جای دین در جامعه مسئلهای به کهنسالی جامعههای بشری است.
از همان زمان که دستیابی به تکنولوژی کشاورزی و دامداری (از سیزده تا ده هزار
سال پیش) اجتماعات بزرگتر انسانی، نخست دهکدهها و سپس از پنج هزار سالی پیش
شهرها را پدید آورد، اداره روزانه اجتماعات در دست کسانی میافتاد که یا زور
بیشتر میداشتند یا، از آن مهم تر، میتوانستند بر اذهان مردمان تسلط یابند.
زور بس نمیبود چون به آسانی جابجا میشد، ولی آنچه بعدها نظامهای اعتقادی و
سرانجام دین نام گرفت برتری پایدارتری میبخشید. از اینجا بود که قدرت سیاسی و
دینی در همه جامعههای بشری خاستگاهی یگانه داشته است. پادشاه-کاهن، هنجار norm
همه دولتها از پنج هزار سال پیش بوده است ــ تا هنگامی که ایرانیان فرایافت
concept همزادی دین و دولت را آوردند و به یگانگی دین و دولت پایان دادند.
امپراتوریهای ماد و هخامنشی را بیابانگردانی پایه گذاشتند
که دیگر جز سلجوقیان در تاریخ ایران مانندی نیافتند. آریائیهائی که از
استپهای جنوب روسیه و اوکراین کنونی به فلات ایران سرازیر شدند برخلاف
بیابانگردان دیگر برای سوختن و کشتن نیامده بودند. آنها به مردمان با فرهنگی که
از سه چهار هزار سال پیش از خودشان تمدنهای بزرگ در این سرزمین پایهگذاری
کرده بودند احترام میگذاشتند و با آنها در میآمیختند و از آنها میآموختند.
منشور کورش آغازگر رواداری مذهبی نبود و یک فرایند دویست ساله را که تا پایان
اشکانیان سیاست رسمی دولت در ایران شد نهادینه گردانید. "نمونه ساخت" replica
های منشور را در سرتاسر امپراتوری یافتهاند که نشان میدهد قانون کشور بوده
است. پیش از کورش نیز اقوام ایرانی در گوشه و کنار فلات ایران به باورهای
مذهبی دیگران کاری نداشتند. مادها (همدست با بابلیان) نینوا را ویران کردند که
در کنار آتش زدن آکروپل آتن تنها نمونههای "واندالیسم" و مایه سرشکستگی
ایرانیان کهن است. ولی آن انتقامجوئیهای شایسته بربرها استثنائی بودند.
(واندالها که رم را تاراج کردند و اروپائیان به تاراج و کشتن و سوختن
میشناسند از اقوام آریائی بودند).
جهانگشائی و جهانداری هخامنشیان با پادشاه-کاهن جور در
نمیآمد. کامبیز خود را فرعون مصر خواند و به جامه پادشاه-کاهن درآمد (حساسیت
مصریان سربلند چنان بود که او مادر خود را نیز یک شاهدخت مصری ادعا کرد) ولی
شاهنشاهان هخامنشی نمیتوانستند سران آن همه مذهبهای گوناگون باشند. حاکمیت
یگانه زمینی ـ آسمانی ناچار به حاکمیت دوگانه ولی همتراز دگرگشت یافت. ایرانیان
با نظریه همزاد بودن دین و دولت نخستین گام را در عرفیگرائی (در معنی جدا کردن
دین از دولت) برداشتند. یونانیان و رومیان باستان با مذاهب مدنیشان در این
مقولات نمیگنجیدند. در امپراتوری رم پس از بردن پایتخت از رم به کنستانتینوپل،
پاپ که در رم مانده بود اندک اندک کلیسا را از حاکمیت دولت جدا کرد تا بار دیگر
در حاکمیت کلیسا بهم پیوندد.
اسلام یگانگی دولت و دین را در وجود خود پیامبر زنده کرد و
تا هنگامی که خلفا قدرت داشتند پیشوائی سیاسی و دینی در یک جا بود. ولی با
سربلند کردن پادشاهیهای مستقل در ایران و نیز تکیه روزافزون حکومتهای اسلامی
به قانونهای غیر شرعی، دین و دولت عملا رو به جدائی گذاشتند. خواجه نظام الملک
"نامه تنسر" را گرفت و همزاد بودن دین و دولت را، که نام دیگر استقلال دولت از
دین است، بار دیگر در متن اسلامی نظریهپردازی کرد. این نظریه تا سده بیستم و
برآمدن سلفیها و سپس بنیادگرائی خمینی و القاعده و باززائی آرزوی خلافت اسلامی
کمابیش جاری بوده است. (پادشاهان صفوی چندی به عنوان مرشد کامل نقش دوگانه
پادشاه-کاهن را داشتند ولی شکست اجتنابناپذیر طریقت از شریعت کار را در پایان
به سرپرستی آخوندها کشانید و مرشد کامل خاکبوس شیخ الاسلام گردید).
در اروپای باختری کلیسای کاتولیک، که تنها جانشین واقعی
امپراتوری رم بود، پس از پاره پاره شدن امپراتوری فرانکها در سده نهم با
بهرهگیری از جنگها و رقابتهای سلسلهای و ملی، یک دوران ششصد ساله برتری را
تجربه کرد. ولی رنسانس و اصلاح دینی و جنگهای مذهبی و برآمدن دولتهای مدرن،
سرانجام به مداخله دین در دولت پایان دادند. * * *
این تاریخچه به قصد نشان دادن اهمیت عوامل سیاسی در سلوک
جامعههای بشری به عرفیگرائی آورده شده است. ایرانیان به علت جهانبینی گشاده
استثنائی خود که در آموزههای زرتشت چنان شکوهی یافت، و نیز به ملاحظات عملی
اداره امپراتوری جهانی خود رشته یگانگی دین و دولت را چنان گسستند که اسلام نیز
مگر به استثنا نتوانست برقرار کند؛ و اروپائیان باختری با برسازی دولت-ملت مدرن
نقطه پایان بر هر برتری دین در امور عمومی گذاشتند. آنچه خلاف این در آن سو و
این سوی جهان میبینیم کژرویهائی نافرجام است و مانند جمهوری اسلامی لاشه خود
را بر دوش میکشد. در ایران ما همه عوامل پیروزی عرفیگرائی را فراهم داریم: از
مقدمات فکری که اندیشهمندان اروپائی و ایرانی و هندی و عرب به فراوانی فراهم
آوردهاند، تا ورشکستگی و رسوائی حکومت آخوند و جهانبینی بنیادگرای اسلامی که
خلافت "دیو عباسی" ناصر خسرو نیز به پایش نمیرسید، تا بیداری تودههای بزرگی
از جمعیت ایران که در جهان پس از حاکمیت دین میزیند. ما تنها زمان و کوشش
هشیارانه لازم داریم.
جامعه ایرانی در مسیر عرفیگرا شدن است ولی آیا همه یک تصور
از عرفیگرائی داریم؟ مشکل در اینجاست و اگر مسئله را به روشنی نبینیم کار را بر
خود دشوارتر خواهیم گرداند.
عرفیگرائی به معنی سکولاریسم لیبرال انگلو ساکسون، نه
بیدینی است نه لائیستهی ژاکوبن فرانسوی. عرفیگرائی در بن خود یک معنی بیشتر
ندارد ــ بیرون بردن تقدس از امر عمومی، از اداره جامعه و نه از وجدانیات
افراد. از این گذشته به دولت و هیچ مرجعی حق مداخله در باورهای افراد جامعه یا
رفتار شخصی افراد (تا آنجا که به حقوق دیگران تجاوز نشود) نمیدهد. اگر مردم
میخواهند فرزندانشان درس مذهبی بگیرند خودشان میتوانند هزینهاش را بدهند
ولی نمیتوانند آنها را وادار کنند. اگر هم درس مذهبی به صورت آموزش کینه و
خشونت درآید وظیفه دولت است که برای حفظ جامعه جلوش را بگیرد. زنان اگر خود
بخواهند میتوانند با حجاب در نهادهای عمومی ظاهر شوند ــ ولی اگر خود
بخواهند. به همین ترتیب بحث آزاد محترمانه درباره هر موضوعی میباید آزاد باشد
ولی حمله و توهین به باورهای کسان، مانند تبعیض به زنان، تجاوز به حق آنان
است.
گوهر عرفیگرائی، رواداری لیبرال است. لیبرالیسم سیاسی به دین
به عنوان یک نظام ارزشهای اخلاقی، نه یک نظام هنجارها ــ بایدها و نبایدها
ــ مینگرد، و میتواند اوضاع و احوال مناسب کنار آمدن دین را با ارزشهای
لیبرال فراهم کند. همه دینها، به ویژه اسلام با چیرگی که عملگرائی در آن دارد،
از همان آغاز خود تابع اوضاع و احوال بودهاند. امروز در جمهوری اسلامی و
عربستان نیز نمیتوان به آسانی صد سال پیش دست و پای دزدان را برید و چشم کسان
را به عنوان قصاص در آورد و زانیان را سنگسار کرد و به هر کس اختیار داد که به
تکلیف شرعی، امر به معروف و نهی از منکر کند. چند همسری و تبعیض به زنان که
واپسین سنگرهای مردسالاری است در بسیاری جامعههای اسلامی زیر حمله است. آن
جامعهها یکی پس از دیگری راههائی برای نادیده گرفتن بایدها و نبایدها
مییابند و لی ارزشهای اخلاقی میتوانند و بهتر است نگه داشته شوند. هیچ اشکال
ندارد که مردمانی آزادی جنسی یا احترام به خانواده یا دوری از اعتیاد را در
تعبیر سختگیرانهتری از پارهای مردمان دیگر تلقی کنند. در عرفیگراترین
جامعهها این بازگشت به ارزشها را میبینیم. از همه چیز گذشته آن حس
زیباشناختی که در انسان است سرانجام بر بیرون رفتن از اعتدال، بر زیاده روی و
ابتذالی که در پیشرفتهترین جامعهها میبینیم، خواهد شورید.