‏جنبشی که با تعريف دوباره آغاز شد‏

داريوش همايون


‏‏‏  ‏ نگريستن به پشت سر، اگر برای خيالپردازی نباشد، سازنده است.  جنبشی که نام مشروطه نوين گرفته است ‏گذشته ای دارد، بيش از بيست سال، که می توان به آن برگشت و نگاهی از درون به آن انداخت ــ اين جنبش ‏چگونه پا گرفت؟ نگاه به آن گذشته و فرايندی که با طرح کردن پرسشها و بديهی نگرفتن بديهيات و ترديد ‏کردن در امور مسلم و گاه "مقدس" آغاز شد، این دعوی را استوارتر می کند که مشروطه خواهی نوین در ‏سیاست و جهان بینی ايرانی جای مطمئنی دارد؛ جنبشی است که می بايد آن را جدی گرفت. این نگاه از درون، ‏داستان سلوکی است که پايان يافتنی نیست‎ ‎‏ و گاهگاه می بايد به آن بازگشت. بازنگريستن با خودش اصلاح و ‏بهبود می آورد. بايد ديد آنچه زمانی خوب می نمود، آزمايش زمان را تاب آورده است؟ ‏

‏  دو سه دهه ای پيش زمانه ای به پايان رسيد. ايرانی در هر جا بود با جهان ديگری روبرو شد. ادامه گذشته ‏ناممکن، و ضرورت باز سازی همه چیز آشکار گرديد. امروزبيشتر ما این حقیقت بديهی را می پذيريم، ولی ‏در آن زمان نه حقيقت بود نه بديهی. حقيقت و بديهی در آن زمان ادامه گذشته بود؛ چنان رفتار کردن که گوئی ‏رويای کوتاهی است که بيداری خواهد آورد. فرايند باز تعريف کردن بايست از همانجا سر می گرفت و از همانجا ‏نيز سرگرفت. موقعيت تازه پس از انقلاب و پيروزی اسلاميان چه بود، آيا کمانکی ( پرانتز) بود که بسته می شد ‏يا داسی بود که از زندگیها و رابطه ها و نگرشها می گذشت و هیچ چیز را چنانکه می بود نمی گذاشت؟ از ‏همانجا بود که تعريف کردن و باز تعريف کردن لازم آمد. می بايست انقلاب و حکومت اسلامی را در معنی ‏درستش دريافت؛ و اين نمی شد مگر آنکه به دوران پيش از انقلاب ــ از سال انقلاب تا هر چه در گذشته بدان ‏ربط می يافت، در سياست و فرهنگ ایران ــ نگاه تازه ای انداخته شود. جهان پس از آن انقلاب شيوه تفکر ‏تازه ای می طلبيد. پس از چنان زير و زبر شدنی ديگر نمی شد در همان فضاها زيست که انقلاب را ممکن ‏گردانيده بود.‏

‏  دشوارترين بخش اين بازاندیشی، تعريف آن فضاها بود. هيچ کس حاضر نبود فضای خودش را در شمار ‏فضا هائی بياورد که انقلاب را ممکن گردانيده بود. همه سودی پاگير داشتند که با توجيه خود، انقلاب را در ‏ساده ترين فرمولها ــ فرمولهائی که دوست را پاک و دشمن را محکوم می کرد ــ توضيح دهند.  فضای گذشته ‏آنها نيازی به بازنگری نمی داشت. ولی چنان انقلابی کشورگير را که در گرماگرمش آنهمه هوادار و مدعی ‏هواداری می داشت نمی شد تنها به يک فرد، یک گروه، يک رویداد، يک عامل فروکاست. ناچار بايست عوامل ‏گوناگون و دست درکاران فراوانی بوده باشند. انقلاب در ايران روی داده بود که در کشورهای جهان سومی و ‏رو به توسعه کمتر مانندی می داشت. فرمولهای ساده شدهء در خدمت گروههای معين نمی توانست روشن کند ‏که چرا آنهمه نويد به يک تندباد به هوا رفت و چرا مردمی که وضع شان از هميشه و از يیشتر همگنان شان در ‏کشورهای روبه توسعه بهتر شده بود چنان بلائی بر سر خود آوردند. ‏

‏  پيکار برضد جمهوری اسلامی با آنکه وظیفه ای بود که نياز چندان به استدلال نداشت، بی يافتن پاسخ ‏پرسشهای دشوار، بی معنی می نمود. مشکل، پس از آن بود. جمهوری اسلامی برود که چه بيايد؛ چه چیز در ‏جمهوری اسلامی بود که بايست بر می افتاد، و جمهوری اسلامی و دشمنانش چه همانندی هائی می داشتند؟ از ‏آن گذشته برافکندن رژیمی که در ميان چنان شور و پرستش عمومی به قدرت رسیده بود و به تندی جايش را ‏محکم می کرد کار يک روز و دو روز نمی بود ( بويژه که جنگ هم افزوده شده بود.) می بايست برای يک ‏کارزار دراز و دشوار و پر از ناکامی آمادگی يافت. در چنان کارزاری شور و خوشبينی نخستين سالها پايدار ‏نمی ماند که نماند؛ و پيوسته از عمل دم زدن، جلو مهمترين کاری را که جامعه تبعيدی از  آن می آمد  می گرفت.  ‏در فرصتی که بر اين جامعه تحمیل کرده بودند می شد پايه های استوار جنبشی را گذاشت که به دردشناسی ‏جامعه پردازد؛ مسائل بنیادی را که نمی گذاشت اين مردم از تيرگی وابتذال و بيدانشی و جمود سده های دراز ‏بدرآيند باز کند؛ آينده ای را که شايسته ملتی با جايگاه تاريخی، استراتژيک، فرهنگی، و اقتصادی ايران است ‏بشناسد و رو به آن بتازد. زمان، زمان سياست ورزی و رقابت برسر قدرت نمی بود ــ هنوزهم نيست ــ می ‏بايست از ريشه دست به کار شد. در پيرامون، تقريبا همه يا درگير گذشته بودند يا در سودای خام تجديد آن. ‏می بايست از تقريبا همه، فاصله گرفته می شد؛ می بايست جرئت متفاوت بودن وتنها ماندن يافت. ‏

‏  درچنان فضای بيماری که سياستش به پدرکشتگی و جنگ صلیبی و کيش شخصيت و عواطف ايلياتی ــ همه ‏عوارض پيش از مدرنيته ــ فرو غلتيده بود؛ و انرژی اش را از حقمداری ‏self- righteousness ( ‏بيرون راندن مخالف، حتا ناموافق،از انسانيت؛ روحيهء همه یا هيج، حقيقت ترديد ناپذير) می گرفت، تنها ماندن ‏نیز آسان نمی بود. اگر کسی به بيحرکتی نمی افتاد و لب از لب می گشود خشم مقدس مبارزان خستگی ناپذير ‏محفل های پراکنده را از چهار گوشهء جهان بر می انگيخت.  بازار مبارزه ( دشنام و اتهام) بهر کمترين اشاره ‏اش گرم می شد تا باز در محفل های پراکنده در چهار گوشه جهان فروکش کند. يک نگاه از نزديک تر می ‏توانست نگرنده برکنار را از بيهودگی  سرتاسر آن موقعيت آگاه سازد. آنهمه مبارزات و جوش و خروشها در ‏واقع  توفانهائی  در  فنجان  چای می بودند؛ اصلا همه در فنجانهای چايی دست و پا می زدند که خودشان برای خود ‏ساخته بودند. از هزاران کيلومتر فاصله، درحالی که هيچ به دست نداشتند، در آن خرده جهان ساخته شده از ‏نامرادی، سرشان را با هم گرم می کردند. پيش از آنان فرانسویان پايان سده هژدهم و روسهای آغاز سده ‏بيستم، سرنوشت اجتماعات تبعيدی را به نمايش گذاشته بودند. اگر کسی در اجتماع تبعيدی بزرگ ايرانی در ‏پايان سده بيستم نمی خواست در روياپروری و سترونی انديشگی و خودويرانگری سياسی، تجربه ناشاد و ترحم ‏انگيز آنها را تکرار کند بهتر از آن نمی بود که اگرچه به بهای تنها ماندن، از جهان تبعيديان بيرون رود. ‏

‏ * * *

‏  با آنکه نه ایرانيان تبعيدی، اشراف فرانسه و روسيه بودند و نه جمهوری اسلامی در بينوائی همه گيرش با ‏انقلابهای دورانساز فرانسه و روس قابل مقايسه بود، منظره سياسی در بيرون ایران از بنياد با فضاهای آن ‏تبعيديان تفاوتی نداشت؛ ايرانيان تبعيدی نيز مانند پیشينيان خود بيش از دشمن مشترک به خود مشغول بودند. ‏تکان سخت خشونت باری که تبعيديان را از دیار خود می راند و زندگيهاشان را بهم می ريزد آنان را پر از خشم ‏و کينه می کند. این خشم و کينه طبعا متوجه جاهای آسانتر و نزديکتر می شود. دشمن در اوج پیروزی است و ‏با همه خوش خيالی های مراحل نخستين، کار چندانی با آن نمی توان کرد. تبعيديان پر جوش و خروش بهر در ‏می زنند و در هرجا به تبعيديان ديگر با ديدگاهها و موقعیتهای ديگر برمی خورند و به نظرشان می رسد که ‏سرچشمه ناکامی هاشان همان تبعيديان ديگرند. بويژه در انقلابها و فتنه هائی که "هرکس از گوشه ای فرا می ‏روند" بسياری از انقلابیان نيز دير يا زود به به تبعيديان آماج انقلاب می پیوندند. دشمنان دیروز، خود را در ‏صفی ناخواسته همراه می یيبند ( آن قدر ناخواسته که بسياری از مخالفان پيشين را به همکاری و دست کم ‏پذيرفتن رژيم انقلابی می راند.) آشفتگی بر آشفتگی می افزايد. مبارزان، مبارزه های پيشين را از سرمی ‏گيرند. باخت بزرگ ملی با خودش احساس گناه ملی می آورد. نياز به تبرئه خود، که بی متهم کردن دیگری نمی ‏شود، بجای تفکر و پژوهش می نشيند. اندک اندک چنان همه بهم می تازند که گناهکاران اصلی، بهره برندگان ‏انقلاب، از ياد می روند. گناه انقلاب بيشتر به گردن قربانيان گوناگونش می افتد. حتا آنها که پيش از انقلاب ‏دستی در سیاست نداشته اند در فضای تبعيد سیاست زده می شوند. ضربتی که فرود آمده بزرگتر از آن است که ‏درپی يافتن دلائل بر نيايند. فرضیه ها و اظهارنظر ها از هر سو سرازير می شوند. هدف آنها کمتر روشنگری ‏و رفتن به ژرفای رويدادی به پيچيدگی یک آشوب بزرگ ملی است و بيشتر به کار تخدير کردن و تسکين دادن، ‏و جنگيدن می آيد ــ حربه هائی برای کوبيدن هر که دربرابر باشد. ‏

‏  جامعه هائی که در آنها آشوبهائی مانند انقلابهای بزرگ تاریخی روی می دهد نمونه های آزادمنشی و ‏خردمندی سياسی نيستند. انقلاب در جامعه ای که به بلوغ سیاسی و مدنی رسيده باشد روی نمی دهد. دانه ‏انقلاب نیاز به زمينی دارد پوشيده از يکسو نگری و نا آگاهی و بينوائی فرهنگ سياسی . انقلاب بر جامعه هائی ‏فرود می آيد که سياست شان بيشتر امری در قلمرو سرکوبگری و فريبکاری است و بوئی از همرائی ‏consensus‏ از رعايت کمترينه ای از اصول نبرده است. سياست در آن پدر و مادر ندارد، چنانکه در این ضرب ‏المثل وحشتناک فارسی آمده است. کسانی که امواج انقلاب به کرانه های ديگرشان پرتاب می کند فراورده های ‏چنان فرهنگهای سیاسی هستند. از آنها جز این نمی توان انتظار داشت که هرچه بتوانند بر همان عادتهای ذهنی ‏خود بروند؛ همچنان کار سياسی و انديشيدن درباره سياست را با سياست زدگی، با سياستی که نه پدر و مادر ‏دارد، نه نياز به مطالعه و آگاهی، و نه حتا از غریزه بقا و شناخت سود شخصی روشنرايانه ‏enlightened‏ ( به ‏معنی فراتر از نوک بينی را ديدن) برخوردار است، اشتباه بگيرند. اين انقلابيان با انقلاب و رژيم انقلابی دشمن ‏اند ( بسياری از آنان تا مرز نامربوط گوئی می کوشند ميان اين دو تفاوت بگذارند ) ولی افسون زده آن می ‏شوند.  انقلابيان  پيروزمند، آنان را دانسته  و ندانسته به تقليد خود  وا می دارند ــ که بزرگترين ستايشهاست. ‏تبعيديان اصلاح نشده که « نه چيزی را فراموش کرده اند نه فراگرفته اند» آنچه را که از بی مدارائی و يکسو ‏نگری، از سياه و سپيد ديدن همه کس و همه چيز، از دشمنی خونخواهانه تا هواداری پرستشگرانه کم دارند از ‏انقلاب می گیرند، از انقلابی که قدرت آن دلهاشان را لرزانده است و ستايشی نهانی در ذهنهاشان نشانده است. ‏

‏  نباید فراموش کرد که اگر طبقه سیاسی در کشوری دچار چنين کاستیها نباشد و جامعه درواقع استعداد ‏انقلابی بهم نرسانده باشد اصلا نیازی به برهم زدن همه چیز نخواهد یافت. اگر بتوان کشاکش سیاسی یا برخورد ‏منافع را در یک چهارچوب اصولی و اخلاقی کمترينه انجام داد و همه حق را از آن خود ندانست و همه چیز را ‏برای خود نخواست و هر مخالف یا هماورد و رقیبی را دشمن نشمرد، سهل است از انسانيت بيرون نکرد، و هر ‏رفتاری را با او روا ندانست، آنگاه استعداد انقلابی در جامعه بهم نمی رسد و دگرگونی، که گوهر هستی است و ‏دير يا زود در هر جا روی می دهد، تدريجی و همراه نظم حواهد بود. تنگی زندگی در تبعيد، جماعتهای ‏سرخورده و نامراد ‏frustrated‏ تبعيدی را مردمانی می سازد بدخواه يکديگر، همواره نگران رفتار و گفتار ‏ديگران، هم خرده گير و بدگمان و هم سهل انگار و زودباور،  که  ناتوانی شان در پيکار با دشمن واقعی  با توانائی ‏شان در سنگ انداختن سر  راه يکديگر برابری می کند؛ بيشترشان از زندگی بیرون می روند و جز کوشش برای ‏جلوگيری از ديگران دستاوردی نداشته اند. کسانی که دستشان از هر جا جز گريبان یکدیگر کوتاه شده همه ‏درماندگی شخصی و ملی خود را برسر يکديگر می ريزند. ‏

‏ * * *

 ‏ تنهاماندن در آن خرده جهان دلگير و سترون لازم بود ولی آسان نبود و درگيريی همه سويه می طلبيد ــ با ‏موافق و مخالف،  با خودی و غیر خودی،  و با جمهوری اسلامی که نشسته بود و شاخ و درخت را از بن می ‏برید.  هر که می خواست می توانست ببيند که دشمن در بيرون فنجان است. آن درخت بود که اهميت داشت، نه ‏خرده حسابهای شخصی و سیاسی و تاريخی گروههائی که خرده حسابها را علت وجودی خود گردانيده بودند. ‏در این تعبير، موافق و مخالف معنی نمی داد. اگر می بايست از آن فنجان بیرون آمد و به درخت انديشيد، ‏موافقان گاه همان اندازه گمراهی نشان می دادند که مخالفان،  و مخالفان همان اندازه  به بيرون آمدن از "گتو" ‏ها شان  نيار داشتند  که موافقان. می بايست با همه روبرو شد و آينه زشت نما را دربرابر همه چهره ها، پیش ‏از همه چهره خود، گرفت. چنين نگرشی به تبعيديان از هر رنگ، دشمنی را از ميانه حذف می کرد. اگر ‏مخالفی بود، حتا اگر رفتار دشمنانه می کرد، اساسا از همان مقوله می بود. او نيز بايست سرانجام بر بيهود گی ‏موقعيت خويش آگاه می شد و به نيروهای آينده ساز، نه گذشته نگر می پيوست. ولی حتا با چنين ديد بلند گشاده ‏ای باز کسانی را می بايست در بيرون گذاشت. اينان « زمينهای شوره ای بودند که سعی و عمل در آنها ضايع ‏می گرديد." ‏

‏  در اينجا بود که اخلاق و کاراکتر در کار سياسی جای بالاتر یافت . عامل تعيين کننده، باورهای کسان نبود. ‏باورها را می شد پذيرفت، تعديل کرد، تغيير داد، یا با آنها زيست. کاراکتر و طبيعت کسان بود که می توانست ‏همه چيز را فاسد کند یا بهبود بخشد. بررسی انقلاب اسلامی، نقش عامل اخلاقی را در سرنوشت ملی روشن ‏کرده بود. ضعف اخلاقی جامعه اجازه داده بود یک گروه بی آينده که هیچ چيز برای سده ای که در آن می زيست ‏و برای کشوری که آن را چون غنيمت جنگی می خواست نداشت، بی هيچ ضرورت تاريخی و جامعه شناختی و ‏اساسا به دلائل سياسی، با کمترين تلاش پيروز شود. آن دلائل سياسی، از آنجا برخاست که طرفهای کشاکشی ‏که به تندی به انقلاب تحول یافت آماده زيرپا گذاشتن همه چيز می بودند. همه چيز را زيرپاگذاشتن، سود ‏شخصی را نيز دربر می گيرد و عموم دست درکاران و دنباله روان، و تقريبا همه دستگاه حکومتی، گاه ‏مشتاقانه، سود شخصی خود را قربانی ملاحظات فرصت طلبانه کردند، يا در يک شکست روحی و اخلاقی محض ‏به دشمن خود تسليم شدند و از آن بدتر، پيوستند.‏

‏  برای انديشيدن درباره ايران، چه رسد که ساختن آينده آن، بهترين معيار در تعييين دوستان و موافقان و ‏همراهان و هماوردان، شناخت آنان به عنوان انسان می بود ــ به چه کسانی می بايد پرداخت و چه کسانی را می ‏بايد به حال خود گذاشت ــ هرچه بگويند و هرچه از دست شان برآيد. دهان به دهان شدن و حمله را با حمله ‏پاسخ دادن، هم سطح شدن است. اگر قرار می بود سطح بالا برود ــ که يکی دیگر از جاهائی بود که بايست آغاز ‏کرد ــ با هرکسی نمی بايست درافتاد. انسان در دو جا با ديگری برابر می شود، تفاوت دو طرف هر اندازه ‏باشد: درعشق و در دست به گريبان شدن. برابر شدن با آنچه شايسته برابری نيست مخرج مشترک اجتماعی را ‏به پائين ترين می کشاند. جامعه ايرانی با پائين ترين مخرج مشترک ها سروکار داشت و هنوز به مقدار زياد ‏دارد. می بايست جامعه را بالا برد و ناچار خود نمی بايست به پستی افتاد. از اينجا يک الگوی رفتاری برآمد که ‏به ادب یا اتيکت سياسی تازه ای تحول يافت. ما برای دگرگون کردن سياست و فرهنگ سياسی خود می بايد از ‏رفتار در برابر دوست و دشمن و موافق و مخالف و طيف گسترده افراد و گرايشهائی که در ميدان سياست با ‏آنها سروکار می یابيم آغاز کنيم. ادب سیاسی، ظرفی را می سازد که به گفتگو و اندر کنش ‏interaction‏ ‏سياسی شکل می دهد. تعريف دوباره دشمن و دوست و موافق و مخالف و درجات آنها لازم است زيرا مطلق ‏اندیشی و ساده کردن قضايا را کاهش می دهد؛ انسان را در موضع گیری هايش محتاط تر می کند؛ و همه اینها ‏برای سالم کردن فضای سياست لازم است.‏

‏  با دوست می بايد وفاداربود، تا پايان، ولی با او به راه اشتباه نبايد رفت. دربرابر اشتباهات دوستان نبايد ‏خاموش ماند و از انتقادات آنان نبايد رنجيد. بهمين ترتيب هر که را مخالف بود نبايد دشمن انگاشت. مخالف ‏کسی است که باورها یا حتا خود انسان را نمی پسندد ولی مانند دشمن نیست که هستی او را تهدید کند. "دشمن ‏را نبايد حقیر و بيچاره شمرد" ولی به هراس نيز نمی بايد افتاد. در اين فضاهای محدود تبعيدی، دشمنان چه ‏توانسته اند؟ چنانکه لينکلن در پاسخ هماورد انتخاباتی اش گفت، آنها، هم از رو و هم از پشت خنجر زده اند و ‏می زنند ولی يکی از آن ضربه ها خراشی هم نداده است ( پهلوان ايرانی از زبان فردوسی خطاب به هماوردش ‏به تحقير می گفت"بدین گرز ناخوب کن کارزار.) در عمل از دشمنان، گهگاه حتا می توان سپاسگزاری کرد. ‏آنها باز به قول فردوسی « تن خويش و دو بازو و جان بدانديش را رنجه می دارند» ولی فاصله ها و تفاوتها ‏را هم بهتر نشان می دهند، و ما نياز به این شناسائی ها داریم. مردم می بايد تميز دهند، و در حملات دشمنانه ‏است که تفاوتها برجسته تر می شود. دربرابر مخالف می بايد از تفاهم آغاز کرد؛ حق او را می بايد شناخت و ‏اگر راه داد با او گفتگو کرد. آنگاه ممکن است هر دو طرف آن اندازه تکامل يابند که اگر هم به توافق نرسند، ‏موافقت کنند که موافقت نکنند. به هر حمله ای نبايد پاسخ داد. هر چه را که در خدمت پیشبرد بحث سياسی و ‏روشنگری نباشد می بايد هدر دادن انرژی تلقی کرد. نبايد اجازه داد که انسان را به سطح خود پائين آورند. اينها ‏بديهياتی بود که در آن پريشانی همه سويه بايست « کشف» می شد. نکته های کوچکی بود که پيامدهای بزرگ ‏می داشت، چنانکه به تدريج آشکار شد.‏

‏ * * *

 ‏ دو عنصر اصلی اين ادب سیاسی تازه را که در اجتماع تبعيديان کم و بيش جا افتاده است، در دگرگشت ‏سیاست در تمدن غربی می توان یافت. نخست، جداکردن خود ( شخص، خانواده، قبيله،، قوم، ملت، مذهب) از ‏انسانيت بزرگتر و عامتری که از هر ارزشی بالاتر است؛ و دوم، جدا کردن اعتقاد از ايمان، و به زبان ‏ديگر،غیر مذهبی کردن امر عمومی ( غیر مذهبی در معنی گسترده تر خود که مسلکها و آموزه، یا دکترين های ‏آخرالزمانی ‏millenarian‏ مانند کمونيسم و نازيسم را نيز دربر می گيرد. "گولاگ" و قحطی های عمدی و ‏سیاسی اوکراين و چين به دست استالين و مائو، و کوره های آدمسوزی نازيها تنها در يک فضای سیاسی مذهبی ‏شده يزدان و اهريمن امکان می داشت.) جدا کردن خود و آنچه به خود ارتباط می يابد از انسانيت بزرگتر و ‏عامتر، به معنی پائین آوردن سطح توقع است: جهان را در خود و برگرد خود خلاصه نکردن و همه چيز را ‏برای خود نخواستن، برای ديگران حق برابر شناختن. خود را گاه جای دیگران گذاشتن، نشانه گذار از کودکی ‏به دوران پختگی است. کودک تنها خود را می بیند و جهان را برای خودش می خواهد ــ او هر چه "خود"ش ‏را بزرگتر می کند و افراد و گروههای بيشتری را به خودش می پيوندد، هم بزرگتر می شود و هم افراد و ‏گروههای بيشتری را در حق و سهم خود شرکت می دهد ــ در واقع با محدود ساختن خود ابعاد بزرگتری می ‏يابد. ‏

‏  انسانگرائی رواقی-رنسانسی، انسانيت بزرگتری پدید آورد ــ بیش از هر دین بزرگ جهانگیری. پوزشگران ‏آخوندها که در دانشگاههای امریکا خوش نشسته اند،  فجايع سده بيستم را به پای  دور شدن  جامعه های  باختری ‏از دين می گذارند. اما سده بیستم در واقع شاهد پيروزی نهائی روحيه دينی بود که توانست اسباب لازم را از ‏تکنولوژی که پيروزی انسانگرائی فراهم کرده بود بگيرد. اگر در پايان آن سده فلسفه حکومتی و سیاسی غير ‏دینی و انسانگرايانه، پيروزی خود را در چهار قاره جهان جشن گرفت از آنجا بود که در انسانگرائی جائی برای ‏مطلق نیست. فجايع تاريخ، از کشتارهای مذهبی تا کشتارهای مسلکی،  از ايمان  برخاستند.  از پنج شش سده  ‏پيش تمدن نوينی جهان را فرا می گيرد که با گذاشتن شک فلسفی بجای يقين مذهبی، و قرار دادن انسان دربرابر ‏ماهیت بزرگتر( سیاسی باشد یا دينی) چنان فجايعی را ــ از جمله فجايعی که جامعه های غربی در اوج دينی ‏شدنشان در قرون وسطا کردند ــ ناممکن می سازد. ما و آيندگان ما می بايد این تمدن نوين را به سراسر جامعه ‏خود برسانيم.‏

‏  عنصر دوم، جدا کردن اعتقاد از ايمان و غير مذهبی کردن امر عمومی، نیز چنانکه ديديم ريشه در همان ‏عنصر نخستين دارد. هنگامی که ماهيتی ( خود، در معنی هر چه گسترنده ترش، از خانواده تا ملت و مذهب) ‏همه جهان را در خویش خلاصه نکرد ديگر حق را بر مدار خودش نمی بيند. ديگران هم می توانند حق داشته ‏باشند. به اصطلاح رايج، هر که با من نيست بر من نخواهد بود. من و آنکه با من نيست اگر هم از ديدگاه ‏فلسفی در يک سطح نباشيم از ديدگاه اخلاقی، هستيم. یکی از ما احتمالا سخن درست تری دارد ولی هردو ما ‏حق داریم سخنی داشته باشیم. با غير مذهبی کردن امر عمومی، حق و باطل و کفر و ایمان و يزدان و اهريمن و ‏روشنائی و تاريکی مقولاتی غير سياسی می شوند و با پاک کردن فرايند سیاسی از خشونت، از قلمرو عمل ‏بيرون می روند ــ در قلمرو عمل، در فرايند سیاسی، هيچ کس هميشه برحق نيست و همه همواره دارای حق اند.‏

‏  آنچه به اين ادب سیاسی تازه در طبقه سیاسی بیرون کمک فراوان کرد کشیده شدن فرش ايدئولوژی از زیر ‏پای آن بود. گروههائی که زندگيهای خود را در فضای ایدئولوژيک دهه های پس از ١۹٤٠ بسر برده بودند ‏نخست در ورشکستگی جمهوری اسلامی و سپس در فروپاشی کمونیسم، بناگزیر از بند ايدئولوژی( نه به معنی ‏هر برنامه عمل و شيوه تفکر سياسی، بلکه يک سيستم نظری پاسخ دهنده به همه مسائل و پرسشها در قلمرو ‏انيیشه و عمل) آزاد شدند. همه ديدند که به نام مذهب، به نام طبقه کارگر، به نام ملت تا کجاها می شود در حذف ‏انسانیت رفت. ديدند که ايدئولوژی ( به تعبير سياسی غربی، با ‏I‏ بزرگ) * هر چه باشد در پايان به مطلق ‏سازی می رسد و هر تبهکاری و زياده روی را روا می دارد. ديد انسانگرايانه، بسياری روشنفکران را به آن ‏انسانيت بزرگتر و عامتر متوجه ساخت، انسانيتی که يک سرش فرد صاحب حقوق است و سر ديگرش بشريتی ‏که همه اين کشاکشها برسر اوست واگر او نباشد در جهان هستی برای ما انسانها چيزی نيست. غير مذهبی ‏کردن امر عمومی بيشتر در ميان روشنفکران چپ و اسلامی روی داد. آنها به عنوان بزرگترين ستايندگان ‏آرمانشهرها سخت نيازمند بودند که فروافتادن آن ناکجا آبادها را در گودالی که به آن زباله دان تاريخ می گويند ‏ببينند. اما روشنفکران گرايشهای ديگر نيز ــ اگر حتا در خلوت درون ــ نادرستی ديد آمرانه و بی اعتنا به حقوق ‏فردی خود را ديدند.‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* ايدئولوژی با ‏I‏ بزرگ به معنی يک دستگاه فکری است که همه پديده های جهان و پاسخ همه مسائل را در ‏خود دارد. ايدئولوژی با ‏‎ I‎‏ کوچک يک سلسه انديشه ها و راه حلها برای مسائل اجتماعی و اقتصادی است که ‏اساسا عملگرايند و لزوما در يک سيستم نمی گنجند.‏

سپتامبر ۲٠٠٣‏‏ ‏