خواندن "ايران و برآمدن رضا خان" سيروس غنی بهترين يادآور مرگ رضا
شاه در ژوهانسبورگ در پنج مرداد پنجاه و شش سال پيش بود . كتاب را حسن كامشاد
از انگليسی به فارسی بر گردانده و در تهران به چاپ رسانيده است و اكنون گويا
دركار انتشار چاپ دوم است .*
اين سالها برای كسی كه بيش از هر كس در تاريخ ايران به ناحق شخصيت كشی
شده ، دوران گونه أی بازگشت بوده است . جمهوری آخوندها كه از بدترين دشمنان
رضا شاه بوده اند ، به صرف موجوديت خود هرچه توانسته در شستن چهره رضا شاه از
آلايش غرضهای سياسی كرده است . با همه جلوگيری و دشمنی حكومت اسلامی ، تشنگی
مردم به بيشتر دانستن در باره رضا شاه چندان است كه سد سانسور را گاه و بيگاه
می شكند . هر كتابی به او ـ و دوران پهلوی بطور كلی ـ پرداخته باشد كاميابی
تجارتيش مسلم می شود . مردم دشنامنامه ها را هم می خوانند تا چيزی از لابلای
دروعها بدرآورند . در پادشاهی محمد رضا شاه نيز اين اندازه روی رضا شاه كار
نشده بود و سبب را تنها در فراوانتر شدن اسناد در دسترس در اين سالها نمی بايد
جستجوكرد .
پس از رضا نيازمند كه تاريخش درست به رضا خان تا رسيدن به پادشاهی می
پرداخت و نخستين گام جسورانه برای افسانه زدائی از تاريخ رضا شاهی بود ( رضا
شاه از تولد تا سلطنت ، واشينگتن ، ١٩٩۶) ترجمه كتاب سيروس غنی ، يكی از نمونه
های معدود تاريخنگاری را در سطح دانشوری امروزی ـ و نه تنها در باره رضا شاه ـ
به زبان فارسی عرضه می دارد .
تاريخ همروزگار ما بيش از هر زمان نياز به روشنگری انتلكتوئل ( و نه
صرفا كنار هم نهادن رويدادها واسناد ) و بررسی آگاهانه و بيغرضانه دارد . در
شصت ساله پس از تبعيد رضا شاه ، بالا گرفتن بيسابقه كشاكشهای سياسی و
ايدئولوژيك كه خود فرا آمد اصلاحات آن پادشاه وبرآمدن طبقه متوسط و ورود ايران
به عصر رسانش همگانی mass communications بود ، تاريخ چنان با سياست روز
ايران آغشته شد كه آنچه ساسانيان در چهار سده با اشكانيان ، و اعراب در دو سده
با ساسانيان كردند نزديك بود در دو نسل با رضا شاه ( و در نسل پس از انقلاب
اسلامی با محمد رضا شاه ) بشود . اين البته در جهان امروز ما نشدنی است . در
زمان ساسانيان و اعراب نيز تا پايان نمی توانست برود . تاريخنگاران بزرگ رومی ،
تا آنجا كه دامنه توجهشان اجازه می داد ، نقش حافظه ملی ما را بر عهده گرفتند
.
از پس از انقلاب ، تاريخنگاری همروزگار ( معاصر ) رونق گرفته است و سطح
كارها بالا می رود . در اين ميان "ايران و برآمدن رضاخان" جای ويژه خود را
دارد . دست كم اين نويسنده در فارسی به چنين كتابی در باره تاريخ همروزگار ما
بر نخورده بود . تاريخنگاريهای برجسته همواره دارای سبك بيادماندنی هستند . در
اين كتاب ، پيش از همه سبك نگارش كه با همه ترجمه خوب فارسی ، طبعا در اصل
انگليسی بهتر نشان داده می شود ، و سازماندهی موضوعات و منابع ، نشان از ذهن
نيرومندی می دهد كه برای آوردن رويدادها و گذاردنشان در جای درست خود و نشان
دادن رابطه آنها لازم است . نويسنده هرچه را كه توانسته ـ وهيچ كس پيش ار او
اين اندازه نتوانسته است ـ در ارتباط به آن دوره ( نزديك پنج سال ميان كودتا و
تاجگذاری رضاشاه ) از نظرگذرانده است ؛ روايت او دربرگيرنده است و داوريهايش با
امساك ولی موشكافانه . رويداد های مهمی هستند كه به تندی از آنها گذشته است ،
و داوريهايش پاره أی كسان را خوش نمی آيد . ولی هرچه هست كوشيده شده است بر
پايه درست باشد .
پس از سوم شهريور ١٣۲٠/1941 يك مكتب تاريخنگاری حزبی در ايران پايه
گذاری شد كه ويژگيش نه تنها ديد يكسويه غير انتقادی بيشتر نوشته های تاريخی
ايران بود ، شيوه كشكولی را نيز در تاريخنويسی پايه گذاشت ـ رويهم ريختن داده
ها و كمترين درجه روشنگری انتلكتوئل . آماج بيشتر اين نوشته ها محكوم كردن
پادشاهی پهلوی و رضا شاه بود و از اينجا آغاز كردند كه ميان رضا شاه و مشروطه
فاصله بيندازند و و با ناديده گرفتن كاستيها و شكست مشروطه خواهان ، بزرگنمائی
دستاوردهای مجلس های مشروطه ، و بويژه پوشاندن احمد شاه در هاله قهرمان آزادی
و استقلال ، دوران رضا شاه را پايان عصری كه در آن گويا ايران به حاكميت مردم
( دمكراسی ) و حاكميت ملی ( استقلال ) هردو رسيده بود قلمداد كنند . غنی نه
تنها راه درست بهره گيری از منابع را در كتاب خود پيموده است ، با ديد گسترده
و بيغرض و دانش ژرف خود ، می تواند معنی تاريخنگاری را به بسياری بياموزد .
كتاب او جز در فصل كوتاه "سخن آخر" به دوران پادشاهی رضا شاه نمی پردازد ، كه
دريغ است . در اين باره هنوز چيز زيادی بيش از كتابهای امين بنانی و دونالد
ويلبر و الول ساتن در دست نداريم . بايد اميدوار بود كسی با بينش و استقصای غنی
بررسی آن سالها را نيز بدست گيرد .
كسانی بر نويسنده خرده گرفته اندكه صرفا بر اسناد رسمی انگلستان تكيه
كرده است . گذشته از آنكه منابع كتاب از فارسی و انگليسی ، گوناگونتر از
اينهاست ، در همين بهره گيری از منابع است كه قدرت "ايران و برآمدن رضا خان"
نمايان می شود . تا فصل دوازدهم كتاب بيشتر منابع از اسناد رسمی انگليس است .
از فصل سيزدهم ، انقراض سلسله قاجار ، منابع ديگر ، بيشتر فارسی ،دست بالاتر
را می يابد . اين گزينشی ناگزير از سوی نويسنده بوده است ، ولی از اين بهتر
چگونه می توان دريافت كه ايران در آن پنج سال دورانساز بر رويهم زائده أی از
وزارت خارجه انگلستان ، با مداخلات گاهگاهی وزارتهای مستعمرات و جنگ و حكومت
انگيسی هندوستان ، بود و از خود سياست و حكومتی نداشت كه در نگارش تاريخ ارزش
استناد داشته باشد . تاريخش را همچنانكه سياستش ، انگليسها می نوشتند . غنی در
نوشتن تاريخ ١٣٠۴ـ١۲٩٧ / 1925ـ1919 ايران به استادكار خيمه شب بازی و نه
عروسكهايش ، استناد می كند . از پايان قاجار است كه ايران ماهيتی خودمختار می
شود و می توان تاريخش را با كمترينه تكيه بر اسناد رسمی بيگانه نوشت .
ما امروز باور نمی توانيم ، ولی يك گفتاورد كوتاه برای نشان دادن آنچه
ايرانيان و انگليسها هر دو ، تا پيش از قدرت يافتن رضا خان مسلم می گرفتند بس
است : " حسرت نيكلسن [ وزير مختار انگليس ] برای ايرن خيال انگيز پيش از رضا
شاه ، با صف شترها در هر شهر و روستا تكيه كلام بسياری از مسافران انگليسی
همرنگ و همسنگ اوست . نويسندگانی چون … همه شكايت داشتند كه رضا شاه می
كوشد مناعت طبع به هموطنان خود القا كند . شكوه مكرر آنها از اين قبيل بود :
نخوت ايرانيان ؛ از بين رفتن لباسهای زيبای سنتی ؛ منزه طلبی تحميلی رضا شاه
بجای وجد و سرور دوره های پيشين ؛ خودداری ايرانيها از حضور يافتن در
ميهمانيهای سفارت انگليس و افشای اسرار سودمند به مانند زمان قجر . ايرانيها
هميشه خودخواه بودند . حالا گستاخ هم شده اند چون رضا شاه آنها را واداشته تا
خيال كنندكه ايران مهم است . او همچنين كنترل مرزی گذاشته و هنگام ورود به
كشور اوراق شناسائی می خواهد . حقوق برونمرزی (كاپيتولاسيون ) و امتيازهای
خارجيان را يك روزه از ميان برد … چه وقاحتی ." ( مترجم منزه طلبی را بجای
پارسائی puritanism گذاشته است . ولی در ادبيات سياسی ، منزه طلبی را برای
كسی كه می خواهد بر دامنش گردی ننشيند و دنبال كمال مطلوب است بكار می بريم )
.
با آنكه نويسنده در يافتن چون وچند كودتای سوم اسفند بهرجا امكان داشته
سرزده است باز بررسی هايش را ناكامل و سخن آخر در أين باره را ناگفته می شمارد
. با اينهمه او منظره ايران از هم گسيخته آن روزها را ( هشتاد در صد كشور ،
بيرون از اقتدار حكومت مركزی و عملا مستقل ، و چهار استان مهم در آستانه تجزيه
، و نيرو های بيگانه در شمال و جنوب ) با هيات حاكمه كرم خورده اش ، و نياز
وزارت جنگ انگليس به قدرتی كه در ايران بتواند وايوی ( خلاء ) نيروهای انگليسی
را پر كند ، و نقش نورمن وزير مختار آن كشور كه ايران را در كام شوروی می ديد
و درپی تقويت حكومت مركزی بود به خوبی تصوير كرده است و دست مقامات سياسی و
نظامی محلی انگليس را در كودتا باز نموده است . ژنرال آيرونسايد (فرمانده
نيروهای اشغالی انگلستان) و نورمن با همه مخالفت لرد كرزن وزير خارجه كه ايران
را ملك شخصی خود می پنداشت و همه درپی تحميل قرارداد تحت الحمايگی می بود ،
پديدار شدن رهبری چون رضاخان را نعمتی آسمانی شمردند و او را پيش انداختند .
* * *
نقش انگلستان در آن
كودتا از هنگامی كه كاستيهای بزرگ حكومت رضا شاهی ، باگشودگيش بر فساد و
زورگوئی ، مردم را زده كرد ، بويژه در سالهای پايانيش ، و پس از سرنگونی او ،
همچون سايه أی بر نام او افتاده است . ولی با گذشت زمان می توان كودتا را در
نظرگاه ( پرسپكتيو ) ديگری گذاشت . در سالهای پس از جنگ جهانی اول تا قدرت
گرفتن رضا شاه همه سياست و حكومت ايران زير سايه انگليس بود . همه اگر نه به
فرمان ، در زير نفوذ آن عمل می كردند ، به اندازه أی كه سفارت انگليس در نخست
وزيری رضاخان از برداشتن يك مامور درجه دوم حكومت در فارس برآشفته می شد ،
گوئی در امور داخلی امپراتوری مداخله أی شده است .
از آن مهمتر رفتاری بودكه رضاخان پس از كودتا در پيش گرفت . " ايران و برآمدن
رضا خان " پر از خشم و خروش ماموران مستعمراتی انگليس از استقلال رای سردار
سپه و مواضع غير دوستانه او در برابر منافع امپراتوری است كه از همان فردای
كودتا با كوتاه كردن دست انگليسها در نيروهای مسلح ايران آغاز شد ـ در جائی كه
به حساب می آمد . در بيست ساله پس از كودتا با آنكه رضا شاه همواره رعايت دو
همسايه بزرگ ايران را می كرد و در كشاكش نفتی ١٣١۲ / 1933 در زير فشار
انگليسها تن زد ، ايران استقلال خود را باز يافت .
تاختن به رضا شاه از موضع آزاديخواهی آسانتر می بود اگر تاريخنگاران
حزبی ، آن تلاش نوميدانه را برای ترسيم يك چهره آزاديخواه ايران دوست از
واپسين پادشاه قاجار نمی كردند ـ مردی كه يكی از همزمانانش نيز يك سخن تعارف
آميز درباره اش نگفته است و از شخصيتهای بيزاری آور تاريخ دراز و پر از
شخصيتهای بيزاری آور ماست .يك ديدار از او هر نگرنده تيزهوش بيگانه را به اين
پرسش می انداخت كه ايران چگونه هنوز دوام آورده است . برآمدن سردار سپه به
عنوان ناپلئون انقلاب ايران از كودتا تا پادشاهی بيش از چهار سال به درازا
كشيد ، و اساسا درچهارچوب حكومت مشروطه ، چنانكه درآن بيست سال اول نظام
مشروطه عمل می شد ، به انجام رسيد . او وزير جنگ كابينه كودتا وكابينه های بعدی
شد و در آن سمت با رای مجلس منابع مالی لازم برای پايه گذاری ارتش ملی ايران
را از نيروهای مسلح گوناگون، همه ساخته و زير فرماندهی بيگانگان ، بدست آورد و
كشور را به هزينه خانهای گردنكش يكپارچه ساخت. رسيدن او به فرماندهی كل قوا ـ
اگرچه بر خلاف قانون اساسی ـ و نخست وزيری ، به رای مجلس از جمله مصدق ، كه
بعدها او را زير پا گذارنده استقلال ايران ، و اصلاحاتش را خيانت شمرد ، بود
. انتخابات مجلس پنجم كه به برچيدن سلسله قاجار رای داد كمابيش همان اندازه
ناسالم بودكه مجلس پيش از آن ؛ و انتخابات مجلس موسسان از آن هم ناسالمتر بود
. ولی رضا خان به دليل رهبری استثنائی خود در آن چهار ساله قهرمانی تاريخ نيمه
اول سده بيستم ايران ، كه سپاهيان نيمه برهنه و گرسنه اش تكه پاره های سرزمين
ملی را در شمال و جنوب و خاور و باختر باز بهم می پيوستند ، به عنوان مظهر
آرزوهای ملی ايران برای ثبات ، امنيت ، استقلال و پيشرفت ، از قبول عام
برخوردار بود . اعلام پادشاهی او چنان شور همگانی را كه پيش از آن نثارش شده
بود برنينگيخت ولی با مخالفت مهمی نيز روبرو نشد . تنها كسانی كه اين سده را
خوب بشناسند می توانند حالت اعجازآميز تغييرات آن چهار پنج ساله را احساس كنند
. در اين سده ايران هيچگاه در چنان زمان كوتاهی از كام چنان مخاطرات بزرگی رها
نشد و چنان نيروئی برای پيش تاختن نيافت .
سوم اسفند همه داستان نبودكه بشود با يك اشاره به نقش ماموران انگلستان
به لجنزارش انداخت . در سوم اسفند رضا خان ميرپنج ( سرتيپ ) تنها توانست تكان
بزرگی به "كارير" نظامی خود بدهدكه همانگاه روبه بالا داشت . اما برآمدنش به
بزرگترين رهبر سياسی ايران زمان خود يك فرايند سياسی مردمی و در چهارچوب قانون
اساسی بود ـ نخستين نمونه سزاريسم يا بناپارتيسم در سياست ايران ، كه مصدق و
محمد رضا شاه بعدها هريك چند گاهی نمايندگان آن شدند ؛ رهبر فرهمندی (
كاريزماتيك ) كه با مردم از بالاسر نهادهای قانونی رابطه بر قرار می كند . او
جايگزينی نداشت و شخصيتی تاريخی بودكه زمانش رسيده بود . در آشفته بازار سياست
آن روز ايران ، با آن پادشاه آبرو باخته و سياستمدارن سياستباز و بی اثر، و با
يك طبقه سياسی كه آشكارا درمانده بود ، مردم بطور طبيعی به او روی آوردند .
برای گروه بزرگی از بهترين استعدادهای نسل مشروطه ،كسانی مانند تقی زاده ، و
نسل جوانتر ، داور و تيمورتاش و ديگران ، راهی جز آن نبودكه از قيل و قال مجلس
و مطبوعات آن زمان كه در يك وايوی قضائی با پيامدهای آشكارش عمل می كردند
رهبری يك فرمانده نظامی پيروزمند را با توانمنديهای برجسته سياسی ، بپذيرند كه
ديد روشنی برای بسامان آوردن ايران و دست نيرومندی برای اجرای يك برنامه
اصلاحات پردامنه داشت . سرفصلهای آن برنامه در بيش از دو دهه در ميان
روشنفكران مشروطه بحث شده بود و در دو دهه بعد به اجرا درآمد . در فرازش (
صعود ) رضا خان سهم ورشكستگی نظام سياسی آن روز مشروطه كمتر از صفات برجسته خود
او نبود .
* * *
در بر رسی رضا شاه ـ
و بيشتر تاريخ همزمان ما ـ از كليشه های رايج می بايد دوری جست ، و به
ابعادگوناگون شخصيت خود او و اوضاع و احوالی كه او را می خواست و ممكن ساخت
بيشتر پرداخت . در او ما ، هم دنباله سنت ناسيوناليست و ترقيخواه را می بينيم
ـ مردی كه بسياری از آرزوهای پدران جنبش مشروطه را به عمل درآورد ـ هم مردی
راكه اعتقادی جز به زور و پول نداشت و عنصر اصلی آزاديخواهی و مردمی را از
مشروطه حذف كرد ؛ هم نمونه ای از "خودكامگان روشنرای" كه از سده هفدهم سياست
اروپا را زير سايه خودگرفتند ؛ و هم ، چنانكه اشاره رفت ، نخستين تجربه گذرای
تاريخ ايران را با سزاريسم يا بناپارتيسم . اما رضا شاه بيش از همه از نظر خلق
و خو دنباله سنت سلطان مستبد شرقی بودكه در خدمت تجدد و در يك فضای نو شونده
عمل می كرد .
بحث برسر اينكه او می توانست بی سركوبگری ، برنامه اصلاحبش را پيش برد
، بحثی آكادميك نيست . حتا امروز ايرانيان بسيار در جستجوی رضا شاهی ديگرند .
بحث دمكراسی و توسعه هنوز در ايران فيصله نيافته است . دو سده پيش از رضا شاه
پادشاهان مستبدی در اروپا نشان داده بودند كه می توان اصلاح را در خدمت توسعه
سياسی گذاشت ـ مهمتر و پيش از همه حكومت قانون rechtstaat . ( تفاوت حكومت
قانون با حكومت قانونی آن است كه در حكومت قانون فرمانروا ـ پادشاه يا
اليگارشی ـ خودرا برفراز قانون نمی گذارد ؛ در حكومت قانونی يا مردمسالاری هيچ
كس بالاتر از قانون نيست و قانون را مردم فرمانروا می گذارند . ) همزمان با
رضا شاه آتاتورك با همان دست آهنين تركيه نوين را ساخت . اما او نه مانند
پادشاه سنتی بلكه يك ديكتاتور نوين عمل می كرد و بر اهميت نهادهای سياسی و
ريشه دار كردن فرايند سياسی هشيار بود . رضا شاه بی دشواری زياد می توانست بر
همان راه برود . بيشتر اصلاحات رضا شاهی در همان چهار ساله پس از كودتا آغاز و
پايه گذاشته شد ـ با مجلسهائی كه هم زير فشار او بودند و هم از حضور نيروبخش و
الهام انگيز او انرژی گرفته بودند . او به عنوان يك سركرده نظامی و رهبر سياسی
چنان فرهمندی داشت كه توده های مردم را می توانست در آرزوهای خود انباز و و
نيروی آنها را بسيج كند . هيچ نيازی نمی بودكه مردم به زور به راههای نو
كشانده شوند . ولی او به فرنبرداری محض ، اگرچه فرمانبرداری بی اشتياق
سربازخانه ای ، خوكرده بود . زور برهنه ، هم با سرشتش سازگاری بيشتر داشت هم
با باورهايش .
پدر ايران نو از اهميت عامل داوطلبانه در فرايند توسعه غافل بود .
تجربه های ناخوشايدش از كسان ـ از پائين ترين لايه های اجتماع سالهای كودكی و
جوانی تا بالا ترين محافل سالهای بزرگی ـ انسان ايرانی را در چشمش بيش از
اندازه خوار كرده بود .او ، بسيار پيش از دوگل ، عشق به نياخاك را به دشواری می
توانست به مردمی كه بالفعل در نياخاك می زيستند بكشاند . رضا شاه حتا ارزش
پشتيبانی و مشاركت مردم را در روياروئی با خطر واقعی يا تصوری كودتا و توطئه
از سوی قدرتهای استعماری بويژه انگلستان كه بيم آن هرگز رهايش نكرد درنيافت .
از فرط بدگمانی و احساس نا امنی ، نه اعتنائی به سرنوشت خدمتگزاران برجسته می
داشت ، نه حق شناسی را جز به آنها كه از چيزی بر نمی آمدند لازم می شمرد . او
كه با منظومه أی از بهترين استعدادهای سياسی و نظامی زمان كار خود را آغاز كرده
بود در حلقه ميانمايگان و بله قربان گويان به پادشاهی خود پايان داد . آتا
تورك قدرت اخلاقی را از سرنيزه نيرومندتر كرد و سرنيزه برا تری هم ساخت . رضا
شاه در سينيسم ( بی اعتقادی و بدنگری ) خود سرنيزه را بجای قدرت اخلاقی گذاشت
و سرنيزه اش نيز چندان برا نشد .
با رهبری چون رضا شاه می شد ايران را در يك چهارچوب مردمی تر نيز پيش
برد . در مخالفت با او چنان جبهه پرتوانی نبودكه تمركز افراطی تصميم گيری و
اجرا را توجيه كند . آخوندهای سياسی واپسگرا در آن گرماگرم تجدد نيروئی مصرف
شده ، و متحدان فئودالشان دربرابر ارتش نوبنياد ، روبه زوال بودند . رهبران
لبيرال نه برنامه و نه شخصيتی داشتند كه دورادور هم برای او جايگزيني بشمار
آيند . در آن لحظه پر مخاطره تاريخی حتا بيش از زمانهای عادی می شد مردم را به
مشاركت و فداكاری خواند . نخستين سخنرانی چرچيل به عنوان نخست وزير در فردای
شكست خفت آور در فرانسه: "من جز اشگ و عرق و خون چيزی برای شما ندارم" برای
همه زمانها درست است .
رضا شاه با آنكه در پايان مانند مشروطه خواهان شكست خورد ولی از
كارهائی برآمدكه روشنفكران مشروطه روبرو با وضع بی اميد ايران آغاز سده پيش در
بی پرواترين آرزو های خود نيز باور نمی داشتند . هنگامی كه پادشاه-سرباز در
١٣۲٠ / 1941 رفت ايران چنان دگرگون شده بودكه كه خانها و رهيران سربلند كرده
ديگر نمی توانستند آن را به راههای گذشته برگردانند . اصلاحات او و آتش
ترقيخواهی كه در جامعه ايرانی درگرفته بود دوران نكبت بار جنگ و آشفتگيهای
دوازده ساله و ركود هشت ساله پس از آن را نيز گذراند و حركت خود را از سر گرفت
.
ولی ميراث او به ناچار پيامدهای منفی فلسفه حكومتی و سرشت استبداديش را
نيز دربر می داشت . قرارگرفتن فرايند پيشرفت دربرابر مردمسالاری ، و نه هركدام
شرط ديگری ، يك بخش اين ميراث بود ؛ بحران مزمن مشروعيت بخش ديگر آن . رضا شاه
اين اعتقاد را راسخ گردانيد كه دمكراسی به درد ايران نمی خورد و می بايد مردم
را به زور پيش راند . مخالفان ايدئولوژيك او و پادشاهی پهلوی ، اين تفكر را
پيشتر بردند و اصلا منكر ترقی شدند . مصدق اقتدارگرا گفت ديكتاتور راه ساخت
ولی وقتی آزادی نيست راه به چه درد می خورد ؛ و چپگرايان توتاليتر ، حكم
دادندكه چون آزادی نبوده چه سودكه زنان از بند چادر و در خانه ماندن آزاد شده
بودند ( برداشتن حجاب و اصلاحات ارضی ، دو انقلاب اجتماعی بزرگ دوران پهلوی
بودكه بيش از هر عامل ديگر ايران را از جهان پيشامدرن بيرون آورد . ) تعادل
مشروطه ـ بستگی متقابل مردمسالاری و ترقيخواهی ـ از هردو سوی حكومت و مخالفان
برهم خورد و هردو ارزش سست شد .
مشروعيت برای رضا شاه اساسا با اقتدار حكومت يكی می بود . اما او پس از
يك انقلاب مردمی ، و از سربازی به پادشاهی رسيده بود و بيش از قدرت حكومتی را
لازم می داشت . دستاوردهايش و نگهداشتن ظواهر قانون اساسی بقيه مشروعيت را
فرهم می كرد . او سرتاسر كشور را چنان وامدار خدمات خود می دانست كه حق شناسی
مردم را جانشين مشروعيت ساخت . مشروعيت كه جنبه نهادی دارد و مستلزم پذيرفته
بودن كليت نظام ازسوی مردم و به زبان ديگر قانونی بودن حكومت است و با فراز و
نشيب بخت ، كم و زياد نمی شود از فرايند سياسی كنار زده شد .برای حكومت لازم و
كافی بودكه اقتدار خود را برقرار سازد و كاركند . رضا شاه برای رسيدن به ثبات
سياسی ، قدرت را همه در خود متمركز كرد و هرچه توانست برای كشور انجام داد .
ولی نتيجه طرفه آميزش آن بودكه بی ثباتی در ذات رژيم جاگير شد . حكومت در هر
ناكامی و ناسزاواری ، مشروعيت و بلكه علت وجوديش را از دست می داد . اين هردو
روند در دوران محمد رضا شاه تند تر شد .
* * *
در شش دهه ای كه از
بيرون رفتن رضا شاه از صحنه می گذرد كشاكش برسر او و جايش در تاريخ پايان
نيافته است . هيچ شخصيت ديگری اينهمه سالها موضوع داوريهای گوناگون و متضاد
نبوده است ، و مسلما برای بدنام كردن هيچ شخصيت تاريخی به اندازه او كوشش
نكرده اند .اكنون نسل تازه ای كه از جانبداريهای حزبی گذشته آزاد است و
بستگيهای عاطفی نسلهای پيش از خود را ندارد ، به رضا شاه از نظرگاه ( پرسپكتيو
) روشنتری می نگرد و مشكلات باورنكردنی او ، و محدوديتهای بزرگ هماوردان اصليش
، و كاستيهای هراس آور دشمنان سياسی او را بهتر در نظر می آورد و رضا شاه
پيوسته بالاتر می رود . اگر در پادشاهی محمد رشا شاه چندان توجهی به سردودمان
پهلوی نمی شد در جمهوری اسلامی كتابهائی در باره كسی كه بی ترديد بزرگترين
شخصيت سياسی ايران سده بيستم است انتشار می يابند و به خواننده تصويری از
شگفتی و شگرفی می دهند . در چنان زمانی چنان كارهائی شدنی بوده است ؟
اوت ۲٠٠٠
|