نياز حياتی به مردگان |
داريوش همايون |
بهره برداری از مردگان در هر فرهنگ سياسی هست و يک سودمندی يا
عارضه تاريخ است. در فرهنگ سياسی بيمار ما اين پديده را میبايد به عنوان يک
قلمرو مرضی syndrome بررسی کرد. به واسطه و زير تاثير فولکلور مذهبی و چيرگی
پديده کربلا بر ذهن ايرانی، حتی در ناباوران، سياست بينوای ما برای زنده ماندن به
مردگان وابسته است. تنها حزب اللهی و آخوند نيست که بی شهيد امرش نمیگذرد،
سياستگر مترقی و پيشتاز تودهها نيز اولويتی بالاتر از دست و پا کردن عاشورا و
کربلائی برای خود نمیشناسد. زندگان نياز حياتی به مردگان دارند. دعوی يک گرايش
سياسی بر رهبری جامعه از کجاست؟ ملموستر از همه، از مظلومان و شکست خوردگان و
خون شهيدان و کشتگانی که میتواند به آنها بازگردد.
بر بازماندگان سياسی قربانيان خشونت، که بسيار موارد، مناديان
خشونت نيز بودهاند، اين سخن و بازکردن معنی نهفتهاش گران میآيد. معنی نهفتهاش
آن است که خشونت را مانند دژخيمان و بسياری از خود قربانيان، خميرمايه سياست
میشمارند و از آن توش و توان میگيرند. آنها خود خشونت را محکوم نمیکنند؛ از
خشونتی که بر آنان رفته است بهم بر میآيند. فرياد دادخواهی و اعتراضشان بر
روحيه و طرز تفکری نيست که با خود، هم قربانی و هم دژخيم میآورد؛ هردو را در يک
فضای فکری و عاطفی میپروراند؛ و شهيد و شهادت پرستی را بزرگترين ارزشها
میسازد. به خوبی میتوان درد چنين کسانی را دريافت. احترام خون و شهادت، تابوئی
است؛ يک "ناموس" سياسی است. کسی يا گروهی که شهيد داده به خودی خود جايگاه بالائی
میيابد و به حريمش نبايد بی احترامی روا داشت. مانند ناموس در معنی معمولش
(تکبر،) ناموس سياسی نيز در خودش نخوتی دارد. وای بر آن کس که تکبر نهفته در
ناموس به هر معنی را زير پرسش ببرد؛ "حق" مالکان ناموس را انکار کند.
ما پانصد سالی سياست را در کفن کربلائی پيچيدهايم و آنگاه نيز
که صد سالی پيش به مدرن کردن جامعه دست زديم کفن را نو کرديم و شهيد سياسی از
شهادت کربلائی بدر آورديم. اکنون غوته زنان در پارگين سياست کربلائی، در بزرگترين
بحرانی که نسل کنونی به ياد دارد، اندکی بت شکنی و خلاف سياست، زيانی ندارد و
مسلما کار را بدتر از اينجا که با هم رساندهايم نمیکند. ديگر میتوان نه تنها
دژخيم، خشونت را نيز محکوم کرد که از خود او قربانیای ساخته است؛ و بر شهيد
سوگوار شد ولی او را صرفا به آن دليل بزرگ نداشت چرا که او نه تنها قربانی دژخيم،
قربانی خشونت خود نيز بوده است. کيش خشونت بد است زيرا تفاوت اصلی دژخيم و قربانی
را از ميان میبرد و آن را موضوع ارزشداوری میکند: کدام طرف "حقانيت" داشته است؟
اما هر کس حق را به جانب خود میداند و نمیتواند دريابد که حق به جانبی بس نيست.
آن بمب انسانی که خود را در نانوائی يا مسجد بغداد همراه گروهی ديگر میکشد به
اندازه هر شهيد ديگری برای همگنانش مقدس است.
* * *
تفاوت گذاشتن
ميان مفهوم مذهبی و سياسی شهادت مشکل ما را حل نمیکند. اين درست است که شهيدان
اسلامی، همه اين تروريستها که بی دريغ میکشند، بيش از هرچيز پاداش بهشتی را
میجويند. آنها در معاملهای با خدا زندگی کوتاه سر خوردگی را با بهشت جاويدان و
ميوهها و جويها و درختانش و هفتاد دوشيزهای از آن حوران که وصف مژگان شان نيز در
قرآن آمده است و در همان لحظه رسيدن به بهشت در انتظار نشستهاند تاخت میزنند.
برای شهيدان سياسی چنان نيست و همان مردن در راه هدف بزرگترين پاداش است. همچنين
چندان اهميت ندارد که شهيدان مذهبی عموما مصرف چندانی ندارند و شهيدان سياسی اگر
بمانند ممکن است زنان و مردانی سودمند بشوند؛ ولی شهادت پرستی، همه شان را در يک
مقوله میگذارد: آنها بازندهترين افراد يک "تيپ" انسانی هستند که افلاطون به نام
"tyrant" ياد کرده است (تيران را میتوان جبار گفت ولی همه معنی را نمیرساند.) اين
تيپ انسانی چنان در خود غرق است که برايش هيچ ملاحظهای چندان با ارزش نيست که
نتوان زير پا گذاشت و هيچ حماقت و جنايتی چندان زننده نيست که نتوان کرد. (آدميان
همه از تيرانی آغاز میکنند؛ کودکان تيرانهای کوچکی هستند.) نخوت و طلبکاری هم که
در شهادت هست، بويژه دکانداران شهادت، از همين احساس برتری و حقانيت بيکران تيرانی
بر میخيزد.
تاختن به فرهنگ شهادت را نبايد چنين تعبير کرد که ازخود گذشتگی
و دلاوری مفاهيمی ناپسند و واپسماندهاند. بهترين مردمان در هر جا آماده از جان
گذشتن بودهاند و هر چه امری انسانیتر و نجيبانهتر، انگيزه فداکاری برای آن
بيشتر. ولی از خودگذشتگی را با شهادت نمیبايد يکی گرفت، همچنانکه کشته و اعدام شده
با شهيد يکی نيست. شهادت حتی در بافتار context غير مذهبیاش يک فرايافت (کانسپت)
مذهبی است. آنچه ضرورت دارد عرفيگرا کردن از خود گذشتگی است، همانکه در تمدنهای
پيشرفته و سرمشق مانند بريتانيا میبينيم. سيصد سالی است که در اين تمدن از تعصباتی
که فرقههای بنيادگرا و آتش نهاد zealot میپروراند نشانی نيست. آنارشيستها و
نيهيليستهای سده نوزدهم و بيستم در آن زمين پرورشی نيافتند. در همان حال هيچ امر
ملی نبوده که بريتانيائی را از سرامدان تا مردم معمولی آماده به خطر انداختن خود
نيافته است و هيچ امر انسانی نبوده که داوطلبان بريتانيائی را به کام بزرگترين
مخاطرات نينداخته است. ما يک شهيد مدرن بريتانيائی نداريم (توماس مور واپسين شهيد
انگلستان بود) ولی به دشواری ملتی را میتوان يافت که اين همه قهرمانان از خود
گذشته، بيشترشان گمنام، داشته باشد. مدرنيته چنانکه میبينيم در سطحهای گوناگون
جريان دارد.
مه ۲٠٠٥
|