طبيعت و معجزه در فرهنگی شکست خورده

داريوش همايون

 ‏‏‎ ‏ فرشته ای که وکيل است بر خزائن باد‏
‏ چه غم خورد که بميرد چراغ پيرزنی‏
                                                             حافظ

‏ايران سرزمين سوانح طبيعی است که کسی انتظارشان ‏را ندارد و روی می دهند، و سرزمين معجزات است که ‏‏همه انتظارشان را دارند و روی نمی دهند؛  با مردمانی ‏که  دير می آموزند و زود فراموش می کنند. ‏

‏‎ ‎زمين لرزه ای که بم را گورستان باشندگانش کرد دل ‏جهانيان را به درد آورد و حتا در اين سرزمينی که ‏سانحه های ‏طبيعی با مصيبتهای ساختهء انسان در ‏مسابقه هميشگی اند از اندازه، اندازه ای که مردم تاب ‏آور ما عادت کرده اند، ‏در گذشت. شمار کشتگان را ‏هيچ کس به درستی نمی داند و از سی تا پنجاه هزار تن ‏می گويند.  اما گناه اينهمه ‏زندگیها که از دست رفت تا ‏کجا با طبيعت بود؟  چه اندازه اش را می توان به ‏طبيعت ناسازگار نسبت داد و چه اندازه ‏اش ساخته ‏انسان بود؛ و اصلا آيا می توان از طبيعت گله کرد؟

‏ زمين لرزه در بسياری نقاط جهان روی می دهد و ‏ايران روی خط زلزله است. فلات ايران پيوسته از ‏جنوب زير فشاری ‏است که آن را به چنين ارتفاعی از ‏سطح دريا رسانده است و البرز و الوند را به ما داده ‏است. ما با زمين لرزه بسر می ‏بريم و هر از چند سال ‏آن را تجربه می کنيم. ژاپن در خاور دور و کاليفرنيا ‏در باختردور ما همين حال و روز را دارند؛ مانند ‏ما ‏قربانی طبيعت ناسازگارند. تا اينجا گناه هيچ کس ‏نيست. طبيعت، به معنی جهان آفرينش، از هر ملاحظه ‏اخلاقی ‏عاری است و کمترين تصوری از خوب و بد ما ‏ندارد و مهربانی و عدالت نمی شناسد. نه ناله و مويه ما ‏را می شنود، نه ‏از نفرين و دشنام ما باخبر می شود، نه ‏به نذر و نياز ها و دخيلها و قربانيهای ما اعتنا می کند. ‏قوانين آهنين آن درکارند ‏و از روی آرزوها و زندگیهای ‏ما می گذرند.‏

‏ در ژاپن يا کاليفرنيا مردم به تجربه دريافته اند که هيچ ‏خدا، حتا امام زمان و حضرت عباسی (اگر معادلهای ‏آنها را ‏داشته باشند) ساختمانهای نا آماده را در برابر ‏تکانهای سخت زمين برسر پا نگه نخواهد داشت. ژاپنی ‏ها تا نمی ‏توانستند، خانه ها را از چوب و کاغذ می ‏ساختند که آنها را از آسيب زمين لرزه به خطر ‏آتشسوزی حوالت می داد (در ‏جنگ دوم بمبهای آتشزای ‏امريکائی بيشتر توکيو را ويران کرد.) در کاليفرنيا تا ‏می توانستند ساختمانها را کوتاه می ‏گرفتند. در هردو ‏جا، چنانکه در ديگر جاهای زلزله خيز جهان پيشرفته، ‏آنقدر روی تکميل شيوه ها و مصالح ساختمانی ‏مناسب ‏کار کردند که امروز بيشتر زمين لرزه ها  را از سر می ‏گذرانند.  طبيعت در همه جا يکسان  به قوانين آهنين خود ‏‏عمل  می کند ولی تنها در جاهائی مانند ايران است که ‏هرنسل در زندگی خود چند بار شاهد فرو ريختن شهرها ‏و ‏روستاها بر سر مردم است و ديگر صدها وهزاران ‏تلفات اگر به دهها هزار نرسد مصيبتی معمولی شمرده ‏می شود. ‏

‏ مسئله حتا فساد و ناکارائی حکومت نيست که در ‏جمهوری اسلامی ابعاد جنايتکارانه می گيرد. منظره ‏دزدیهای ‏گسترده از کمکهائی که به زلزله زدگان می ‏شود به همان اندازه تاراج عمومی دارائی ملی عادی ‏شده است. ولی در ‏اينجا با مشکل ديگری سر و کار ‏داريم که جائی مرکزی در فرهنگ ما دارد و اصلاح و ‏دگرگونی فرهنگ را می بايد از آنجا ‏پی گرفت؛ مشکل، ‏روحيه و نظام ارزش هائی است که ايرانی را قربانی ‏طبيعت وتاريخ، هردو، می سازد. ديد مذهبی-‏‏فولکلوريک ايرانی قلب مسئله ماست: ديدن دست خدا ‏يا نمايندگان و آيات بيشماراو که فولکلور مذهبی در ‏طول سده ‏ها ساخته است، در امور کوچک و بزرگ ‏روزانه، و سپردن سرنوشت خود به مشيتی که هيچ کس ‏نمی داند چيست. ‏آغاز کردن از مشيت، و معنی و جای ‏آن در زندگی روزانه، بدين ترتيب در خود نويدهای ‏بزرگی برای باززائی فرهنگی ما ‏خواهد داشت. در ‏اينجا به تفاوتی که برداشت اسلامی در موضوع مشيت ‏با برداشت يهودی-مسيحی دارد می ‏رسيم.‏

‏* * *‏

‏ در سنت يهودی-مسيحی، خداوند جهان هستی را در ‏شش روز آفريد و روز هفتم به استراحت پرداخت. آن ‏‏استراحتی بود که تا امروز کشيده است و همچنان خواهد ‏کشيد. اين نگرش به آفرينش و نقش پروردگار، جا ‏برای ‏برداشتی از مشيت خداوندی می گذاشت که از سده ‏دوازدهم به کار جوينده ترين ذهنها آمد. خداوند در ‏مشيت خود، ‏جهان را بر پايه قوانين و اصولی ساخت ‏که گردش خود را داشتند و ديگر ضرورتی به مداخله ‏هر روزه او يا ‏‏«نمايندگان» گوناگونش نمی بود. ‏آفرينش در اين فرضيه يک پايه علمی دارد  بدين معنی ‏که جهان هستی را مجموعه ‏ای  از علت  و علت و معلول ‏ها می داند؛ مشيت خداوندی ماشينی ساخته است و به ‏گردش درآورده است که موتور ‏خود را دارد و حرکتش ‏برطبق قوانينی است که ماشين را ساخته و موتور را ‏راه انداخته است. انسانها می توانند و در ‏واقع می بايد ‏در خداشناسی خويش، به يافتن آن قوانين و رازهای ‏ماشين شگرفی که جهان هستی است همت ‏گمارند. ‏جستجوی علمی، نوعی فريضه دينی می تواند بشمار ‏رود. اين روحيه چند سده ای از سوی کليسا نيز تحمل ‏‏می شد که به ارسطو و فيزيک او و بطلميوس و ستاره ‏شناسی او خرسند می بود؛ تا کار به خود داستان آفرينش ‏‏رسيد.‏

‏‎ ‎در سنت اسلامی، مشيت خداوندی استراحت بر نمی ‏دارد. بجای خداوندی که جهان و گردش کارش را به ‏پايان ‏رسانيده است و ديگر به نقش داور گناه و ثواب ‏مردمان می پردازد خداوندی نشسته است که هم آفريننده ‏و هم مدير ‏است. گردش هر روزه جهان به اراده همه ‏جا و هميشه حاضر او بستگی دارد. در سنت مسيحی-‏يهودی نيز انسان ‏می بايد هر روز در خرسندی خداوند ‏بکوشد و در هر کار او اميد پاداش و بيم کيفرخداوندی ‏حاضر است. بيشتر يهوديان ‏و مسيحيان نيز مانند ‏مسلمانان از خداوند در زندگی روزانه خود ياری می ‏جويند و به او توکل می کنند (کرامول به ‏جنگجويان ‏پيوريتن يا پاکدين خود می گفت باروت خود را خشک ‏نگهداريد و به خداوند توکل کنيد.)‏

‏ ولی در حالی که آن استراحت روز هفتم، جوانه ‏کنجکاوی علمی و ابتکار و مسئوليت فردی را در خود ‏پرورش می ‏داد، خداوند خستگی ناپذير اسلام نه تنها ‏اختيار هر لحظه زندگی آفريدگانش را بيرون از هر ‏اصل و قانونی دارد بلکه بنا ‏به تفسيرهائی که دامنه اش ‏گشاده است، به گروه روزافزونی از همان آفريدگان نيز ‏صفات شبه خداوندی داده است. ‏اين آفريدگان ويژه حتا ‏پس از «سر بسر شدن با هفت هزار سالگان» خيامی، ‏در مشيت او انباز می شوند. آنها می ‏توانند «حاجت ‏بدهند؛» ناممکن را ممکن سازند و به کمترين تلاش: با ‏يک زيارت که سياحت هم هست؛ با دست زدن به ‏‏ضريح و بوسيدن درگاه؛ با گريستن يا خود را به ‏گريستن زدن، با سفره های پر نقش و نگار انداختن؛ با ‏هرچه يک ‏فولکلور خرد ستيز در درازای هزار و چهار ‏صد سال بهم بافته است. مشيت خداوندی در اين معنی، ‏انتظار داشتن هر ‏امر بيرون از منطق و خرد را جايز ‏می شمارد. منطق معجزه بجای منطق علم می نشيند. ‏انسان لازم نيست به دنبال ‏علت امور و اشيا، بيرون از ‏خواست خدا و مقدسان، باشد.‏

‏‎ ‎در جهان اسلامی نيز مدرسه ها و مراکز «علمی» ‏بودند که مانند صومعه های مسيحی به نيازهای ‏انتلکتوئل مومنان ‏پاسخ می داند ولی تصور خداوندی که ‏لحظه ای از کار جهان، از گردش مهر و ماه گرفته تا ‏خور و خواب پست ترين ‏آفريدگان، فارغ نيست و بر ‏آمدن و فرو بردن هر نفس به اراده اوست «و بر هر ‏نفسی شکری واجب،» عرصه را بر ‏انديشه و اراده آزاد ‏انسانی تنگ می کرد. ذهن آزاده ای چون حافظ نيز در ‏آن فضای فرهنگی با زاهد ظاهر پرست ‏هماوا می شد ‏که در «درکارخانه ای که ره علم و عقل نيست / فهم ‏ضعيف رای فضولی چرا کند؟» اگر دست کم در ‏گوشه ‏هائی از کليسا کسانی می توانستند دنبال اين پرسش ‏بروند که خدا چرا و چگونه چيزی را می خواهد، در ‏‏سراسر جهان اسلامی پاسخ دشوار ترين مسائل را با ‏يک کلمه اگر خدا بخواهد می شد داد. آن ذهنهای جوينده ‏ای که ‏سه چهار سده ای دنبال کار يونانيان را گرفتند و ‏پيش بردند بزودی مغلوب سلطان محمود ها و المتوکل ‏بالله ها شدند ‏زيرا کنجکاوی علمی آنان با مفهوم اسلامی ‏مشيت در تضاد می بود. مدرسه ها دژهای نادانی ‏ماندند و با ‏گذاشتن عنوان علما بر آخوندها اصلا جائی ‏برای علم نگذاشتند.‏

‏ علمائی که هر کنجکاوی علمی را مداخله در کار خدا ‏می شمردند کسانی مانند رازی را به ارتداد متهم می ‏کردند. ‏اما در همان حال در صومعه های اروپائی، ‏کشيشان و راهبان از سده دوازدهم که به رنسانس ‏کوچک شهرت دارد به ‏آزمايشهای علمی پرداختند ــ ‏درست از همان زمان که فقيهان از سنی و شيعه راه را ‏بر تفکر می بستند. اختراع دوباره ‏باروت (نخست ‏چينيان آن را به صورت ماده آتشبازی اختراع کرده ‏بودند) در سده سيزدهم در صومعه ای به دست يک ‏‏راهب انگليسی صورت گرفت. کشيشان مسيحی از ‏لحاظ نظری مشکلی در جستجوی رازهای آفرينش نمی ‏داشتند ‏‏(با همه محکومت گاليله و سوزاندن جوردانو ‏برونو که واپسين دفاع کليسا دربرابر سيل جهانگير ‏رنسانس بود.) آنها در ‏جستجوی راز آفرينش، راه را ‏برای دانشمندان بعدی گشودند تا سده دوازدهم به ‏رنسانس کشيد. از آن پس علم ‏امروزی بود که هر روز ‏ميدان مشيت خداوندی را تنگ تر می کرد.‏

‏ از آنجا که ايمان و توسل به مشيت، نسبت مستقيم با ‏ندانستن دارد (انسان به آنچه که فهميدنی و دانستنی ‏است ‏ايمان نمی آورد) مسلمانان هر چه در نادانی فرو ‏رفتند بيشتر عادت کردند همه چيز را از خداوند و ‏پيامبر او، و در ميان ‏شيعيان، تا کوچکترين امامزاده ‏مجهول، بخواهند. صوفيان که برای تعديل خشونت ‏فقيهان آمده بودند «پير»های خود را ‏بر فهرست دراز ‏ارباب مشيت افزودند. مسلمان و بويژه شيعی در جهانی ‏می زيست که از ارواح مقدس صاحب کرامات ‏و ‏معجزات پر بود و نه نيازی به دانشمند و پژوهشگر می ‏گذاشت نه حتا به پزشگ. اگر کسی درمان می يافت ‏خدا ‏خواسته بود و اگر فرمان می يافت ( می مرد ) باز ‏خدا خواسته بود ــ اگر چه  بيماريش  را با  خوردن  داروی  ‏مناسب می ‏توانست درمان کند. اگر توسل به امامزاده ‏يا خوردن آب دهان پير، یکی را به تصادف شفا می داد ‏خبر معجزه و کرامت ‏همه جا می پيچيد؛ اگر صد تن از ‏آن درمان می مردند که می مردند هيچ کس به ترديد ‏نمی افتاد زيرا خدا نخواسته بود.‏

‏‎ ‎‏ ما بيش از صد سالی است با علوم غربی که هيچ ‏مشيتی درآن راه ندارد و اصلا هر پيش فرضی را از ‏بوته صد ‏آزمايش می گذراند آشنائی يافته ايم. ديده ايم ‏که غربيان بی هيچ نيازی به معجزات و ارباب مشيت  ‏گوناگون  ما ــ از ‏دختر نه ساله تا « پير» های بر حسب  ‏سمت ــ هزاران برابر ما « حاجت می گيرند» و ‏باز ايرانی معمولی انشاءالله و به ‏اميد خدا از دهانش نمی ‏افتد و اگر هم اندکی بخواهد به دانش و اراده انسانی ‏سهمی بدهد با اطمينان آخوند روبرو ‏می شود که امام ‏زمان پشت و پناه اوست. خانه از خشت و آجر می ‏سازد و خاطرش آسوده است که امام غايب او را ‏نگه ‏خواهد داشت. ولی امام غايب چند بار می بايد همچنان ‏در وقت پيچاپيچ غايب بماند تا ايرانی معمولی مثلا برای ‏‏ساختن خانه به مهندس آگاه رجوع کند؟‏

‏‏* * *‏

‏ هيچ لازم نيست تا گفتگو از اصلاح و دگرگونی ‏فرهنگ پيش آمد فرياد وا اسلاما بردارند که مردم ‏مسلمان اند و دست ‏به مذهب نزنيد. آنچه حتما می بايد ‏به آن دست زد معنی و جای مشيت است. کسان آزادند ‏که به مشيت خداوندی ‏اعتقاد داشته باشند ولی لازم ‏نيست برادر و خواهر و نبيره امام و معصوم و اصلا ‏خود او و پيغمبر و هيچ آفريده ديگری ‏را با خداوند انباز ‏کنند. اين نمی شود که کسانی صرفا به دليل ‏خويشاوندی، اختيار زندگی و مرگ، کاميابی و ناکامی، ‏‏بيماری و بهبود، و رستگاری و محکوميت آن جهانی ‏مردمان  را سده ها  پس از مرگشان در دست داشته ‏باشند.  تنها در ‏چنين صورتی است که می توان از مردم ‏انتظار داشت مشيت را آنگونه ببينند که بزرگترين نابغه ‏علمی سده بيستم ‏می ديد نه هر آخوند بيسواد در قم يا هر ‏حوزه علمی ديگر. اينشتاين پس از عمری بررسی در ‏فيزيک کيهانی، خدا را در ‏قوانينی شناخت که بر صدها  ‏ميليارد کهکشان در يک جهان هستی  ‏cosmos‏  رو به  ‏گسترش  و بی پايان حکومت می ‏کنند.‏

‏ مردمان می توانند آنچه را که در جهان است و روی ‏می دهد از مشيت خداوندی ببينند. ولی نخست، اين ‏مشيت ‏چنانکه در جهان واقع می بينيم از نظمی ‏برخورداراست و تابع قوانينی است؛ و دوم، تنها با علم ‏امروزی نه علم حوزه ‏می توان به اين مشيت و آن ‏قوانين پی برد. سپردن خود به اراده خداوند حق هر ‏کسی است؛ ولی کيست که بتواند ‏اراده خداوند را بداند؟ ‏از کجا معلوم که اراده خداوند در يک موقعيت معين بر ‏چه قرار دارد؟ اينکه پس از رويدادن امری ‏بگويند ‏مقدر بود تفاوتی نمی کند. مهم آن است که مشيت ‏خداوند را پيش از رويداد بدانند.‏

‏ دانشمندان غربی پاسخ درستی برای اين پرسش يافته ‏اند.  آنها با  پی بردن  به  قوانين طبيعت، نام مذهبی اش ‏‏مشيت خداوندی، می دانند که مثلا اگر خانه ها را از ‏آجر و تير آهن بسازند و در نقاط حساسی محکم کاری ‏کنند با ده ‏پانزده درصد هزينه اضافی می توان ساختمان ‏هائی ساخت که شش و هفت درجه ريشتر را نيز تاب ‏بياورند. مذهبی ‏هايشان می توانند بگويند خداوند چنين ‏مشيت کرده است که با  بتون آرمه  به شرطی که اندازه ‏هايش  درست  باشد و ‏زمان لازم برای  جا افتادن  به آن ‏بدهند می توان آسمانخراشهائی ساخت که زمين لرزه ‏آنها را نه ويران، بلکه جابجا می ‏کند. ژاپنی ها در ‏ساختمانهای بلند از بوته های بامبو و گرهگاه های ‏منظم ساقه آن تقليد کردند که برای مذهبيان در ‏حکم تقليد ‏از آفرينش خداوندی است. اين برداشت از مشيت را ‏می توان به هزار گوشه زندگی کشانيد که کوتاه ‏انديش ‏ترين متعصبان مذهلی نيز هر روز در عمل بدان بر می ‏خورند و برايشان عادی شده است ــ هر کدام پس از ‏‏مقاومتهای سخت مذهب.‏

‏ باز گفتاوردی از حافظ (مگر می شود با ايرانی به ‏زبان خودش سخن گفت و از حافظ بويژه، نياورد؟) که ‏در بيان بی ‏اختياری انسان می گفت «من اگر خارم اگر ‏گل چمن آرائی هست / که ز هر دست که می پروردم ‏می رويم.» ‏‎ ‎‏ گيريم ‏اين درست. اما از کجا چمن آرا ‏بجای خاری که هست گلی که می تواند باشد نخواسته ‏است؟ از کجا نخواهد که گل، ‏خود را بهتر کند؟ خار و ‏گل تا به آنجا برسند از مراحل دراز می گذرند و در ‏همه آن مراحل می توانند عوض شوند. اگر ‏ايرانی، ‏اختيار و خواست چمن آرا را در بی نهايتی آن تعبير کند‎ ‎‎‏ نه در بی همتی خودش، ديگر به زيستن صد سال و ‏‏هزار سال در گودالهای تاريخ، در کنار مردم شوربخت ‏ديگری که هشياری و چالاکی او را نيز از خود نشان ‏نداده اند، تن ‏در نخواهد داد.‏
‏ ‏
‏‎ ‎يک نگاه ساده به گوناگونی بيکرانه طبيعت نشان می ‏دهد که مشيت يا قانون طبيعت، نامش را هر چه ‏بگذارند، ‏کمترين اعتنائی به تصورات، همچنانکه نياز ‏های ما، ندارد و از وجود ما نيز بيخبر است. اين ما ‏بوده ايم که خود را با ‏طبيعت سازگار کرده ايم، و با ‏شناختن قوانينش از بالای درختان به برجهای نيويورک ‏منزل برده ايم و از کنج غار تاريک ‏به ماه تابنده پای ‏نهاده ايم. اکثريتی از مردم جهان، مشيت را در کوتاهی ‏دست  و تنگی افق خود تعبير کرده اند و هر ‏روز در ‏پارگين  فرهنگی و سياسی خود فرو تر می روند. يک ‏دو هزار ميليون تنی ديگر مشيت را، چه به همان نام، ‏چه ‏به نام قانون طبيعت، مانند تندبادی پشت کشتی ‏پيشرفت خود گذاشته اند و از دل کهکشان تا دل ذره را ‏کاويده اند و ‏نيروهای جهان هستی را به خدمت خود در ‏می آورند. آيا می توان تصور کرد که مشيت خداوندی ‏بر بدبختی آنان و ‏کامروائی اينان قرار گرفته باشد؟

‏ اما از اين نيز می بايد فرا تر رفت. اصلا مشيت ‏خداوندی را با کردارها و سرگذشت های حقير ما چه ‏کار است؟ برای ‏آفريننده ای که شصت و پنج ميليون ‏سال پيش، از نابودی دايناسور ها که بزرگترين ‏موجوداتی بودند که کره ما به خود ‏ديده است خم به ابرو ‏نياورد زندگی اين و مرگ آن چه اهميت دارد؟ انسان ‏مشيت انديش که خويشتن را بدينگونه در ‏مرکز جهان ‏هستی می گذارد بيهوده ذره خود را آفتاب می شمرد. ‏خيام، جای او را در کارگاه آفرينش بهتر بيان کرده ‏‏است: «آمد مگسی پديد و ناپيدا شد.» خدا را اينگونه ‏مسئول هر بدبختی و نامرادی و بيعدالتی شناختن به سود ‏‏خداپرستان هم نيست. ذهن سرسری می تواند خود را ‏راضی کند که حکمت خداوندی است. ولی همه ذهنها ‏‏سرسری نيستند. کسی هم پيدا می شود و همه فتنه ها ‏را از خداوند می داند و از «ريگی که به کفش اوست» ‏گله ‏می کند.‏

‏ کسانی که بر هر فرو رفتن يا برآمدن نفس، شکری ‏واجب می دانند و البته اگر به نفس تنگی افتادند شکر ‏گزاری و ‏خود خدا را نيز فراموش می کنند می توانند ‏‏« نصيب شدن ماهی دريا را بر مرغ هوا» نشان ‏‏« بخشندگی و بنده نوازی» ‏بگيرند و به آسانی سهم ماهی ‏دريا را در اين بخشندگی و بنده نوازی، آنگاه که در ‏هراس مرگ زير پنجه مرغ تکان می ‏خورد، فراموش ‏کنند. وارد کردن ملاحظات اخلاقی در امور طبيعی که ‏کور و کرند از اين پراکنده گوئی ها و ضد و نقيض ‏ها ‏فراوان می آورد.‏
‏ ‏
‏ اگر حکمت يا بخشندگی و بنده نوازی خداوند در حد ‏بندگان ناچيز خود اوست و همان منطق دلبخواهی و بی ‏سروته ‏آنها بر رفتارش فرمان می راند، پس آن دستی ‏که پنج ميليارد سال است هر سال درست در سر ثانيه، ‏بهار را بر ‏نيمکره شمالی و خزان را بر نيمکره جنوبی ‏زمين می آورد کدام است؟ اگر خدای همه دان همه بين ‏همه توان، اينگونه ‏هوسکارانه با جهانيان رفتار می کند ‏و هر لحظه ميليارد ها تصميم ضد و نقيض و عموما ‏بيرحمانه و ناعادلانه در باره آنها ‏می گيرد (البته در ‏ميان شيعيان نظر کرده اش بيشتر با همکاری مقدسان ‏بيشمار) پس آنکس که گفت « و انسان خدا ‏را آفريد» ‏بيشتر حق دارد. چنان خدائی برای اينشتاين های جهان ‏نيست و در خور همين موجودات بی اساس ‏سرسری ‏است که هزار هزار قربانی بيماريها يا سانحه ها يا ‏انقلابهائی می شوند که مردمان هوشمند جهان ‏‏دربرابرشان مصونيت يافته اند.‏

‏ کسی با خداشناسی ايرانی، اگر بخواهد و با آن آسوده ‏تر باشد، مشکلی ندارد. ولی در خداشناسی نيز می ‏توان ‏پيشرفته و واپسمانده بود. اگر ايرانی مسلمان، ‏خود را از بت پرستان برتر می داند چرا در برابر خدا ‏شناسانی که ‏خداوند را تا سطح خود پائين نمی کشند ‏احساس فروتری نمی کند؟ اگر خداوند يکی است و همه ‏به يکسان بندگان ‏اويند چرا نبايد ايرانی نيز فرمانروای ‏طبيعتی باشد که آن را شاهکار آفرينش می شمارد؟ در ‏غرب همان خداوند و ‏همان مشيت را به عنوان راهنما و ‏انگيزه برای شناخت هر چه گسترده تر و ژرف تر ‏طبيعتی که خود جزئی از آن هستند ‏شمردند و از يک ‏پيشرفت به پيشرفت ديگر رسيدند. آنها تقدير الهی را نه ‏در « رضا به داده دادن» بلکه گره از راز های ‏طبيعت ‏گشودن تعبير کردند و « در اختيار را بر من و تو» ها ‏هر چه بيشتر گشادند. در آن جامعه ها مردم بر رويهم ‏کمتر ‏يا بيشتر از جامعه های واپسمانده، مذهبی نيستند و ‏مانند همه مردمان در هر جا با مذهب آنگونه که می ‏خواهند رفتار ‏می کنند. تفاوت در برداشت و تعبير ‏است. ما می بايد بجای اصلاح مذهبی در پی اصلاح ‏نگرش خود به مذهب باشيم. ‏اصلاح مذهبی سپری شده ‏است و در شرايط جامعه های اسلامی اصلا ممکن ‏نيست. تجديد نظر در مفهوم مذهب و ‏مشيت خداوندی ‏برای همه مومنان امکان دارد‎.‎

ژانويه‏ ٢۰۰۴‏ ‏‏‏ ‏

نسخه قابل چاپ اين مطلب را برای دوستان خود •ای ميل• کنيد فهرست صفحه نخست