سرنگونی رژيم آخوندی بی خونريزی و هرج و مرج و در يك
فرايند گام به گام صورت گيرد؛ ولی نيروهای مخالف به تنهائی نمیتوانند
فرايند سرنگونی را كه هماكنون آغاز شده است به حال مسالمتآميز نگهدارند.
اگر حزبالله همچنان درپی نگهداری پايگاههای قدرت و منافع خود بهر بها
باشد و خشم و سرخوردگی مردم را به انفجار برساند هيچكس نخواهد توانست
دربرابر آن بايستد. ما با همه پرهيز از خشونت، از حق مردم برای دفاع از
خود در برابر تجاوزات حزبالله پشتيبانی میكنيم.
***
این استراتژی به دو دهه پیش برمیگردد و پیکاری که آن روزها تصور میشد
در خواهد گرفت پیش چشمان ما دارد با همان عناصر روی میدهد. جنبش سبز
بهترین صورت پیکار سیاسی مردمی است که با یک همرائی consensus ملی بر سر
دمکراسی لیبرال کاملتر شده است. مردم و رژیم هر دو با همه نیرو به میدان
آمدهاند. نیروی رژیم دستگاه سرکوبگری با هزینههای مالی میلیاردی آن است؛
نیروی مردم وزنه دهها میلیون مردمان آگاه و به جانآمده است که هیچ چیز جز
پایان دادن به رژیم اسلامی آرامشان نخواهد کرد.
همه برنامههای سياسی و تهيههای قانونی، بی يك دگرگونی ژرف فرهنگی، بی تغييری
در نگرش ما به جهان، نابسنده خواهد بود. ايران يك كشور جهان سومی،
اسلامی، و خاورميانهای است و مسئله ايران را در همين سه صفت میبايد
جستجو كرد. ما در چنين وضع تاسفآوريم زيرا با روحيه جهان سومی
میانديشيم، با معيارهای خاورميانهای زندگی میكنيم، و اجازه
دادهايم كه جامعه ما با صفت اسلامی تعريف شود. نگرش و ارزشهای ما
جهان سومی و اسلامی و خاورميانهای است و همينيم كه بودهايم. اگر
میخواهيم از اين سرنوشت ناشاد بدرآئيم میبايد حتا اگر جغرافيایمان
را نمیتوانيم دست بزنيم از جهان معنوی خود مهاجرت كنيم.
جهان سومی بودن واژه ديگری برای واپسماندگی است. جهان سومیها ماندگان
از كارواناند، جامعههائی كه در صورت، به پيشرفتهتران مانندهاند و
در معنی در مرداب قرون وسطائی خود فروماندهاند؛ سرزمينهائی زندانی
سنتها و گذشتههای دست برداشتنی كه خشونت، خميرمايه هستی آنهاست:
خشونت مرد به زن، حكومتكننده به حكومتشونده، ارباب به نوكر. جهان
سومی قربانی و ستمديده است، بی هيچ كوتاهی و گناه. ستمديدگیاش به
آشنائیاش با غرب برمیگردد -- همان غرب كه او را به ابعاد تباهی و
درماندگی صدها سالهاش آگاه گردانيده بود. او دمی از سرزنش غرب باز
نمیايستد ولی حتا در پيروزیاش بر غرب در پيكار ضد استعماری، باز به
قدرت مشيتآسای غرب میچسبد و خود را عروسك خيمهشببازی آن میداند و
میسازد.
جامعه اسلامی پيشاپيش به معنی داشتن تصور بسيار محدودی از آزادی و
مسئوليت فردی است، كه با يكديگر میآيند. به عنوان يك جامعه اسلامی و
نه جامعهای از مردمانی كه بيشترشان مسلماناند، مسلمانان در فضائی
خودبخود بستهتر بسر میبرند. جامعه مذهبی جامعه تقديس شده است ــ
فساد در آن به هر درجه معمول چنين جامعههائی برسد. (اردوغان ترکیه از
عمر بشیر رئیس جمهوری سودان که به جنایت بر ضد بشریت محکوم شده است و
در هر کشور غربی دستگیر خواهد شد دعوت رسمی کرد و گفت مسلمان جنایت
نمیکند!) نظام ارزشها و نهادهای ريشهدار آنها را زير نور انديشه
آزاد نمیتوان برد. جامعه اسلامی در هر مرحلهای باشد بالقوه يك عنصر
آخرالزمانی millennial نيرومند در آن هست. سرنوشت از پيش
تعيينشدهای دارد. رستگاريش در بهشت آن جهان است و آيندهاش در
بازگشت به گذشتهای که بالاتر از هرچه بوده است و خواهد بود. همواره
يك جايگزين فرضی بااعتبار، برتر از همه، برای هر جهانبينی و سياست
شكستخورده در ژرفای جامعه هست.
در جهان سومی بودن خود، جامعه اسلامی پابرجاتر از ديگران است. اگر در
يك جامعه جهان سومی، نظام ارزشها و باورها راه بر پيشرفت میگيرند،
جامعه اسلامی مقررات تقديس شدهاش را نيز بهويژه در تجاوز به حقوق بشر
بر آن میافزايد. اداره جامعه بر پايه شريعت، آن را به هر جا میتواند
بكشد ولی به مدرنيته نخواهد رسانيد. از دهه هشتاد سده نوزدهم كوشش
انديشهوران اسلامی از هر رنگ برای آشتی دادن مدرنيته و شريعت بيهوده
مانده است. هيچ كس نتوانسته است يك پايه تئوريك برای مدرنيته در اسلام
بيابد. مدرن كردن اسلام آرزوی محال كسانی كه بنبست را میبينند و باز
همانجا میايستند مانده است. از میان این اندیشمندان آنها که تضاد
را شناخته و بیان کردهاند بخت بیشتری برای گشودن معما خواهند داشت و
میباید در کنارشان بود.
خاور ميانه بيش از يك تعريف نامشخص جغرافيائی است. خاور ميانه هم
مانند جهان سوم يك حالت ذهنی است؛ جهان سومی است كه عرب و مسلمان
باشد. ولی خاور ميانهای در فضای فرهنگی و سياسی ويژه خود، اگر هم
مسلمان و عرب نباشد به غربستيزی، بويژه امريكاستيزی، شناخته است. او
از تاريخ خود ــ تاريخی كه مانند همه جهانبينی او "سوبژكتيو" و
گزينشی است ــ احساس دشمنی به غرب را آموخته است. كشاكش فلسطين و
اسرائيل كه پيچيدهترين و كهنترين كشاكش جهان است او را يك سويه و
يكپارچه ضداسرائيلی و تقريبا بنابر تعريف، ضديهودی كرده است.
ما بر روی هم در اين سه جهان زيست میكنيم و همراه هر سه به پايان راه
رسيدهايم. جهان سوم كه در افريقای سياه كاملترين تعريفش را میيابد
با نا اميدی هراسآور موقعيت خود روبروست. جهان اسلامی در واپسين
ايستادگی خود در برابر مدرنيته كارش به ولايت فقيه و طالبان و بنلادن
كشيده است. در خاورميانه تركيب محافظهكاری، سودازدگی (ابسسيون)
فلسطين، و اسلام به عنوان هويت ملی، جامعههای هر چه بيشتری را دارد به
بنيادگرائی محكوم میكند.
ايران از اين سه جهان بيگانه است. جامعه ما به پايهای از پيشرفت
رسيده است كه بايد بتواند معنی مسئوليت را بفهمد؛ خشونت را از روابط
اجتماعی و سياسی بردارد؛ اسلام را در سياست و اداره جامعه راه ندهد؛ و
از گير سياستهای خاور ميانهای رها شود ـ چنانكه تركيه با مردمی بسيار
مذهبیتر از ايرانيان کمابیش شده است. ما سزاوار زندگی بهتری هستيم و
اجباری نداريم خود را در حد اين مردمان نگهداريم و در سطحهای
پائينتر تمدن جهانی بمانيم. جهان سوم میتواند همچنان در سنتهايش دست
و پا بزند و رستگاریاش را عقب بيندازد. جهان اسلام میتواند به اسلام
به عنوان هويت خود و جايگزين استراتژیهای شكستخوردهاش بنگرد و
واپسماندگیاش را ژرفتر سازد. خاور ميانه میتواند هرچه بخواهد
مسئوليت كاستیهای سياست و فرهنگ خويش را به گردن امريكا و اسرائيل
بيندازد و آينده خود را گروگان مسئله فلسطين كند.
ما ديگر نمیخواهيم با اين ملتها يكی شناخته شويم؛ نمیخواهيم جهان
سوم معيار پيشرفت ما، جهان اسلام تعريف كننده فرهنگ ما، و خاور ميانه
چهارچوب سياسی ما باشد. هويت ملی ما جز در تاريخ و زبان فارسی به
هيچ بخشی از فرهنگ ما بستگی ندارد. ما در اين فرهنگ میتوانيم دست
ببريم و هويت ما دست نخواهد خورد. جهان پر از كشاكش و مصيبت است و هيچ
دليلی ندارد كه در اين ميان فلسطين مهمترين مسئله ما باشد. آينده ملت
ما اگر قرار است بهتر از اكنونش باشد در بيرون آمدن از اين دنياهاست:
پشت كردن به جهان سوم، بيرون زدن از خاورميانه، فراموش كردن اسلام به
عنوان يك شيوه زندگی و نه يك رابطه شخصی با آفريدگار جهان. ما میبايد
جهان اولی بشويم زيرا در اصل چيزی از جهان اولیها كم نداريم. ايرانی
هرجا باشد به محض آنكه به ابزارهای فرهنگی غرب دست میيابد خود را به
غربيان میرساند. ما از بسياری جهان سومیها سبكبارتريم. دنيای اسلامی
هيچگاه جهان ما نبوده است، آن گونه كه برای عربهاست. ما همواره
ايرانی ماندهايم و نه آن دويست سال تاراج و كشتار و ويرانی را فراموش
كردهايم و نه هزار و پانصد سال پيش از آن را. اسلام دين بسياری از ما
هست ولی موجوديت ما نيست. ما با عربها بيش از آن تفاوت داريم. موضوع
برتری و فروتری نيست؛ موضوع تفاوتی است كه ١۴٠٠ سال اسلام نتوانسته
است آن را بزدايد. خاور ميانه را میبايد به شكست خوردگانی واگذاشت كه
هر بار دلائل تازهای برای چسبيدن به عوامل اصلی شكستهای خود
میيابند. خاور ميانه وزنهای بر بال پرواز ماست. يك گلزار quagmire
واقعی فرهنگی و سياسی است كه بايد پايمان را از آن بيرون بكشيم. خاور
ميانه را، چنانكه بقيه جهان سوم را، میبايد شناخت و با آن بهترين
مناسبات را داشت ولی راه ما از همه آنها جداست.
ايران فردا را از همامروز میبايد ساخت. پيكار فرهنگی را كه ما به
عنوان يك حزب سياسی بدان اولويت دادهايم در همين فضاهای آزادتر
میتوان دنبال كرد و به ايران كشاند. ما در اين پيكار تنها نيستيم. از
حكومت اسلامی و حزبالله گذشته، مردم ايران هرچه بيشتر از اين فرهنگ و
سياستی كه خشونت و خفقان و خرافات از آن میزايد دوری میجويند. پرده
تابوها را میبايد دريد و از اتهام و حمله كهنهانديشان نهراسيد.
حزب مشروطه ايران در ميان سازمانهای سياسی بيرون كشور اين ويژگی را دارد كه
از صفر در شرايط تبعيد پايهگذاری شده است. ديگران همه يا از ايران به
بيرون آمدهاند يا انشعابی از سازمانهائی هستند كه در ايران
پايهگذاری شدهاند. ويژگی ديگر حزب آن است كه صرفا حزب كادر نيست و
كمبود كادر، كاستی بزرگ آن است. حزبی است ازهمه لايههای اجتماعی
ايرانيان تبعيدی. سومين ويژگی حزب را در شفافيت كامل آن بايد جستجو
كرد. نام و نشان همه مسئولان حزب و بحثها و اختلافات درون حزبی همه
آشكار و بیپرده، و درهای گردهمائیهای حزبی بر روی دگرانديشان گشوده
است.
سازماندهی حزب به پيروی از اصول عقايد آن، دمكراتيك و غيرمتمركز است.
اعضای حزب در هر شهر در شاخه يا هسته شهر گرد میآيند. هسته واحد كوچك
تر حزب است و هستهها میتوانند با پيوستن به نزديكترين شاخه خود
جنبه رسمی پيدا كنند. اداره شاخهها با شوراهائی است كه بسته به تعداد
اعضای شاخه هر سال میبايد از سوی اعضا برگزيده شوند. شاخهها در
چهارچوب منشور و اساسنامه حزب در امور خود آزادی عمل دارند و
فعاليتهای حزبی اساسا در شاخهها و هستهها صورت میگيرد. پنج عضو
شورای مرکزی كه ارگان اداره و رهبری حزب است هر دو سال یک بار از سوی
کنگره انتخاب میشوند. كنگره بالاترين ارگان حزبی است و سياستگزاری
عمومی حزب و تغيير منشور و اساسنامه در حوزه وظايف آن است. هر سال کم
و بیش يك بار كنفرانسی از شاخههای اروپا يا امريكا برگزار میشود كه
علاوه بر استوارتر كردن همبستگی حزبی و كارهای تشكيلاتی، ميدانی برای
بحث درباره انديشههای تازه است. شاخهها تشويق میشوند كه با
دگرانديشان همكاری كنند و دست به اقدامات مشترك بزنند.
سنت مشروطه در ايران هيچگاه فرصت آن را نيافته بود كه حزب خود را
داشته باشد.حزبهای دوران انقلاب مشروطه در اوضاع و احوال نامناسب
نپائيدند. پادشاهی پهلوی هيچ مركز قدرت مستقلی را برنمیتابيد و حزب
برايش يا دشمن بود يا مزاحم و يا آرايش صحنه و آسانكننده انتخابات
كنترل شده. حتا حزبی مشروطهخواه (در بافتار يا context غير
دمكراتيكتر و محدودتر آن روزها) كه خود محمد رضا شاه بنياد گذاشت،
چون برای مشاركت و به ميدان آوردن مردم میكوشيد زودتر از همه از چشمش
افتاد. در رژيمی كه وارث انقلاب مشروطه بود يك حزب مشروطه جائی
نمیداشت. مخالفان رژيم نيز كه از موضع مشروطه و قانون اساسی به
پادشاهان پهلوی میتاختند دنبال حزب مشروطه نمیبودند. (اين دوپارگی
طرفهآميز هنوز در سياستهای بيرون هست: در سوئی حمله به پادشاهی به
دليل انحرافش از اصول مشروطه و پرهيز تا حد گريز از مشروطه؛ در سوی
ديگر ادعای مالكيت انحصاری مشروطه و بی اعتنائی به بسياری معانی آن،
همچنانكه در دوران پادشاهی بود)
حزب مشروطه ايران با زندهكردن پيام جنبش مشروطهخواهی در همه گستره
آن با يك برنامه سياسی كه در تعريف راست ميانه میگنجد میكوشد كمبود
بزرگی را كه در سياست ايران بوده است برطرف سازد. اين حزبی است كه
ازنظر اراده شكستناپذير به نگهداری نياخاك؛ سپردن اختيار كشور به دست
مردم ايران؛ و نواحی كشور به دست باشندگان آنها در يك پادشاهی
مشروطه؛ جدا كردن دين از حكومت كه پيشروترين مشروطهخواهان آرزو
داشتند؛ و همپاشدن با دنيای امروز در توسعه و رفاه و عدالت اجتماعی،
دنباله مستقيم جنبشی است كه از صد سال پيش نيروی برانگيزنده دگرگونی در
جامعه ايرانی بوده است و نخستين سازماندهی خود را در حزب دمكرات
انقلاب مشروطه يافت. نگاه به غرب و فراگرفتن شيوههای تفكر و زندگی از
تمدنی كه وحشيگری را از رابطه مذهبی و خارج از مذهب، حكومتكننده و
حكومتشونده، مرد و زن، كارفرما و كارگر برداشته است تقريبا همان
اندازه به ما میپرازد كه به ايران صد سال پيش ما.
اصول تاريخی مشروطه را در سده بيست و يكم تا آنجا كه بتوان ديد میشود
برد، و پايهای برای برنامههای سياسی متناسب با زمان ساخت. برنامه
سياسی حزب از نظر تاكيد بر يگانگی ملی و يكپارچگی ايران، از نظر نقش
حكومت به عنوان نماينده جامعه در اقتصاد و تنظيم روابط اجتماعی، از
جهت تعادل ميان توسعه اقتصادی و عدالت اجتماعی، يك برنامه راست ميانه
است و میتواند با چپ ميانه تفاوتهای مهم داشته باشد. تفاوتهای آن
باگرايشهای افراطی راست، با هواداران پادشاهی استبدادی و آرياپرستان
و اسلامگرايان (مذهب سياسی) و افراطيان چپ ــ لنينيستها و آنارشيستها
و همه گرايشهای تجزيهطلبانه ــ آشكارتر و برطرفنشدنیتر از آن است
كه نياز به گفتن داشته باشد.
اين برنامه به هيچ روی كامل نيست و ما با علاقه بحثها و تجربههای
كشورهای پيشرفته را در زمينه سياستهای اقتصادی و رفاهی دنبال
میكنيم. فاصله ما با مسئوليتهای كشورداری بيش از آن است كه به
جزئيات عملی بپردازيم ولی به عنوان يك اصل راهنما معتقديم كه هر جا
بخش خصوصی و ابتكارات فردی كوتاه میآيد یا به سوءاستفاده میافتد
وظيفه حكومت آغاز میشود، و معيار در اينجا خير عمومی است. تجربه
امريكا كه بهترين فضای ابتكار فردی است و پوياترين جامعه و اقتصاد
تاريخ را بوجود آورده نشان میدهد كه بخش خصوصی، هم بسيار كوتاهی
میكند و هم بسيار زياده میرود. از سوی ديگر زيادهرویهای دولت رفاه
اروپای باختری فرمولی برای سوءاستفاده گسترده از منابع ملی، تشويق
بيكارگی و وابستگی، جلوگيری از روحيه كارآفرين entrepreneur بوده
است. مقررات سخت كار، از بهرهوری كاسته و بر بيكاری افزوده است؛ بستن
مالياتهای سنگين به گريز سرمايه و مغزها كمك كرده است؛ و بار كمرشكن
هزينههای رفاهی در همه جا به تجديدنظرهای كلی در برنامههای رفاهی
انجاميده است.
هيچ كس ناگزير از گزينش ميان اين دو نمونه نيست؛ بهويژه كه در خود
امريكا و اروپای باختری نيز از هفت دهه پيش در پی تعديل سياستهایشان
برآمدهاند ــ گرائيدن حزب دمكرات امريكا به چپ در برنامههای
"نيوديل" و "جامعه بزرگ" وگرائيدن سوسيال دمكراسی اروپای باختری به
راست میانه در دو دهه گذشته نشانههائی از تلاش دنبالهگيری است كه
برای آشتی دادن برتری ابتكار خصوصی، با مسئوليت اجتماعی حكومت صورت
میگيرد.