سياست در مفهوم مدرن آن که همراه با فرايافت شهروندی می آيد در جامعه
ايران پديده ای نسبتا تازه و جا نيفتاده است و آن را بيشتر با بيماريهايش می
شناسيم ــ بيماريهائی که از جامعه غير سياسی پيشين به آن راه يافته است. اين
بيماريها بجای آنکه با ورود ايرانيان به ميدان سياست مدرن درمان شوند در صد
ساله گذشته تند وتيزتر شده اند و تا به ريشه اين بيماريها نرويم از تند و تيزی
آنها کاسته نخواهد شد.
سياست مدرن به شهروندان نياز دارد. شهروند به انسان صاحب حق يا آشنا و
خواستار حق در يک نظام حکومتی گفته می شود. شهروندان به امور عمومی می پردازند
ــ هر کدام به درجه ای و در سطحی ــ و اين مداخله، ويژگی مدرن را به سياست می
دهد. ايران تا جنبش مشروطه يک جامعه مذهبی فئودالی بود. در چنان جامعه ای
شهروند در ميان نيست و سياست نيز قلمرو اختصاصی شاهان و اشراف و فئودالها و
روحانيان تا گلو غرق در يک نظام ناسالم است. مردم به امور عمومی نمی پردازند و
چشمشان به دست سرامدان elite سنتی قدرت است. با جنبش مشروطه فرايافت
concept شهروندی به جامعه ايرانی راه يافت ولی تا پديد آمدن يک جامعه شهروندی
راه دور بود و نياز به يک زير ساخت اداری و قضائی و اقتصادی و آموزشی و
ارتباطی ــ همه با هم و در خدمت هم ــ داشت که در شش دهه پهلويها فراهم آمد.
اکثريت مردم ايران اگرهم از همه حقوق شهروندی بی بهره بودند با حقوق خود آشنا
شدند و مبارزه مردمی به رهبری روشنفکران برای رسيدن به حقوق و سهم داشتن در
امور عمومی، يک زمينه مهم تحولات آن دوران بود ــ زمينه مهمتر ديگر، پديد
آوردن آن زير ساخت بود که در سه چهار دهه نخستين پس از انقلاب مشروطه اندک
اندک از نزديک به صفر بالا می آمد.
نابسندگی زير ساخت و برکنار ماندن بخش بزرگ جمعِت از فرايند سياسی، دومين
بيماری بود که دامنگير سياست مدرن در جامعه ايرانی شد. سرامدان فرهنگی وطبقه
متوسط نوپديد، جهان را از دريچه تنگ ابعاد کوچک خودش ديد و آزادی عمل خود را
معيار دمکراسی گرفت. تعبيری که از مردمسالاری می کردند محدود به منافع و
ديدگاههای يک طبقه سياسی کوچک شد ــ هر چه هم ميهن دوست و آزاديخواه ــ که از
مفهوم درست تر مردمسالاری و اسباب آن غافل ماند و تا جاهائی رفت که با زمينه
سازيهای دمکراسی در جبهه های اداری و اقتصادی و اجتماعی نيز به مخالف برخاست و
شکاف ميان توسعه انديشان و آزاديخواهان را ژرف تر کرد. دمکراسی، بيرون و بی
نياز از مقدمات اداری و مادی و اجتماعی آن تصور شد.
نخستين بيماری با خود انقلاب مشروطه آمد. در ايران پيش از آن، مبارزه سياسی
در فضای سنتی دربار و فئودالها و روحانيان جريان داشت. با انقلاب
مشروطه، مبارزه سياسی از نبرد قدرت سرامدان سنتی به لايه های اجتماعی هر چه
گسترده تری بسط يافت. اما آن انقلاب که ميدان نخستين جنگ سياسی مدرن در تاريخ
ايران بود با خونريزی همراه شد. دو طرف برسر اصولی که ديگر طبيعت مذهبی
نداشت به جنگ مسلحانه برخاستند و با آنکه انتظار می رفت
فرايند سياسی با دمکراتيک تر شدن جامعه از روياروئی آشتی ناپذير
به همرائی در عين عدم موافقت و نا همداستانی سير کند، واپس ماندگی
عمومی جامعه، ميراث خونين انقلاب را در مراحل بعدی تحول جامعه ايرانی جاگير تر
کرد.
با رضا شاه، توانائی جامعه سياسی بر همرائی consensus کمتر و گرايش آن به
جزء ديگر فرايند سياسی يعنی روياروئی بيشتر شد. رضا شاه، که با يک جامعه سياسی
دل به شکست نهاده و محافظه کار روبرو بود، و در شتابزدگی اش به رساندن ايران
به اروپا هر مخالفی را از صحنه بيرون می راند، فرايافت جرم سياسی را وارد سياست
و حقوق ايران کرد. در ١٣١٠/1931 در پاسخ به فعاليت روزافزون کمينترن در ايران
قانون ممنوعيت مرام اشتراکی به تصويب رسيد و اعتقاد به کمونيسم جرم
شناخته شد. تا آن زمان ايرانيان تنها با جرائم مذهبی آشنائی می داشتند.
سختگيری رضا شاه، واکنش خود را بيش از همه در دکترمصدق يافت، رهبری به همان
اندازه بی گذشت و حق مدار. سهم گزاری contribution دکترمصدق در پيشبرد بی
مدارائی intolerance در سياست، يکی شناختن مخالفت با خيانت بود. او دربرابر
خيل بيشمار شيفتگان و گروه کوچک سرسپردگان انگلستان در طبقه سياسی، که عمومشان
پر زدن پشه ای را هم بيرون از مشيت ان امپراتوری نمی دانستند و بازماندگان شان
هنوز از سودازدگی انگليس بيرون نمی آيند، بجا و بيجا هر که را با او موافق
نبود به ديده مزدوری و خيانت می نگريست. سياست ايران با رضا شاه و او از سپهر
سازش و گذشت بيرون رفت و اين روند همچنان در سالهای بعد دنبال شد.
محمد رضا شاه و مخالفانش در بی مدارائی خود چندان نيازی به فراگرفتن از دو
رهبر پيشين نداشتند. سياست ايران چنان ميدان نبرد حق و باطل بود که محمد رضا
شاه کار را به تکليف مخالفان به ترک ميهن کشاند و مخالفانش هر پيروزی او را
شکست و هر خدمت او را خيانت دانستند و روياروئی را به مبارزه مسلحانه فرو
انداختند. فرمان پادشاه درباره يک تن نيز اجرا نشد و چريکها تنها خود را
قربانی کردند، ولی جامعه به خودی و غير خودی تقسيم و فرايند سياسی به خون
کشيده شد. هنگامی که انقلاب اسلامی فراز آمد، جامعه رو به ژرفای نيهيليسم داشت
و برای حوزه و بازار بيش از آن نمانده بود که نيهيلیسم را در واپسماندگی و
ابتذال خود بپوشانند و تا مرز خون آشامی پيش برانند.
* * *
ما بيست و پنج سال فرصت
داشته ايم که به ريشه های نکبت ملی و تراژدیهای شخصی و گروهی خود برويم؛
موقعيت ناپسندی را که درآنيم بشناسيم و توانائی برونرفت از آن را بيابيم.
کوتاهی بيشتری از ما در اين وظيفه ای که مهمتر از آن دربرابر نسل انقلاب نبوده
است، تاسف آور است. هنگامی که می بينيم با همان روحيه ها و معيارها همان
نبردهای سی سال و پنجاه سال پيش را می جنگند و، غنوده در تالاب سياسی و فکری،
حتا از درک موقعيتی که درآنند بر نمی آيند تا آنجا که از دستاورد انقلابی خود
سربلندند، از اين نسل نوميد می شويم. اين نسلی است که با تنبلی فکری خود سياست
ايران را واگذاشته است که بی دشواری زياد از او فاصله بگيرد و به دورانی پای
گذارد که نه با وظيفه کمرشکن رضا شاه روبروست، نه با پيکار نابرابر دکتر مصدق؛
به دورانی که ديگر کسی جرات نخواهد کرد ايرانيان را به خودی و غير خودی بخش
کند و برای رسيدن به ناکجا آبادش اسلحه بر روی ديگران، هر کس، بکشد.
انقلاب و جمهوری اسلامی ، بن بست فاجعه بار سياستی بود که تنها روياروئی را
می فهمد. اگر در نسل انقلاب هنوز کسانی در نمی يابند، به نسل کنونی قربانی
انقلاب بهتر می توان توضيح داد که سياست عرصه همه يا هيچ نيست، و مانند
اقتصاد، عرصه کمبود است. اقتصاد با برآوردن نيازهائی که همواره از منابع
بيشترند سرو کار دارد؛ سياست با گزيدن راهکارهائی که از ديگران کمتر بدند،
کمتر ناکاملند. در سياست، خلوص وجود ندارد و از همين روست که می توان کارها را
سر و سامانی داد. ما سياست را به " خلوص"ی که آلودگی ما اجازه می داد رسانديم،
به حق و باطل و مرگ و زندگی، به همان خلوصی که دو سوی دد منش جنگهای صليبی
رسيده بودند. فراز جنگ صليبی هشتاد ساله سياسی در ايران با پرتگاهی آمد که از
بيست و پنج سال پيش در سراشيب آنيم. هيچ کس جز بازار سنتی و آخوندها به آنچه
می خواست نرسيد و آنها نيز خود را از نظر تاريخی از ميان برده اند.
نگاه از بيرون، نگاه انتقادی چاره جويانه، به اين صد سال و هشتادسال، بيش از
ملاحظات سياسی، برای رستگاری ملی ما اهميت دارد. ما به آسانی می توانيم از
غوغای نويسندگانی که برای زنده نگهداشتن يک جهان رو به مرگ می نويسند، و
کوشندگانی که در جلوگيری از زايش يک سياست تازه می کوشند چشم بپوشيم و به جوانه
های انديشه و عمل سياسی امروزين بنگريم. اين زنان و مردانی که گذشته را نمی
زيند بلکه بررسی می کنند و از نبردهای گذشته به چالشهای امروز وآينده می
پردازند، در پی بازگشت به هيچ، و تکرار هيچ دوره ای نيستند و در همه چيز می
توانند تجديد نظر کنند. آن گذشته انديشان از نظر سياسی و فيزيکی رو به زوال
دارند؛ جهانی که چون سنگ آسيا بر گردنشان افتاده پيش از خودشان به پايان رسيده
است و تنها در وجود آنها زنده است. اين نسل تازه می خواهد جهانی که او را
مانند شهپری به آينده پرواز خواهد داد بسازد.
اما حتا گذشته انديشان می توانند به آن آينده برسند، اگر اندکی از ستيغ
کينه و حق مداری خود پائين تر بيايند. ما می توانيم با گذشته های يکديگر موافق
نباشيم و پس از کيفری که همه ديده اند از دشمنی به مخالفت گذر کنيم. در
روياروئی سياسی، مخالفت نيز جائی دارد و مخالفان می توانند در پاره ای زمينه
های حياتی که بهروزی کشور و مصلحت خودشان در آن است موافقت داشته باشند. امروز
می توان در هر جای طيف سياسی نشانه های پديدار شدن چنين روحيه ای را ديد. خط
اصلی جدا کننده، ديگر دشمنی بر سر گذشته نيست؛ مبارزه با جمهوری اسلامی است.
کسانی، به شمار هرچه بيشتر، اين رژيم را در سرتاسرش نفی می کنند و ديگرانی در
پی دراز کردن عمر آن، دست کم بخشی از آن، هستند. کسانی آينده خود و ايران را
در براندازی نظام اسلامی و دستگاه حکومتی جنايت پيشه آن می دانند و ديگرانی
رشته سست زندگی سياسی خود را به همکاری با اصلاح
طلبان اسلامی و ملی مذهبيانی می بندند که ورشکستگی سياسی را بر پوسييدگی
ايدئولوژيک انباشته اند.
پيکاری که بر سر براندازی رژيم يا دراز کردن عمر آن در هيئتی تازه درگرفته
جامعه سياسی ايران را به دو اردوی نابرابر بخش کرده است. يک سو برای زنده
ماندنش به قدرت سرکوبگری رژيم نياز دارد؛ سوی ديگر به نيروی مردمی که هر روز
دليری بيشتری در روبرو شدن با آن ماشين سرکوبگری نشان می دهند. اصلاح طلبان و
هم پيمانان شان در جبهه مخالفان جمهوری اسلامی با اين معمای دردناک روبرويند
که با سرنگونی رژيمی که در پی اصلاح و پيوستن بدانند، خود نيز روانه مغاک
سياسی خواهند شد. آنها عملا بهمان اندازه انحصار جويان مافيا در دراز کردن وضع
موجود سود پاگير دارند. هر دگرگونی بزرگ در ايران که دست مردم را بر دستگاه
ولايت فقيه دراز کند به زيان آنهاست. پشتيبانی از جنبش مردمی، شوکرانی است که
ترجيح می دهند ناگزير از نوشيدنش نباشند. به سود آنهاست که جنبش مردم به نتيجه
نرسد و به صورتی درآيد که بتوان به آن نام بی نظمی و شورش کور داد.
مخالفانی که می خواهند به حکومت آخوندی و ورود مذهب در سياست پايان دهند، اگر
از فاشيستهای نو فاصله بگيرند، مردم را در کنار دارند. اين درست همان روشن شدن
فضای مبارزه است که حتا پيش از دوم خرداد و از همان دوران "ميانه روی" و
"عملگرائی" سردار بساز و بفروشی در صف مبارزان شکاف انداخت و بسياری
جمهوريخواهان را از مبارزه، از کارهائی موثر تر از نوشتن اعلاميه های پندآميز
بيرون برد. دوم خرداد، تنها اين روند را تند تر کرد و با بی اعتبار شدن دوم
خرداد، اکنون اميد اين گروه به ائتلاف با عواملی در رژيم و حاشيه های آن است،
از ته مانده های جبهه مشارکت تا کارگزاران سازندگی و ملی مذهبی های پراکنده.
چنان ائتلافی آينده ای برای خود جزدر کند کردن فرايند از هم پاشی جمهوری
اسلامی به بهانه مسالمت جوئی نمی بيند و نمی خواهد بپذيرد که براندازی يک رژيم
استبدادی و حتا توتاليتر در دو دهه گذشته از شيلی و نيکاراگوا تا اروپای خاوری
و مرکزی و از فيليپين تا افريقای جنوبی بی خونريزی و هرج و مرج ممکن بوده است
و دليلی نيست که تنها در ايران به جاهای ترسناکی که تصوير می کنند برسد.
مخالفانی مانند مشروطه خواهان و جمهوريخواهان فراوان هوادار پيکار سياسی برای
برچيدن رژيم اسلامی در پی پيوستن پيکار درون و بيرون برای رساندن مردم ايران
به جائی هستند که بتوانند در يک همه پرسی آزاد به نظام حکومت دلخواه خود رای
دهند. اينان نيز در نهايت چاره ای جز رسيدن به يک همرائی بر سر اصول يک جامعه
دمکراتيک و چندگرا (پلورال) و گونه ای ائتلاف با هم ندارند. اينگونه که تحولات
در بيرون و درون ايران جريان دارد صفها می بايد برای مراحل پايانی پيکار
آراسته شود. ائتلاف نخست می خواهد تحولات را به سود گزيدار option جمهوری
اسلامی يک آب شسته تر، رژيمی که به اندازه کافی "خوديها" را دربرگيرد، بچرخاند.
هواداران سرنگونی دربرابر چنان ائتلافی که تا مدتها می تواند مستقيم و غير
مستقيم از قدرت جمهوری اسلامی به سود خود ــ دست کم بسياری از مولفه های خود
ــ بهره مند شود، نمی توانند پراکنده بمانند. آنها همچنين در ايران پس از
جمهوری اسلامی به يکديگر برای دفاع از ارزشها و نهادهای دمکراتيک نيازمند
خواهند بود ــ اگر نخواهند يک به يک از نيروهای قدرت طلب استبدادی، چه در يک
نظام جمهوری و چه پادشاهی مشروطه شکست بخورند. (در ايران پس از جمهوری اسلامی
از همکاری آن گروه ديگر نيز می بايد برخوردار شد.)
کار اين طيف در کوتاه مدت دشوارتر و در دراز مدت اميدبخش تر است. اينان
برخلاف گروه نخست با همه قدرت سرکوبگری رژيم روبرويند زيرا دوستانی در دستگاه
حکومتی ندارند و بسيار بيش از آنها با دشمنی رژيم روبرويند. در اينجا به هيچ
روی قصد متهم کردن مسالمت جويان نيست. آنها گذشته از سود شخصی و گروهی که برای
گرايشی در خطر نابودی کاملا فهميدنی است، نگرانی آينده ايران را دارند و گذار
آرام و تدريجی به دمکراسی را می خواهند. در اين ملاحظه اختلافی ميان هواداران
پيکار سياسی مردمی، چه جناح مشروطه خواه و چه جمهوريخواه آن، با ائتلاف
جمهوريخواه- ملی مذهبی نيست. مسئله آن است که مردم ايران يارای شش سال ديگر
وقت کشی ندارند؛ و موقعيت ايران با فرايند دراز مدت و پر از مصالحه سروران
مسالمت جو سازگاری ندارد ــ گذشته از آنکه اگر نيروهای تغيير رژيم هماهنگ عمل
کنند ملت ما آسيب کمتری خواهد ديد تا ادامه رژيمی که هر روزش به چنين بهای
سنگين برای جامعه تمام می شود.
هم اکنون به روشنی در امريکا "لابی" جمهوری اسلامی را می بينيم که برخوردار
از منابع سرشار مالی، با گشاده دستی تمام، پيکاری را به سود اصلاح طلبان در
ايران و برضد سياست رئيس جمهوری بوش، در پشتيبانی از مبارزه آزاديخواهانه مردم
دنبال می کند. هردو جناح رژيم در اين پيکار دست دارند و مسئله مشترک آنان
جلوگيری از سرنگونی رژيم است. جناح مسالمت جو در بيرون ــ مگر یک دو تنی عوامل
شناخته تر رژيم ــ البته ارتباطی با اين پيکار تبليغاتی و سياسی پر هزينه
ندارد؛ همچنانکه مردم ايران و جناح پشتيبان مبارزه آنان در نيروهای مخالف،
ارتباطی با سياست امريکا که به ملاحظه منافع ملی آن کشور در پيش گرفته شده است
ندارند. ما هريک در جبهه ای قرار گرفته ايم. آنها در آن سو هستند و ما در اين
سو. کدام يک حق داريم: کسانی که می خواهند هر چه زودتر اين لعنت را از تاريخ و
جامعه ايران بردارند، يا کسانی که به اميد اصلاح گام به گام، کار را می توانند
به فاجعه ديگری برسانند؟ جامعه و تاريخ قضاوت خواهند کرد.
* * *
آشتی ناپذيری
و گذشت ناپذيری سياست ايران از يک فرهنگ سياسی برخاست
که مخالف را دشمن و خائن می شمرد؛ اقليت را سزاوار تبعيض می دانست؛
وعقيده را پيگرد و آزار می کرد. زمانی رسيد که اکثريتی از طبقه سياسی ايران تا
نابودی خودش رفت و رژيمی را که نه تنها آماده سازش بلکه تسليم بود به رهبری
واپسمانده ترين عناصر اجتماعی سرنگون کرد. ما اکنون می خواهيم با وارونه کردن
آن فرهنگ سياسی، رژيمی را که برای نگهداری قدرتش تا پايان تلخ خواهد رفت، به
رهبری پيشروترين عناصر اجتماعی سرنگون کنيم. چنين طرح پردامنه ای از بسياری
باورهای رايج در مسئله اتحاد و همبستگی آزاد خواهد بود:
ۀ اتحاد با همه درست نيست. بسياری مخالفان جمهوری اسلامی تفاوت اساسی با آن
ندارند و انحاد با آنها نه ممکن و نه سودمند است. اتحاد به معنی موافقت در
انديشه و عمل است. موافقت در عمل، در لحظه هائی خواهد آمد و آن لحظه ها نرسيده
است؛ در انديشه نيز بهتر است همگان به موافقت نرسند. اصول، موضوع ديگری است و
می بايد بکوشيم به يک توافق ملی بر اصول برسيم.
ۀ همکاری تاکتيکی با مخالفان لازم است ولی نبايد به آن بسنده کرد. همکاری
تاکتيکی به آسانی می تواند هدف استراتژيک را به فراموشی بسپارد. ما می بايد
درپی راهکارهای دشوارتر باشيم: دگرگونی فرهنگ سياسی با تفاهم موقتی برای پاک
کردن حسابها در آينده سازگاری ندارد. در پيکاری که درگير آنيم حتا سرنگونی
جموری اسلامی جز بخشی از دستور کار ما نخواهد بود. تاريخ صد ساله اخير ما در
بيشتر خود شايسته امکانات و نيازهای ملت ما نبوده است. می بايد آينده را با
کمترين همانندی با گذشته ساخت. تنها بهترين عناصر آن گذشته به کار آينده ما می
خورند و فرهنگ سياسی هشتاد ساله گذشته از بهترين ها نيست.
ۀ سر هم کردن افراد برای تشکيل جبهه ها و ائتلافها، در بهترين صورت خود گروهی
را به کار علاقه مند خواهد کرد ولی مسئله پيچيده تر از اينهاست. تا هنگامی که
پاره ای نماينگان اردوهای دشمنی که نگذاشتند ملت ما در آن هشتاد سال به ظرفيت
واقعی خود برسد با هم به توافق بر اصول نرسند آن توده تعيين کننده critical
mass که برای دگرگونی فرهنگ سياسی لازم است تشکيل نخواهد شد. راهی جز آن نيست
که پاره ای سازمانهای سياسی ريشه دار و سرامدان سياسی و فرهنگی با يکديگر به
چنان توافق اصولی برسند. پيام همبستگی می بايد بازتاب وآنچه انگليسی زبانان
impact می گويند داشته باشد. ( تاثير، معادل ضعيفی برای اين اصطلاح است. شايد
هنايش بر وزن نمايش بهتر بتواند قوت آن را برساند.)
ۀ همبستگی و بعدا ائتلاف، که اصطلاحات دقيق تری از اتحاد هستند، اگر زير توجهات
و به نام وارث پادشاهی پهلوی يا برای رفع مشکل امريکائيان در ايران پس از
آخوندها باشد از پيش محکوم به شکست است ( اين هردو از افراد بسياری شنيده شده
است.) دگرانديشان از همان اولی خواهند رميد و مبارزان جدی از هردو. اين انگيزه
ها برای پاره ای فرصت طلبان کشش دارد. ولی آيا ما در اين مرحله به فرصت طلبان
نياز داريم ــ بيش از آنچه در هرجا هست؟
ۀ با همه ضرورت همبستگی، در هيچ امر اصولی نمی توان کوتاه آمد. سرنگونی جمهوری
اسلامی و تعيين نظام حکومتی و شکل رژيم، دمکراسی ليبرال به معنی حکومت اکثريت
در چهارچوب اعلاميه جهانی حقوق بشر و ميثاقهای حقوق اقوام و مذاهب پيوست آن، و
استقلال و يکپارچگی ايران اصولی هستند که ناديده گرفتن هريک از آنها از ساختن
يک جامعه باز چند گرا و دمکراتيک جلوگيری خواهد کرد. اين اصول تنها در صورت
شکل گرفتن آن توده تعيين کننده، از شعار به اجزای فعال يک فرهنگ سياسی
درخواهند آمد.
ۀ هر همکاری و ائتلافی که برای ساختن يک شورای رهبری يا حکومت در تبعيد باشد
ادعای بی پايه ای است دور از واقعيات. رهبری، اعلام کردنی نيست؛ اگر رهبری
باشد مردم گرد خواهند آمد و نياز به صدور اعلاميه ندارد. ايرانيان در هر
جا سهمی در مبارزه دارند و کسی نيست که بتواند از آنها بپرسد چه شورا و گروهی
را به رهبری می شناسند؟ بيشترينه ای که از چنان شوراهائی می توان انتظار داشت
هماهنگی بيشتر در مبارزه است و اميد اينکه شمار بيشتری بدان بپيوندند.
ژوئيه ۲٠٠٣
|