فهرست نوشتار                                    صفحه نخست 

 
 

 

"ناتوانی" دمکراسيها

 

داريوش همايون


‎‏‏ اين گفته مشهور است که دمکراسی بد ترين نوع حکومت است به استثنای همه انواع ديگر؛ دمکراسی سراپا کم و کاستی است، اما چرا ديگر انواع حکومت بد ترند؟ ماجرای رفتار وحشيانه زندانبانان امريکائی، و انگليسی، با زندانيان عراقی بخشی از پاسخ را باز می گويد. ماهها پس از سرنگونی صدام حسين ناگهان عکسهائی در يکی دو روزنامه انتشار يافت که رفتار ساديستی زندانبانان را با دستگير شدگان در اهانت بار ترين وضع نشان می داد و بلا فاصله توفانی از اعتراضات برخاست. واکنش عمومی به آن عکسها چنان سخت و گسترده بود که مقامات نظامی و سياسی دو کشور را تا حد رئيس جمهوری و نخست وزير به پوزشخواهی واداشت و پيگرد مسئولان با شدت دنبال شد و از همه مهم تر، فرايند رسيدگی به اتهامات در برابر افکار عمومی انجام گرفت که خواستار شفافيت بود و تحمل هيچ سرپوش گذاریcover up و پنهانکاری نداشت. اين افتضاح نامهای بسياری را لکه دار کرد و آينده سياسی کسانی را به خطر انداخت و در هر دو کشور کمک کرد که تدبيرهائی برای جلوگيری از تکرار چنين وحشيگری ها انديشيده شود.

رفتار غير انسانی، فساد و سوء استفاده، فريبکاری و تجاوز، چنانکه در اين ماجرا ديده شد در يک نظام دمکراتيک نيز به فراوانی پيش می آيد. دمکراسی حکومت پاکيزگان و پارسايان نيست و طبيعت بشری را تغيير نمی دهد، هر چند رفتار انسانها را تغيير می دهد. تفاوت دمکراسی با نظامهای ديکتاتوری آن است که در دمکراسی می توان تجاوز و فساد را برملا کرد؛ و از همين جاست که همه چيز آغاز می شود. برسر زبانها افتادن با خود پيامدهای سياسی، و گاه حقوقی، می آورد و چرخهائی را به حرکت می اندازد که هر قدرتی را سرانجام به تسليم وا می دارد. دمکراسی پاک نيست ولی پاک کردنی است؛ ناروائی در آن فراوان روی می دهد ولی مکانيسم هائی دارد که ناروائی ها را دير يا زود تصحيح کند. آزادی گفتار، و حکومت نمايندگی (به رای مردم) و احترام قانون، بد ترين کوتاهيها و زياده رويها را می تواند جبران کند. آنها که در جهان عرب پس از پرده دری های مطبوعاتی با شادی اعلام کردند که امريکائيان تفاوتی با صدام حسين ندارند تنها در ابعاد ناروائی ها اغراق نمی کردند؛ از آن مهم تر تفاوت اصلی در واکنش دو نظام سياسی را در نمی يافتند. نه تنها به سبب آزادی گفتار نمی توان در امريکا يا هر دمکراسی ديگری به گرد جنايات مانندهای صدام نيز رسيد بلکه از عهده آن نيز بيرون نمی توان آمد.

عربهای فراوانی بودند که پس از محاکمه نظامی متهمان و بازپرسی وزيران دفاع امريکا و انگليس از سوی نمايندگان مردم شانه بالا انداختند و گفتند غربيها هم مانند حکومتهای عرب هستند و تفاوتشان اين است که نمی توانند به آن خوبی جنايات و تجاوزات را پنهان کنند. آن عربها در تکه آخر حق داشتند ولی نمی فهميدند که نکته اصلی در همان جاست. آری، در دمکراسی های ليبرال نمی شود تجاوز به حقوق بشر را به خوبی هر حکومت وامانده جهان سومی پنهان کرد و ما همه می بايد بدنبال چنان دمکرلسی های ناتوانی باشيم. دمکراسی آرمانشهری وجود ندارد. دمکراسی را انسانها اداره می کنند و انسانها همين هائی هستند که شب و روز در پيرامون مان با آنان سرو کار داريم، انسانهائی از نوع خود ما، اگر از دور تر به خود بنگريم و بهتر دريابيم که چه هستيم (واگنر هنگامی که چهار گانه"نيبلونگن" را به پايان می رساند به نزديکانش گفته بود که از اژدهائی که در روان خود دارد به ترس افتاده است. )

آن عربها يک اشتباه ديگر نيز می کردند. در يک دمکراسی غربی مردم مانند خودشان و مانندهای بيشمار صدها ميليونی شان، دربرابر چنين افتضاحات حکومتهای خود، سری تکان نمی دهند و حد اکثر با ساختن چند شوخک (جوک) نمی گذرند. مردم اصلاح حکومت را وظيفه خود می شمارند و آن را از آسمان و رحمت الهی و امريکا انتظار ندارند. (امريکائيان پس از تجربه عراق ديگر جامه "رهاننده" بر تن نخواهند کرد و بهتر است ديدگان مشتاقان به جاهای نزديک تر، به خودشان، دوخته شود. )

* * *

برای همان ماندن و دستی در خود نبردن هزار بهانه هست. يکی از آنهامبالغه کردن در نقاط ضعف ديگرانی است که برتريهای آشکار و بسيار مهم ترشان يا مسلم يا ناديده گرفته، و يا انکار می شود. يک خاورميانه ای معمولی (خاور ميانه به عنوان يک حالت ذهنی که اسلاميان را در هر جا دربر می گيرد) هنگامی که رفتار دل بهمزن زندانبانان امريکائی را می بيند فاتحانه اصل دمکراسی را در امريکا رد می کند. او نه تنها از سر نا آگاهی و بی حوصله گی حکم آخر را می دهد، و نه تنها همان گونه که اشاره شد دمکراسی را شيوه حکومتی بری از همه ناروائی ها و کاستيهای شيوه های حکومتی آشنايش به تصور می آورد، بلکه يک نياز درونی خود را برآورده می بيند. او با تمدنی که در غرب تکامل يافته است نمی داند چه کند؟ آن تمدن سيصد و پنجاه سالی است که تمدن اسلامی او را با ريشه های ژرفی که در دل و جانش دوانيده، درهم می نوردد. به باور خطای او، آموختن و پذيرفتن ارزشهای آن، که اصل مسئله مدرنيته در همه اين سرزمين ها بوده است، "هويت"ش را به خطر می اندازد. او می بايد منکر برتريهای آشکار تمدن غربی شود و چه بهتر از بزرگ نمائی نقاط ضعف غرب؟

خاور ميانه ای با هر رويدادی از اين گونه می تواند مدتها در پارگين فرهنگی هزاره ای اش آسوده دراز بکشد و گاهگاه، به نشانه زندگی، فريادی بزند. ولی اگر اندکی از نزديک بنگرد در می يابد که حتا آگاهی بر چنان ناروائی هائی را نيز از همان تمدن دارد؛ از همان تمدنی که نمی گذارد حکومتهايش عرضه حکومتهای خاور ميانه ای را پيدا کنند و افتضاحتشان را سرپوش بگذارند و وادارشان می کند که دربرابر عموم سرشکسته شوند و در اصلاح معايبشان تا اندازه ای بکوشند. او از بمبهای کاميکازها تا کالاشنيکف جهاديهايش، و هرچه او را بر اين زمين زنده نگه می دارد، وامدار غرب است و شب و روزش را به دشمنی با ارزشهائی که اينهمه را به او داده است می گذراند.

با چنين معمائی جز هر چه در نيهيليسم فروتر رفتن چه می توان کرد؟

ژوئن ۲۰۰٤  ‏ ‏‏‏ ‏

نسخه قابل چاپ اين مطلب را برای دوستان خود •ای ميل• کنيد فهرست صفحه نخست