بهترين يادآوری يک رويداد تاريخی آموختن درسهای آن است. ما بيست سالی را
در افسانه زدائی انقلاب اسلامی ــ تا کسان چهره نه چندان زيبای آن روز های خود
را ببينند ــ صرف کرده ايم و ديگر می بايد وقت آن رسيده باشد که درسهای آن را
فراگيريم. برای کسانی آن وقت هرگز نخواهد رسيد و باکی نيست. زندگی از سخت ترين
سرها نيز نيرومند تر است.
در بهمن ١٣۵٧/1979 مردم ايران توانستند آنچه را می خواستند بجای آنچه نمی
خواستند بگذارند. آنها در يک سو شاهی داشتند که صاحب اختيار همه بود و می
خواست کشورش را پنجمين قدرت غير اتمی جهان کند و نمی توانست. در سوی ديگر
آخوندی داشتند که می خواست صاحب اختيار همه باشد و ايران را هزار سال به عقب
ببرد و در امت اسلامی حل کند و اميرالمونين جهان اسلامی شود و نتوانست. شاه در
نتوانستن ش ايرانی آباد و پيشتاز بجا گذاشت که هنوز دوام آورده است؛ خمينی در
نتوانستن ش هرچه را می شد به ويرانی سپرد و پيش از مرگ کارها را چنان راست کرد
که روند ويرانی هر چه تند تر دنبال شود.
انقلاب اسلامی در آن سال، اوج حرکتی بود که با بسيج توده های بزرگ مردم از هر
لايه اجتماعی برای سرنگونی يک رژيم اساسا ترقی خواه ولی خودکامه و از نفس
افتاده زير بار تناقضات و کم و کاستی های خود، به ندای مذهب و رهبری يک آيت
الله و صحنه گردانی يک شبکه مذهبی زير فرمان آخوندها از مدتها پيش آغاز شده
بود. انقلابی بود که بيش از هر انقلاب ديگری در تاريخ از سوی مخالفان سياسی و
فکری و حتا وجودی خود پشتيبانی شد و بويژه از کمک مستقيم و فعال رژيمی که به
نابودی اش کمر بسته بود برخوردار گرديد. بيشتر هواداران پر شورش از ديدگاهها و
مواضعی سراسر متفاوت و حتا متضاد با رهبری آن به انقلاب پيوسته بودند. قصد
آنها بهره برداری تاکتيکی می بود ولی با شور و جذبه ای که نشان می دادند آن
رهبری را که مخالف و حتا دشمن ايدئولوژيک شان بود تا نيمه خدا بالا بردند. با
آنکه رهبر انقلاب از همان آغاز و دهه ها پيش به روشنی گفته بود چه می خواهد،
باز وقتی پس از پيروزی به اجرای برنامه اش دست زد ناراحت شدند ــ نه بيش از آن
ــ و به پشتيبانی و پرستش ادامه دادند تا او هر کدام را به نوبت و با کمک بقيه
خرد کرد. آن گروه بزرگ نيز مانند رژيم پادشاهی از هيچ کمکی به نابودی خود دريغ
نکردند.
نگاهی از نزديک تر به جملات بالا تصويری از فاسد شدن کامل سياست به دست می
دهد؛ منظره ای است از جامعه ای که هيچ جای ش درست کار نمی کند. رژيمی است که
۲۵ سال با قدرت نزديک به مطلق حکومت کرده ( مگر می شود در ايران حکومت مطلق
داشت؟) ولی هنگامی که با بزرگترين چالش خود روبرو شده بيشترين ضعف خود را به
نمايش گذاشته است. هنگامی که بر فراز بوده هرچه توانسته مردم را کوچک و از خود
دور کرده، و با شنيدن نخستين صدای اعتراض آنها لابه کنان پرچم سفيد برافراشته
است. نيروهای مخالفی که ۲۵ سال به ديکتاتوری و ارتجاع تاخته اند و هر اصلاح
ترقی خواهانه و هر زمينه سازی اقتصادی و اجتماعی را که برای برقراری دمکراسی
لازم است ، با زدن برچسب ظاهری و وارداتی محکوم کرده اند، و آنگاه در بزنگاهی
که شرايط دمکرات منش کردن حکومت آماده شده است بجای مبارزه برای دمکراسی و
ترقی خواهی، به ارتجاع مذهبی که از هر ديکتاتوری بد تر است تسليم بنده وار شده
اند. در گرماگرم مبارزه انقلابی و در ماهها و سالهای پس از انقلاب تا جائی که
ديکتاتور-امام اجازه داده به او خدمت کرده اند و در مصالحه هر روزه، اصول خود
را آن اندازه پيچانده اند که ديگر به کار پوشاندن شرمساری شان نيز نمی آمده
است. جامعه ای است ناتوان از شناخت نيک و بد ، حتا از شناخت مصلحت و سود
روشنرايانه خود که "توکويل" برای دمکراسی لازم می شمرد. مردمی، از دانشمند و
روشنفکر و عارف و عامی، بيدفاع، چه دربرابر ديکتاتوری، چه عوامفريبی، چه
نيهيليسم انقلابی که پايان آشکارش نابودی و از هم گسيختگی است.
در اين تصوير دلازار، مخرج مشترک رفتار همه طرفها در انقلاب به خوبی نمايان
است. جامعه ايرانی چنان استبداد زده بود که در مبارزه ضد استبدادش نيز دنبال
ارباب ديگری، اين يک با تاج مهر و ماه، می گشت، و چنان در نيهيليسم فرو رفته
بود که می توانست ملاحظه اخلاقی را از سياست حذف کند: سياست ورزی صرف، قدرت به
عنوان تنها هدف و موضوع سياست، و انتقام و کين خواهی به عنوان ايده برانگيزنده
توده ها ــ "بگو که خون بريزم." پيداست که با چنين روانشناسی و سياستی و به
رهبری و کارگردانی چنان کسانی ــ زنان و مردانی که خون جلو چشمان شان را گرفته
بود ــ کار به شکست ملی می کشيد. در شرايط ايران، شکست ملی به صورت انقلاب و
حکومت اسلامی محبوب همگان ظاهر شد.
اهميت ملاحظه اخلاقی در سياست که در اين گفتار بر آن تاکيد می شود از دو
جاست. نخست اهميت سياست در جامعه است به اندازه ای که دو واژه برای يک مفهوم
هستند. جامعه با سياست و سياست با جامعه می آيد. جامعه ناسالم با سياست ناسالم
تعريف می شود و برعکس. دوم و به همين دليل، اگر ملاحظه اخلاقی در ميان نباشد
انرژی برای اصلاح نمی ماند ــ البته نه اصلاحاتی از قبيل انقلاب اداری يا
انقلاب آموزشی آن سالها و اصلاحات دوم خردادی اين سالها. برای درمان بيماری
جامعه می بايد به چيزديگری جز قدرت نيز انديشيد و آن مستلزم برداشت "تازه" از
سياست است. ما، گمشده در غبار کاروان پيش افتاده دور دست، تازه های خودمان را
می بايد از دو هزار و چهارصد سالی پيش بدر آوريم. سياست به معنی اداره جامعه
است ولی اداره به چه منظور؟ برای درآوردن مردم به بردگان يک نظام هيولا پرور
که زباله های انسانی بيرون می دهد، برای برخوردار کردن يک گروه کوچک به بهای
بينوائی و درماندگی توده های بزرگ، يا پروردن انسانهائی که در بالاترين سطح
تمدن زمان بسر برند؟
ارسطو غايت سياست را زيستن شهروندان در فضيلت می دانست؛ و فضيلت برای او
حقيقت بود و نيکی و زيبائی که هر سه يکی هستند. فضيلت او نه در رسيدن به قدرت
و بقيه اش تا چه پيش آيد می بود، و نه البته در شهادت و عزاداری آل عبا و
"گريستن بر گريستن" که بالا ترين فضيلتها در نظر شماری از بزرگترين عرفا بشمار
می رفت. در کشور ما سياست، آنگونه که بيشتر ما با آن سر و کار داشته ايم، نه به
تکيه کلام مسعودی مدير اطلاعات "با کسی شير خورده است، " نه پدر و مادر دارد،
و نه شعور فرا تر از نوک بينی را ديدن؛ و همه اش در اين خلاصه می شود که برای
من چه دارد؛ بيابانی است مستعد روئيدن هر خار و خسی، و جلوه گاهی است برای
پاره ای بد ترين صفات اجتماعی و انسانی. در يک وايوی(خلاء) اخلاقی ــ به معنی
برخاستن شرم از ميانه و ناپسند نبودن هيچ چيز ــ اجازه فرو افتادن جامعه را
بهر پستی می دهد. نقشه جغرافيای سياسی جهان از کشورهائی که سياست شان با اين
روحيه ورزيده می شود پوشيده است و يکی از نمونه های ش به چشم ما سخت آشناست.
آن ملاحظه اخلاقی که می بايد کوشيد به سياست شکل بدهد خير عمومی است که همان
زيستن در فضيلت ارسطوئی است در بيان جامعه شناسی اش. همان است که جامعه را از
يک جنگل انسانی به يک رقابت جمعی، يک بازی با شرکت همگان، فوتبال در سطح ملی،
و به گونه روز افزونی بين المللی، در می آورد. اين فوتبالی است که از نظر
طبيعت و انگيزه های سودجويانه چيزی کم ندارد و حداکثر امکانات و تلاشها برای آن
بسيج می شود. در اين بازی هم می بايد هرچه ممکن است برای بردن انجام داد ولی
قواعد بازی يی هم هست و بردن بهر بها و تا آنجا که اصل بازی را پايمال کنند
اجازه داده نمی شود. تمثيل فوتبال را می توان پيشتر هم برد. رعايت قواعد بازی
با داور است ولی اگر بازيکنان بجای توپ به پاهای يکديگر ضربه بزنند و همه
تماشاگران مانند اوباش مسابقات انگليس به ميدان بريزند و زدوخورد درگيرد از
داور کاری برنخواهد آمد. مردمی که به به اصل بازی بی اعتنائی کنند و بازيگرانی
که آماده باشند برای دستمال موفقيت، قيصريه جامعه را آتش بزنند نياز به مداخله
بيگانه نيز ندارند.
* * *
در سياست، مهر و کين و دوستی و دشمنی هم هست. ولی هنگامی که پای خير عمومی به
ميان می آيد ناگزير می بايد بر عواطف و منافع دهنه ای زد. در یک فضای
دمکراتيک، يا فضائی که می کوشد دمکراتيک شود، نمی توان تا پايان بر مهر و کين
رفت. ما امروز يک آزمون بزرگ ملی را از سر می گذرانيم. عمر جمهوری اسلامی به
شماره افتاده است؛ تصميم ها و رفتار ما می تواند مهر خود را بر آينده بگذارد.
اگر ما همان روحيه بيست و پنج سال پيش را نگهداريم يا می توانيم جنگل انسانی
را ــ همه چيز از آن برنده و هيچ ملاحظه ای جز بردن ــ در صورت ديگری ادامه
دهيم و يا در حاشيه بمانيم. اينگونه که پيِش می رود احتمال در حاشيه ماندن
بسيار بيشتر خواهد بود. ايرانيان آغاز کرده اند درسهائی از انقلاب بگيرند و
يکی از مهمترين درسها ضرورت آموختن هنر زيستن و کار کردن با يکديگر، اگرچه با
اختلاف نظر است. هر کس بگويد رای اکثريت را نخواهد پذيرفت و هر کس بگويد ديگری
به اندازه او حق ندارد ــ آن ديگری هر اندازه در اقليت باشد ــ در انزوای بی
شکوه حلقه همفکران خواهد ماند.
بسيار می شنويم که در ايران مردم به دنبال دست نيرومند رهاننده ای هستند. اين
درست است و کسانی که به گفته خودشان با سه کار تمام وقت در روز هم از عهده بر
نمی آيند و حتا از مبارزات درون کشور بيخبرند جز آرزو کردن دستی که از غيب
برآيد چه می توانند؟ ولی گروههای بزرگ روشنفکران و مبارزان که سرنوشت اين
پيکار به دست آنهاست از سخنی که کمترين ادعای رهانندگی در آن باشد بدگمان می
شوند. آنان به زندان و شکنجه نمی افتند و بيکار نمی شوند که دست نيرومندی باز
به صورتی ديگر صاحب اختيار همه شود. درس انقلاب و درسهای همه گذشته نا شاد ما
به آنان آموخته است که جز دمکراسی راهی نيست؛ و از اينها همه گذشته کدام دست
نيرومند می تواند اين صدها هزار تنی را که در مبارزه همه سويه با جمهوری اسلامی
هستند کنار بزند؟ توده های مردم هستند و اهميت دارند ولی رهبری هر حرکتی با
اقليت فعال جامعه است.
آموختن دمکراسی با خود نگرش متفاوتی به انقلاب می آورد. تا انقلاب اسلامی،
پارادايم paradigm يا سرمشق آرمانی انقلابات فرانسه و روسيه بر ذهنها چيره
بود: يک ايده رهاننده که چاره همه دردها در اوست بر پايه يک ايدئولوژی همه دان
که همه پاسخها از اوست، در دست يک گروه پيشتاز که می تواند از راههای
"ميانبر" ترور و کنترل همه سويه، روابط اجتماعی و طبيعت بشری را به اراده خود
دگرگون سازد. با انقلاب فرانسه انقلاب آرمانشهری (ناکجا آبادی (utopian
آمد؛ ساختن جهانی نو بر ويرانه های جهان کهن، شکافتن سقف فلک و در انداختن
طرحی نو که تنها با روی آوردن به راديکال ترين شيوه ها و راه حلها امکان می
داشت. آرمانشهر را با ميانه روی و مدارا و نگهداشتن حقوق فرد انسانی نمی توان
برپا داشت زيرا با طبيعت بشری در جنگ است و مخالفان و دشمنان بيشمار آن را می
بايد نابود کرد. انقلابيان طراز نو دربرابر زشتيها و بی عدالتی های تحمل
ناپذير، قهر انقلابی را می گذاشتند، خشونت چيره بر جامعه را با خشونت بيشتر
پاسخ می گفتند، بی عدالتی را با خونريزی جبران می کردند، فقر را با نابودی
ثروتمندان پايان می دادند. جهان تازه ای که با سده نوزدهم طلوع می کرد به
آرمانگرائی و تعصب هردو دامن مي زد. انقلاب فرانسه راه را نشان داده بود؛
جامعه سنتی را به خون کشيده بود و از آن نظم نازه ای بيرون آورده بود. اگر اين
نظم تازه در معنی، و در صورت نيز، پيوسته به پيش از خود و بد تر از آن شباهت
می يافت، جز انحرافی جزئی بر طرحی اساسا درست شمرده نمی شد. مارکس و پس از او
لنين، سنت انقلاب فرانسه را جاگير تر ساختند. اولی به آن يک زرادخانه تئوريک
داد که ترياک تازه روشنفکران شد، و دومی ترور و کنترل را چنان فرمول بندی کرد
که هر فرد و گروه تشنه قدرتی را بکار آمد. بر زمينه مساعدی که صاحبان تازه و
کهنه امتيازات در همه جا، هر يک به خاطرخواه خود، فراهم می آوردند دنباله روان
سنت انقلابی فرانسه در جامه مارکسيست لنينيستی آن، با بهترين نيتها در بيشتر
موارد، و همراه تبهکاران و فرصت طلبان بيشمار، راه دوزخ را فرش کردند.
از دهه هشتاد سده نوزدهم نبوغ عملی ادوارد برنشتاين تجديد نظر کننده و
اصلاحگر، منتقد بزرگ مارکس و پس از او لنين، و پدر سوسيال دمکراسی، مشکل اساسی
را دريافت: "هدف هيچ است، جنبش همه چيز است." جدا کردن هدفها از وسِله ها
نشدنی است. روشهايند که فرا آمد outcome ها را تعيين می کنند. ميراث ژزوئيت
ها ــ "هدف وسيله را توجيه می کند" ــ در سده بيستم، سده ای که انسان "تيتان"
شد و ديگر خدايان اولمپ نيز از عهده اش برنيامدند، بود که نشان داد چه اندازه
برای فرهنگ سياسی شوم بوده است. انقلاب آرمانشهری، صد سال پس از پديدار شدن
برنشتاشين در صحنه سياست آلمان با فروريختن امپراتوری بيرونی روسيه شوروی به
پايان رسيد ــ فروريختن امپراتوری درونی اندکی پس از آن آمد. انقلابيان اروپای
مرکزی نه از مارکس و لنين بلکه از برنشتاين الهام گرفتند: در اصالت و والائی
وسائل می بايد کوشيد. واتسلاو هاول که کتاب ش، زيستن در حقيقت، بيان نامه
انقلاب مخملين اروپای مرکزی است نشان داده بود که با دست زدن به دروغ نمی نوان
به حقيقت رسيد.
انديشه بزرگی که از آن انقلاب بدرآمد چنانکه "تيموتی گوردون اش" روزنامه نگار
و تاريخنگار انگليسی اشاره کرده، خود انقلاب بود؛ نه چيستی انقلاب بلکه چگونگی
آن، نه هدف بلکه وسيله. انديشه تازه، انقلاب "غير انقلابی" بود. رهبران جنبش
مردمی در کشورهای اروپای مرکزی آگاهانه از آغاز راه و روشی متفاوت از نمونه
کلاسيک انقلاب، چنانکه از ١٧۸٩ پرورانده شد، در پيش گرفتند. تلاش آنها در پرهيز
از خشونت بود. آدام ميچنيک از رهبران جنبش مردمی لهستان می گفت آنها که از
حمله به باستيل آغاز می کنند با ساختن باستيل به پايان می رسانند.
هنگامی که سده بيستـم، سده پيروزی و شکست نهائی پارادايم انقلاب آرمانشهری،
به پايان رسيد ايرانيان را از توهم آرمانشهر اسلامی رها شده يافت. جامعه
ايرانی اگر چه در چنگال ارتجاع و سرکوبگری، به آنجا می رسيد که با فاصله زياد
به دنبال پيشرفته ترين جامعه ها به سده بيست و يکم پا بگذارد، به اين معنی که
خود را با سنجه های جهان امروز بسنجد و به نام هويت و اصالت فرهنگی در پستوهای
تاريخ نماند. دمکراتيک کردن همه جنبه های زندگی اجتماعی، از جمله انقلاب مقدس
نمونه فرانسوی و روسی، در کنار پندارهائی که واپسين دهه های سده بيستم بدانها
پايان داد ــ عدالت اجتماعی به بهای آزادی، رشد اقتصادی با سرمايه داری دولتی،
پيشرفت همراه با سرکوبی، عوامگرائی populism بجای مردمسالاری، ايمان به يک
ايدئولوژی خطا ناپذير ــ درسهای سده بيستم بود که تجربه انقلاب اسلامی برجسته
ترش می کرد.
* * *
اکنون که پيکار با جمهوری اسلامی انرژی تازه ای يافته هنگام بکار بردن
درسهائی است که به اين فراوانی در اختيار ما گذاشته اند. دمکراتيک کردن همه
جنبه های زندگی اجتماعی را می بايد همين در مرحله پيکار سرنگونی حکومت آخوندی
تمرين کرد ــ از رويکرد attitude به مخالفان تا رفتار با دشمنان، از گرفتن
بهانه مسالمت جوئی و اصلاح گام به گام از دست کسانی که نوميدانه می کوشند
سرنگونی رژيم را به عقب اندازند تا جلوگيری پيشاپيش از برآمدن بتهای ساخته
درمانده ترين و سودجو ترين عناصر. موقعيت انقلابی که جمهوری اسلامی گرفتار آن
است به اضافه عامل روز افزون فشار خارجی، دورنمای واژگونی مافيای مذهبی را
نزديک تر و نزديک تر می کند. در چنين اوضاع و احوالی کوششهای واپسين لحظه برای
نجات آنچه جمهوريت نظام می خوانند و منظورشان ادامه رژيم است، به بيربط تر شدن
مدافعان وضع موجود می انجامد که مربوط به خودشان است. اينان اگر در درون اند
می خواهند همچنان از امتيازات خودی بودن(با درجات آن در جمهوری شان) برخوردار
باشند و اگر در بيرون اند غم پيشينه انقلابی خود را دارند و نمی خواهند آوار
سرنگونی رژيم بر آنها نيز فرود آيد. اين دسته آخری هنوز از حسرت روزهای پر
افتخاری که خودی می بود و با خلخالی ها و رفسنجانی ها نشست و برخاست می داشت
بدر نيامده است. به اينان می بايد توصيه کرد بيش از اين کار خود را خراب نکنند
و بجای حاشيه های رژيم به مردم بازگردند و پيشينه ای از مبارزه کارساز با رژيم
برای خود فراهم آورند.
اما اين استدلال که سرنگونی به معنی خشونت و تکرار آنچه در انقلاب اسلامی بر
سر ايران آمد خواهد بود، صرفا برای گمراه کردن صورت می گيرد. همان تجربه
انقلاب اسلامی برای بيزار کردن مردم از انقلابی که تنها برای برهم زدن باشد
کافی بوده است. از آن گذشته روشنفکران و فعالان سياسی ايران در جريان دگرگونی
پارادايم انقلابی و رويدادهای نويد بخش اروپای مرکزی و خاوری نيز هستند که
پايانی خوش برای سده هراس آنگيز بيستم بود. ما در ايران شاهد يک دگرگونی کلی
پارادايم ها هستيم. سرمشق های مقدس ديروز در روشنائی تمدن امروز ناچيز و بی
معنی جلوه می کنند. کدام جامعه مدرن است که با يک شعار ، يک کلمه، يک تصوير
ذهنی چنان به هيجان آيد که خرد و سود شخصی و ملی را فراموش کند؟ انچه اين جامعه
را بيست سی سال پيش به حرکت در می آورد دور انداخته می شود و نگاه تازه ای به
جهان جای ش را می گيرد. ايران ديگر از نظر فرهنگی و سياسی جامعه همسانی نيست.
مانند هر جامعه پيشرفته و پيشرونده ای يک دريای موجزن انديشه ها و نيروهای
گوناگون شده است که با يکديگر در برخورد هميشگی هستند. پيوندهايش با جهان
پيشرفته هرچه استوارتر می شود. نيويورک و لندن و پاريس برايش از کربلا و نجف
مهمتر شده است و رستگاری شخصی و ملی را نه در به خاک سپرده شدن دراينها که در
زيستن در آنها می جويد ــ و از آن بهتر، در ساختن ايران بر نمونه بهتر آنها.
به عوض ترساندن مردم از دگرگونی، اين روند تازه را می بايد تقويت کرد. جمهوری
اسلامی از نجات دادن گذشته است، هم جمهوريت و هم اسلاميت آن. چرا به آينده
بهتری که در انتظار ماست کمک نمی کنند؟
ناتوانی نيروهای مخالف از رسيدن به توافق بر اصولی که ايران آينده می بايد بر
آنها ساخته شود، هم کار مبارزه را دشوار تر می سازد و هم آنچه را که بسياری
شان را می ترساند برسرشان خواهد آورد. هنگامی که پايه ائتلاف يا همکاری باريک
باشد يکی دو گروه پيش خواهند افتاد و سررشته کارها به دستهای معدودی، اگر نه
يک تن، خواهد افتاد و بقيه کار را فرايند قهرمان سازی و کم کم بت سازی انجام
خواهد داد. اگر می گويند زير بار ادعای رهبری کسی نمی روند که حق آنهاست، از
زندان گذشته و محافل آسوده هم انديشان بيرون بزنند؛ از خود روشن بينی و پختگی
نشان دهند و وارد همکاری اصولی با دگرانديشان آزاديخواه و ترقيخواه شوند تا
نيروئی ساخته شود که هر تمرکز قدرتی را ناممکن سازد. آنها که برای توافق بر
مبارزه با رژيم و برقراری دمکراسی در ايران آينده از يکديگر تضمين و تعهد می
خواهند(برای اينها نيز می بايد تضمين داد؟) درنمی يابند که هيچ تعهدی نيرومند
تر و پايدارتر از کارکردن در شرايط برابر با يکديگر از همين مرحله که دست هيچ
کس به قدرت نمی رسد نيست. اگر کسی تعهد نداد و مانند بقيه گفت به دمکراسی
اعتقاد دارد و می خواهد در يک ترکيب گسترده، با همه کسانی که پاره ای اصول
بنيادی را می پذيرند، برای سرنگون کردن رژيم ايران برباد ده همکاری کند
پذيرفته نيست؟
در نبود همرائی، به معنی توافق اصولی و حفظ مواضع و برنامه های گروهی و حزبی،
يا کنار زده شدن خواهد آمد يا تسليم به هر کس زورش بچربد ــ مگر آنکه بپندارند
می توان اوضاع کنونی را همچنان نگهداشت که آنهم به معنی کنار زده شدن خواهد
بود. از مخالفان پيشين جمهوری اسلامی بسياری به اين راه افتاده اند و به نام
دفاع از جمهوريت نظام به جناح در خدمت رژيم پيوسته اند و به ايران هم می روند و
می آيند. اما چه دستاوردی داشته اند و می توانند داشت، و اين بدنامی و مسئوليت
دوم را پس از بدنامی يک نسل پيش خود چگونه خواهند شست؟
بيست و چهار سال پس از انقلاب اسلامی، ملت ايران آماده است باز در راه بزرگی
گام بگذارد. صد سال پيش در آغاز سده بيستم، ايرانيان پيشاپيش جهان مستعمره و
نيمه مستعمره سلوک خود را آغاز کردند. اکنون در آغاز سده بيست و يکم باز در
شمار پيشتازانند ــ اين باراز بند تفکر مذهبی آزاد شده، معنی و کارکرد حکومت
بر خود و مخاطرات هرگونه استبداد راــ حتا استبداد روشنرای اصلاحگر را ــ بهتر
دريافته، و در فرهنگ پيشرو جهانی بيشتر فرورفته. با گنجينه فرهنگی گرانباری که
تجربه ها و شکستها و دستاوردهای استثنائی سده گذشته آن را سنگين تر کرده است.
جای هيچ فروتنی و خودشکنی نيست. ما می توانيم بلند پرواز کنيم، بسيار بلند.
فوريه ۲٠٠٣
|