‏‏‏ درسهائی که از انقلاب اسلامی گرفته ايم

داريوش همايون


‏‏‏ بهترين يادآوری يک رويداد تاريخی آموختن درسهای آن است. ما بيست سالی را در افسانه زدائی انقلاب ‏اسلامی ــ تا کسان چهره نه چندان زيبای آن روز های خود را ببينند ــ صرف کرده ايم و ديگر می بايد وقت آن ‏رسيده باشد که درسهای آن را فراگيريم. برای کسانی آن وقت هرگز نخواهد رسيد و باکی نيست. زندگی از ‏سخت ترين سرها نيز نيرومند تر است. ‏

‏ در بهمن ١٣۵٧/1979 مردم ايران توانستند آنچه را می خواستند بجای آنچه نمی خواستند بگذارند. آنها در ‏يک سو شاهی داشتند که صاحب اختيار همه بود و می خواست کشورش را پنجمين قدرت غير اتمی جهان کند و ‏نمی توانست. در سوی ديگر آخوندی داشتند که می خواست صاحب اختيار همه باشد و ايران را هزار سال به ‏عقب ببرد و در امت اسلامی حل کند و اميرالمونين جهان اسلامی شود و نتوانست. شاه در نتوانستن ش ايرانی ‏آباد و پيشتاز بجا گذاشت که هنوز دوام آورده است؛ خمينی در نتوانستن ش هرچه را می شد به ويرانی سپرد و ‏پيش از مرگ کارها را چنان راست کرد که روند ويرانی هر چه تند تر دنبال شود.‏

‏ انقلاب اسلامی در آن سال، اوج حرکتی بود که با بسيج توده های بزرگ مردم از هر لايه اجتماعی برای ‏سرنگونی يک رژيم اساسا ترقی خواه ولی خودکامه و از نفس افتاده زير بار تناقضات و کم و کاستی های خود، ‏به ندای مذهب و رهبری يک آيت الله و صحنه گردانی يک شبکه مذهبی زير فرمان آخوندها از مدتها پيش آغاز ‏شده بود. انقلابی بود که بيش از هر انقلاب ديگری در تاريخ از سوی مخالفان سياسی و فکری و حتا وجودی ‏خود پشتيبانی شد و بويژه از کمک مستقيم و فعال رژيمی که به نابودی اش کمر بسته بود برخوردار گرديد. ‏بيشتر هواداران پر شورش از ديدگاهها و مواضعی سراسر متفاوت و حتا متضاد با رهبری آن به انقلاب پيوسته ‏بودند. قصد آنها بهره برداری تاکتيکی می بود ولی با شور و جذبه ای که نشان می دادند آن رهبری را که ‏مخالف و حتا دشمن ايدئولوژيک شان بود تا نيمه خدا بالا بردند. با آنکه رهبر انقلاب از همان آغاز و دهه ها ‏پيش به روشنی گفته بود چه می خواهد، باز وقتی پس از پيروزی به اجرای برنامه اش دست زد ناراحت شدند ــ ‏نه بيش از آن ــ و به پشتيبانی و پرستش ادامه دادند تا او هر کدام را به نوبت و با کمک بقيه خرد کرد. آن گروه ‏بزرگ نيز مانند رژيم پادشاهی از هيچ کمکی به نابودی خود دريغ نکردند.‏

‏ نگاهی از نزديک تر به جملات بالا تصويری از فاسد شدن کامل سياست به دست می دهد؛ منظره ای است از ‏جامعه ای که هيچ جای ش درست کار نمی کند.  رژيمی است که ۲۵ سال با قدرت نزديک به مطلق حکومت  کرده ‏‏( مگر می شود در ايران حکومت مطلق داشت؟) ولی هنگامی که با بزرگترين چالش خود روبرو شده بيشترين ‏ضعف خود را به نمايش گذاشته است. هنگامی که بر فراز بوده هرچه توانسته مردم را کوچک و از خود دور ‏کرده، و با شنيدن نخستين صدای اعتراض آنها لابه کنان پرچم سفيد برافراشته است. نيروهای مخالفی که ۲۵ ‏سال به ديکتاتوری و ارتجاع تاخته اند و هر اصلاح ترقی خواهانه و هر زمينه سازی اقتصادی و اجتماعی را که ‏برای برقراری دمکراسی لازم است ، با زدن برچسب ظاهری و وارداتی محکوم کرده اند، و آنگاه در بزنگاهی ‏که شرايط دمکرات منش کردن حکومت آماده شده است بجای مبارزه برای دمکراسی و ترقی خواهی، به ‏ارتجاع مذهبی که از هر ديکتاتوری بد تر است تسليم بنده وار شده اند. در گرماگرم مبارزه انقلابی و در ماهها و ‏سالهای پس از انقلاب تا جائی که ديکتاتور-امام اجازه داده به او خدمت کرده اند و در مصالحه هر روزه، اصول ‏خود را آن اندازه پيچانده اند که ديگر به کار پوشاندن شرمساری شان نيز نمی آمده است. جامعه ای است ‏ناتوان از شناخت نيک و بد ، حتا از شناخت مصلحت و سود روشنرايانه خود که "توکويل" برای دمکراسی لازم ‏می شمرد. مردمی، از دانشمند و روشنفکر و عارف و عامی، بيدفاع، چه دربرابر ديکتاتوری، چه عوامفريبی، ‏چه نيهيليسم انقلابی که پايان آشکارش نابودی و از هم گسيختگی است. ‏

‏ در اين تصوير دلازار، مخرج مشترک رفتار همه طرفها در انقلاب به خوبی نمايان است. جامعه ايرانی چنان ‏استبداد زده بود که در مبارزه ضد استبدادش نيز دنبال ارباب ديگری، اين يک با تاج مهر و ماه، می گشت، و ‏چنان در نيهيليسم فرو رفته بود که می توانست ملاحظه اخلاقی را از سياست حذف کند: سياست ورزی صرف، ‏قدرت به عنوان تنها هدف و موضوع سياست، و انتقام و کين خواهی به عنوان ايده برانگيزنده توده ها ــ "بگو ‏که خون بريزم." پيداست که با چنين روانشناسی و سياستی و به رهبری و کارگردانی چنان کسانی ــ زنان و ‏مردانی که خون جلو چشمان شان را گرفته بود ــ کار به شکست ملی می کشيد. در شرايط ايران، شکست ملی ‏به صورت انقلاب و حکومت اسلامی محبوب همگان ظاهر شد. ‏

‏ اهميت ملاحظه اخلاقی در سياست که در اين گفتار بر آن تاکيد می شود از دو جاست. نخست اهميت سياست ‏در جامعه است به اندازه ای که دو واژه برای يک مفهوم هستند. جامعه با سياست و سياست با جامعه می آيد. ‏جامعه ناسالم با سياست ناسالم تعريف می شود و برعکس. دوم و به همين دليل، اگر ملاحظه اخلاقی در ميان ‏نباشد انرژی برای اصلاح نمی ماند ــ البته نه اصلاحاتی از قبيل انقلاب اداری يا انقلاب آموزشی آن سالها و ‏اصلاحات دوم خردادی اين سالها. برای درمان بيماری جامعه می بايد به چيزديگری جز قدرت نيز انديشيد و آن ‏مستلزم برداشت "تازه" از سياست است. ما، گمشده در غبار کاروان پيش افتاده دور دست، تازه های خودمان ‏را می بايد از دو هزار و چهارصد سالی پيش بدر آوريم. سياست به معنی اداره جامعه است ولی اداره به چه ‏منظور؟ برای درآوردن مردم به بردگان يک نظام هيولا پرور که زباله های انسانی بيرون می دهد، برای ‏برخوردار کردن يک گروه کوچک به بهای بينوائی و درماندگی توده های بزرگ، يا پروردن انسانهائی که در ‏بالاترين سطح تمدن زمان بسر برند؟

‏ ارسطو غايت سياست را زيستن شهروندان در فضيلت می دانست؛ و فضيلت برای او حقيقت بود و نيکی و ‏زيبائی که هر سه يکی هستند. فضيلت او نه در رسيدن به قدرت و بقيه اش تا چه پيش آيد می بود، و نه البته ‏در شهادت و عزاداری آل عبا و "گريستن بر گريستن" که بالا ترين فضيلتها در نظر شماری از بزرگترين عرفا ‏بشمار می رفت. در کشور ما سياست، آنگونه که بيشتر ما با آن سر و کار داشته ايم، نه به تکيه کلام ‏مسعودی مدير اطلاعات "با کسی شير خورده است، " نه پدر و مادر دارد، و نه شعور فرا تر از نوک بينی را ‏ديدن؛ و همه اش در اين خلاصه می شود که برای من چه دارد؛ بيابانی است مستعد روئيدن هر خار و خسی، ‏و جلوه گاهی است برای پاره ای بد ترين صفات اجتماعی و انسانی. در يک وايوی(خلاء) اخلاقی ــ به معنی ‏برخاستن شرم از ميانه و ناپسند نبودن هيچ چيز ــ اجازه فرو افتادن جامعه را بهر پستی می دهد. نقشه ‏جغرافيای سياسی جهان از کشورهائی که سياست شان با اين روحيه ورزيده می شود پوشيده است و يکی از ‏نمونه های ش به چشم ما سخت آشناست.‏

‏ آن ملاحظه اخلاقی که می بايد کوشيد به سياست شکل بدهد خير عمومی است که همان زيستن در فضيلت ‏ارسطوئی است در بيان جامعه شناسی اش. همان است که جامعه را از يک جنگل انسانی به يک رقابت جمعی، ‏يک بازی با شرکت همگان، فوتبال در سطح ملی، و به گونه روز افزونی بين المللی، در می آورد. اين ‏فوتبالی است که از نظر طبيعت و انگيزه های سودجويانه چيزی کم ندارد و حداکثر امکانات و تلاشها برای آن ‏بسيج می شود. در اين بازی هم می بايد هرچه ممکن است برای بردن انجام داد ولی قواعد بازی يی هم هست و ‏بردن بهر بها و تا آنجا که اصل بازی را پايمال کنند اجازه داده نمی شود. تمثيل فوتبال را می توان پيشتر هم ‏برد. رعايت قواعد بازی با داور است ولی اگر بازيکنان بجای توپ به پاهای يکديگر ضربه بزنند و همه ‏تماشاگران مانند اوباش مسابقات انگليس به ميدان بريزند و زدوخورد درگيرد از داور کاری برنخواهد آمد. ‏مردمی که به به اصل بازی بی اعتنائی کنند و بازيگرانی که آماده باشند برای دستمال موفقيت، قيصريه جامعه ‏را آتش بزنند نياز به مداخله بيگانه نيز ندارند.‏

‏ * * *‏

‏ در سياست، مهر و کين و دوستی و دشمنی هم هست. ولی هنگامی که پای خير عمومی به  ميان  می آيد  ناگزير ‏می بايد بر عواطف و منافع دهنه ای زد. در یک فضای دمکراتيک، يا فضائی که می کوشد دمکراتيک شود، ‏نمی توان تا پايان بر مهر و کين رفت. ما امروز يک آزمون بزرگ ملی را از سر می گذرانيم. عمر جمهوری ‏اسلامی به شماره افتاده است؛ تصميم ها و رفتار ما می تواند مهر خود را بر آينده بگذارد. اگر ما همان روحيه ‏بيست و پنج سال پيش را نگهداريم يا می توانيم جنگل انسانی را ــ همه چيز از آن برنده و هيچ ملاحظه ای جز ‏بردن ــ در صورت ديگری ادامه دهيم و يا در حاشيه بمانيم. اينگونه که پيِش می رود احتمال در حاشيه ماندن ‏بسيار بيشتر خواهد بود. ايرانيان آغاز کرده اند درسهائی از انقلاب بگيرند و يکی از مهمترين درسها ضرورت ‏آموختن هنر زيستن و کار کردن با يکديگر، اگرچه با اختلاف نظر است. هر کس بگويد رای اکثريت را نخواهد ‏پذيرفت و هر کس بگويد ديگری به اندازه او حق ندارد ــ آن ديگری هر اندازه در اقليت باشد ــ در انزوای بی ‏شکوه حلقه همفکران خواهد ماند. ‏

‏ بسيار می شنويم که در ايران مردم به دنبال دست نيرومند رهاننده ای هستند. اين درست است و کسانی که ‏به گفته خودشان با سه کار تمام وقت در روز هم از عهده بر نمی آيند و حتا از مبارزات درون کشور بيخبرند جز ‏آرزو کردن دستی که از غيب برآيد چه می توانند؟ ولی گروههای بزرگ روشنفکران و مبارزان که سرنوشت ‏اين پيکار به دست آنهاست از سخنی که کمترين ادعای رهانندگی در آن باشد بدگمان می شوند. آنان به زندان و ‏شکنجه نمی افتند و بيکار نمی شوند که دست نيرومندی باز به صورتی ديگر صاحب اختيار همه شود. درس ‏انقلاب و درسهای همه گذشته نا شاد ما به آنان آموخته است که جز دمکراسی راهی  نيست؛  و از اينها همه ‏گذشته  کدام دست  نيرومند می تواند اين صدها هزار تنی را که در مبارزه همه سويه با جمهوری اسلامی هستند ‏کنار بزند؟ توده های مردم هستند و اهميت دارند ولی رهبری هر حرکتی با اقليت فعال جامعه است. ‏

‏ آموختن دمکراسی با خود نگرش متفاوتی به انقلاب می آورد. تا انقلاب اسلامی، پارادايم ‏paradigm‏ يا ‏سرمشق آرمانی انقلابات فرانسه و روسيه بر ذهنها چيره بود: يک ايده رهاننده که چاره همه دردها در اوست ‏بر پايه يک ايدئولوژی همه دان که همه پاسخها از اوست، در دست يک گروه پيشتاز که می تواند از راههای ‏‏"ميانبر" ترور و کنترل همه سويه، روابط اجتماعی و طبيعت بشری را به اراده خود دگرگون سازد. با انقلاب ‏فرانسه انقلاب آرمانشهری (ناکجا آبادی ‏‎(utopian‏ آمد؛ ساختن جهانی نو بر ويرانه های جهان کهن، شکافتن ‏سقف فلک و در انداختن طرحی نو که تنها با روی آوردن به راديکال ترين شيوه ها و راه حلها امکان می داشت. ‏آرمانشهر را با ميانه روی و مدارا و نگهداشتن حقوق فرد انسانی نمی توان برپا داشت زيرا با طبيعت بشری در ‏جنگ است و مخالفان و دشمنان بيشمار آن را می بايد نابود کرد. انقلابيان طراز نو دربرابر زشتيها و بی ‏عدالتی های تحمل ناپذير، قهر انقلابی را می گذاشتند، خشونت چيره بر جامعه را با خشونت بيشتر پاسخ می ‏گفتند، بی عدالتی را با خونريزی جبران می کردند، فقر را با نابودی ثروتمندان پايان می دادند. جهان تازه ای ‏که با سده نوزدهم طلوع می کرد به آرمانگرائی و تعصب هردو دامن مي زد. انقلاب فرانسه راه را نشان داده ‏بود؛ جامعه سنتی را به خون کشيده بود و از آن نظم نازه ای بيرون آورده بود. اگر اين نظم تازه در معنی، و در ‏صورت نيز، پيوسته به پيش از خود و بد تر از آن شباهت می يافت، جز انحرافی جزئی بر طرحی اساسا درست ‏شمرده نمی شد. مارکس و پس از او لنين، سنت انقلاب فرانسه را جاگير تر ساختند. اولی به آن يک زرادخانه ‏تئوريک داد که ترياک تازه روشنفکران شد، و دومی ترور و کنترل را چنان فرمول بندی کرد که هر فرد و گروه ‏تشنه قدرتی را بکار آمد. بر زمينه مساعدی که صاحبان تازه و کهنه امتيازات در همه جا، هر يک به خاطرخواه ‏خود، فراهم می آوردند دنباله روان سنت انقلابی فرانسه در جامه مارکسيست لنينيستی آن، با بهترين نيتها در ‏بيشتر موارد، و همراه تبهکاران و فرصت طلبان بيشمار، راه دوزخ را فرش کردند. ‏

‏ از دهه هشتاد سده نوزدهم نبوغ عملی ادوارد برنشتاين تجديد نظر کننده و اصلاحگر، منتقد بزرگ مارکس و ‏پس از او لنين، و پدر سوسيال دمکراسی، مشکل اساسی را دريافت: "هدف هيچ است، جنبش همه چيز ‏است." جدا کردن هدفها از وسِله ها نشدنی است. روشهايند که فرا آمد ‏outcome‏ ها را تعيين می کنند. ‏ميراث ژزوئيت ها ــ "هدف وسيله را توجيه می کند" ــ در سده بيستم، سده ای که انسان "تيتان" شد و ديگر ‏خدايان اولمپ نيز از عهده اش برنيامدند، بود که نشان داد چه اندازه برای فرهنگ سياسی شوم بوده است. ‏انقلاب آرمانشهری، صد سال پس از پديدار شدن برنشتاشين در صحنه سياست آلمان با فروريختن امپراتوری ‏بيرونی روسيه شوروی به پايان رسيد ــ فروريختن امپراتوری درونی اندکی پس از آن آمد. انقلابيان اروپای ‏مرکزی نه از مارکس و لنين بلکه از برنشتاين الهام گرفتند: در اصالت و والائی وسائل می بايد کوشيد. واتسلاو ‏هاول که کتاب ش، زيستن در حقيقت، بيان نامه انقلاب مخملين اروپای مرکزی است نشان داده بود که با دست ‏زدن به دروغ نمی نوان به حقيقت رسيد. ‏

‏ انديشه بزرگی که از آن انقلاب بدرآمد چنانکه "تيموتی گوردون اش" روزنامه نگار و تاريخنگار انگليسی ‏اشاره کرده، خود انقلاب بود؛ نه چيستی انقلاب بلکه چگونگی آن، نه هدف بلکه وسيله. انديشه تازه، انقلاب ‏‏"غير انقلابی" بود. رهبران جنبش مردمی در کشورهای اروپای مرکزی آگاهانه از آغاز راه و روشی متفاوت ‏از نمونه کلاسيک انقلاب، چنانکه از ١٧۸٩ پرورانده شد، در پيش گرفتند. تلاش آنها در پرهيز از خشونت بود. ‏آدام ميچنيک از رهبران جنبش مردمی  لهستان می گفت آنها  که از حمله  به  باستيل آغاز می کنند  با ساختن ‏باستيل  به پايان می رسانند. ‏

‏ هنگامی که سده بيستـم، سده پيروزی و شکست نهائی پارادايم انقلاب آرمانشهری، به پايان رسيد ايرانيان را ‏از توهم آرمانشهر اسلامی رها شده يافت. جامعه ايرانی اگر چه در چنگال ارتجاع و سرکوبگری، به آنجا می ‏رسيد که با فاصله زياد به دنبال پيشرفته ترين جامعه ها به سده بيست و يکم پا بگذارد، به اين معنی که خود را ‏با سنجه های جهان امروز بسنجد و به نام هويت و اصالت فرهنگی در پستوهای تاريخ نماند. دمکراتيک کردن ‏همه جنبه های زندگی اجتماعی، از جمله انقلاب مقدس نمونه فرانسوی و روسی، در کنار پندارهائی که واپسين ‏دهه های سده بيستم بدانها پايان داد ــ عدالت اجتماعی به بهای آزادی، رشد اقتصادی با سرمايه داری دولتی، ‏پيشرفت همراه با سرکوبی، عوامگرائی ‏populism‏ بجای مردمسالاری، ايمان به يک ايدئولوژی خطا ناپذير ــ ‏درسهای سده بيستم بود که تجربه انقلاب اسلامی برجسته ترش می کرد. ‏

‏ * * * ‏

‏ اکنون که پيکار با جمهوری اسلامی انرژی تازه ای يافته هنگام بکار بردن درسهائی است که به اين فراوانی ‏در اختيار ما گذاشته اند. دمکراتيک کردن همه جنبه های زندگی اجتماعی را می بايد همين در مرحله پيکار ‏سرنگونی حکومت آخوندی تمرين کرد ــ از رويکرد ‏attitude‏ به مخالفان تا رفتار با دشمنان، از گرفتن بهانه ‏مسالمت جوئی و اصلاح گام به گام از دست کسانی که نوميدانه می کوشند سرنگونی رژيم را به عقب اندازند تا ‏جلوگيری پيشاپيش از برآمدن بتهای ساخته درمانده ترين و سودجو ترين عناصر. موقعيت انقلابی که جمهوری ‏اسلامی گرفتار آن است به اضافه عامل روز افزون فشار خارجی، دورنمای واژگونی مافيای مذهبی را نزديک تر ‏و نزديک تر می کند. در چنين اوضاع و احوالی کوششهای واپسين لحظه برای نجات آنچه جمهوريت نظام می ‏خوانند و منظورشان ادامه رژيم است،  به بيربط تر شدن  مدافعان  وضع موجود  می انجامد  که مربوط به خودشان ‏است.  اينان  اگر در درون اند می خواهند همچنان از امتيازات خودی بودن(با درجات آن در جمهوری شان) ‏برخوردار باشند و اگر در بيرون اند غم پيشينه انقلابی خود را دارند و نمی خواهند آوار سرنگونی رژيم بر آنها ‏نيز فرود آيد. اين دسته آخری هنوز از حسرت روزهای پر افتخاری که خودی می بود و با خلخالی ها و ‏رفسنجانی ها نشست و برخاست می داشت بدر نيامده است. به اينان می بايد توصيه کرد بيش از اين کار خود را ‏خراب نکنند و بجای حاشيه های رژيم به مردم بازگردند و پيشينه ای از مبارزه کارساز با رژيم برای خود فراهم ‏آورند. ‏

‏ اما اين استدلال که سرنگونی به معنی خشونت و تکرار آنچه در انقلاب اسلامی بر سر ايران آمد خواهد بود، ‏صرفا برای گمراه کردن صورت می گيرد. همان تجربه انقلاب اسلامی برای بيزار کردن مردم از انقلابی که تنها ‏برای برهم زدن باشد کافی بوده است. از آن گذشته روشنفکران و فعالان سياسی ايران در جريان دگرگونی ‏پارادايم انقلابی و رويدادهای نويد بخش اروپای مرکزی و خاوری نيز هستند که پايانی خوش برای سده هراس ‏آنگيز بيستم بود. ما در ايران  شاهد يک دگرگونی  کلی  پارادايم ها هستيم.  سرمشق های مقدس ديروز در ‏روشنائی تمدن امروز ناچيز و بی معنی جلوه می کنند. کدام جامعه مدرن است که با يک شعار ، يک کلمه، يک ‏تصوير ذهنی چنان به هيجان آيد که خرد و سود شخصی و ملی را فراموش کند؟ انچه اين جامعه را بيست سی ‏سال پيش به حرکت در می آورد دور انداخته می شود و نگاه تازه ای به جهان جای ش را می گيرد. ايران ديگر ‏از نظر فرهنگی و سياسی جامعه همسانی نيست. مانند هر جامعه پيشرفته و پيشرونده ای يک دريای موجزن ‏انديشه ها و نيروهای گوناگون شده است که با يکديگر در برخورد هميشگی هستند. پيوندهايش با جهان ‏پيشرفته هرچه استوارتر می شود. نيويورک و لندن و پاريس برايش از کربلا و نجف مهمتر شده است و ‏رستگاری شخصی و ملی را نه در به خاک سپرده شدن دراينها که در زيستن در آنها می جويد ــ و از آن بهتر، ‏در ساختن ايران بر نمونه بهتر آنها. به عوض ترساندن مردم از دگرگونی، اين روند تازه را می بايد تقويت کرد. ‏جمهوری اسلامی از نجات دادن گذشته است، هم جمهوريت و هم اسلاميت آن. چرا به آينده بهتری که در انتظار ‏ماست کمک نمی کنند؟

‏ ناتوانی نيروهای مخالف از رسيدن به توافق بر اصولی که ايران آينده می بايد بر آنها ساخته شود، هم کار ‏مبارزه را دشوار تر می سازد و هم آنچه را که بسياری شان را می ترساند برسرشان خواهد آورد. هنگامی که ‏پايه ائتلاف يا همکاری باريک باشد يکی دو گروه پيش خواهند افتاد و سررشته کارها به دستهای معدودی، اگر ‏نه يک تن، خواهد افتاد و بقيه کار را فرايند قهرمان سازی و کم کم بت سازی انجام خواهد داد. اگر می گويند زير ‏بار ادعای رهبری کسی نمی روند که حق آنهاست، از زندان گذشته و محافل آسوده هم انديشان بيرون بزنند؛ از ‏خود روشن بينی و پختگی نشان دهند و وارد همکاری اصولی با دگرانديشان آزاديخواه و ترقيخواه شوند تا ‏نيروئی ساخته شود که هر تمرکز قدرتی را ناممکن سازد. آنها که برای توافق بر مبارزه با رژيم و برقراری ‏دمکراسی در ايران آينده از يکديگر تضمين و تعهد می خواهند(برای اينها نيز می بايد تضمين داد؟) درنمی يابند ‏که هيچ تعهدی نيرومند تر و پايدارتر از کارکردن در شرايط برابر با يکديگر از همين مرحله که دست هيچ کس ‏به قدرت نمی رسد نيست. اگر کسی تعهد نداد و مانند بقيه گفت به دمکراسی اعتقاد دارد و می خواهد در يک ‏ترکيب گسترده، با همه کسانی که پاره ای اصول بنيادی را می پذيرند، برای سرنگون کردن رژيم ايران برباد ده ‏همکاری کند پذيرفته نيست؟

‏ در نبود همرائی، به معنی توافق اصولی و حفظ مواضع و برنامه های گروهی و حزبی، يا کنار زده شدن ‏خواهد آمد يا تسليم به هر کس زورش بچربد ــ مگر آنکه بپندارند می توان اوضاع کنونی را همچنان نگهداشت ‏که آنهم به معنی کنار زده شدن خواهد بود. از مخالفان پيشين جمهوری اسلامی بسياری به اين راه افتاده اند و ‏به نام دفاع از جمهوريت نظام به جناح در خدمت رژيم پيوسته اند و به ايران هم می روند و می آيند. اما چه ‏دستاوردی داشته اند و می توانند داشت، و اين بدنامی و مسئوليت دوم را پس از بدنامی يک نسل پيش خود ‏چگونه خواهند شست؟

‏ بيست و چهار سال پس از انقلاب اسلامی، ملت ايران آماده است باز در راه بزرگی گام بگذارد. صد سال ‏پيش در آغاز سده بيستم، ايرانيان پيشاپيش جهان مستعمره و نيمه مستعمره سلوک خود را آغاز کردند. اکنون ‏در آغاز سده بيست و يکم باز در شمار پيشتازانند ــ اين باراز بند تفکر مذهبی آزاد شده، معنی و کارکرد ‏حکومت بر خود و مخاطرات هرگونه استبداد راــ حتا استبداد روشنرای اصلاحگر را ــ بهتر دريافته، و در ‏فرهنگ پيشرو جهانی بيشتر فرورفته. با گنجينه فرهنگی گرانباری که تجربه ها و شکستها و دستاوردهای ‏استثنائی سده گذشته آن را سنگين تر کرده است. جای هيچ فروتنی و خودشکنی نيست. ما می توانيم بلند پرواز ‏کنيم، بسيار بلند.‏

فوريه ‏۲٠٠٣