بحث جدی درباره ضرورت دگرگون ساختن به معنی امروزی كردن فرهنگ سياسی
ايران تازه آغاز شده است و دامنه آن به بيش از سياست می كشد . فرهنگ سياسی به
معنی ارزشها و در نتيجه عادتهای چيره بر گفتمان و رفتار سياسی است واين ارزشها
نمی تواند از نظام ارزشهای يك جامعه چندان دور باشد . در جامعه ای كه مردان
حق دارند به بهانه ناموس ، خون زنان را بريزند ؛ يا مردمان برای خوردن مال
ديگران می توانند از يك آخوند با پرداخت پولی به او اجازه بگيرند ، سياست نيز
عرصه تجاوز و زورگوئی و خشونت خواهد بود . مردمی كه در زندگی شخصی تاب كمترين
ترك اولی را از يكديگر ندارند ، در سياست نيز مخالف را دشمن خواهند شمرد و تا
نابوديش خواهند رفت . جامعه ای كه افرادش با مسئوليت شخصی بيگانه اند و چشم به
مشيت الهی می دوزند و حاجت خود را به توسل به پنج تن و هزاران امامزاده يا پير
و مراد می بندند ، در امور سياسی نيز كارشان بی قدرتهای برتری كه يك تنه كارها
را راه می اندازند و اگر نتوانستند ، مسئوليتها به گردنشان می افتد و ديگران ،
همه را ، هميشه پاك و خطاناپذير نگه می دارند نمی گذرد .
درارتباط با فرهنگ سياسی جامعه خودمان ، گذشته از يك ادبيات انبوه
تسليم و قناعت و روحيه شكست، همين بس كه به سخنان هر روزه گوش فرادهيم تا گوشه
ای از گرهگاه های آن را دريابيم . اين جامعه ای است پر از زنان و مردانی كه
هميشه قربانی و گول خورده و خيانت شده و مظلوم اند ، و هميشه حق داشته اند و
بدی از آنها ساخته نيست و ديگران بوده اند كه كارها را خراب كرده اند يا به
آنها نارو زده اند ؛ يا فلك كجرفتار است كه "به مردم نادان دهد زمام مراد"
وگرنه آنها كه "اهل دانش و فضل اند و همين گناهشان بس ."
بازگشت به گذشته های دور نه لازم است نه برای همه آشنا ؛ ولی
همين انقلاب اسلامی را - كه نه لازم بود و نه پرهيز ناپذير - می توان نمونه
گرفت . كسانی بيست و پنج سال به معنی لفظی واژه سوار بودند و دست گشاده ای
داشتندكه پيش از آن برای كسی نبود و هنگامی كه با پيامدهای ناگزير كوتاهی ها و
زياده رويهايشان روبرو شدند بجای ايستادگی و اصلاح خود ، دست در دست دشمنان به
ويرانی خود و كشور كوشيدند و موقعيت انقلابی چاره پذير را به انقلاب ناگزير
كشاندند . كسان ديگری همه آن بيست و پنج سال غم آزادی و قانون خوردند ؛ يا به
دعوی پيشتازی ، هر چه را ديدند به نام ارتجاع كوبيدند و هنگامی كه در يك
موقعيت انقلابی ، فرصت برقراری آزادی و قانون و عدالت اجتماعی به دستشان آمد
بجای ايستادگی و پافشاری بر آرمانهای خود ، دست در دست دشمنان - و بدترين
مرتجعان - به ويرانی خود و كشور كوشيدند . شكست برای همه آنان و به نوبت آمد ،
ولی واكنشها چه بود ؟ سواران پياده شده گناه اشتباهات و كاستيهای بيشمار را به
گردن ابرقدرتها انداختند . مخالفان آزاديخواه و پيشتاز هرچه را كه از بی اصولی
و سبك وزنی سياسی بر سرشان آمده بود ، به گردن هماوردان خود انداختند .
هواداران رژيم پيشين ، بدبختی كشور را نتيجه پيشرفتهای رشگ انگيز و هراس آور
دوران خويش كه گويا در جهان مانندی نداشته است شمردند . پيروزمندان شكست خورده
انقلاب ، بدبختی اكنون را نتيجه حتمی و اجتناب ناپذير استبداد و فساد و
وابستگی گذشته كه گويا در جهان مانندی نداشته است شمردند .
( توده های مردم نيز كه از آنها كه می بايست پشتيبانی نكردند و رمه آسا
به دنبال آنها كه نمی بايست افتادند ؛ و آنجا كه لازم نمی بود هزار ترديد و
ناباوری نشان دادند ، و آنجا كه لازم بلكه حياتی می بود بی هيچ انديشه ای از
پشتيبانی گذشته به پرستش رسيدند ، همچنان خود را تسلی دادند كه "نمی گذارند و
نگذاشتند" و همه جز خودشان بدند ؛ و آنچه پيش آمد تا فلان مرحله اش خوب بود و
اگر بعدا بد تر از هميشه شد موضوع ديگری است . ( كدام موضوع ديگری ؟ )
گروه اول در دليل تراشيهای خود درنيافت كه اگر بزرگترين نيروهای
سياسی و اقتصادی جهان ، ايران را چنان می خواهند كه هست ، ديگر هيچ اميدی به
آينده اين كشور نمی توان داشت ؛ و اگر چنان كشور بيمانندی را كه بهترينهای
دنيا از پيشرفتهايش به هراس افتاده بودند می شد در چنان مدت كوتاهی به چنان
آسانی ، از راه دور و بی نياز به مداخله مستقيم ، بی هيچ كوتاهی از خود او ،
از "اوج ماه به قعر چاه" انداخت ، چگونه می توان درآوردن ايران را از گودال
تاريخ به دست ايرانيان تصور كرد ؟ گروه دوم در دليل تراشيهای خود درنيافت كه
اگر بديهای امروز نتيجه حتمی بديهای ديروز است و خودش هيچ مسئوليتی نداشته ،
ديروز هم نتيجه حتمی پريروز بوده است و هماوردانشان هيچ مسئوليتی نداشته اند .
از اين بدتر ، اگر چنين رابطه مكانيكی ميان اكنون و گذشته برقرار است چه آينده
ای را جز هر روز بدتر شدن وضع می توان تصور كرد ؟ ديروز بد بود و امروز به
ناگزير بدتر شده است . اگر دنبال اين قياس را بگيرند پريروز ناچار كمتر بد
بوده است و فردا حتما بسيار بدتر خواهدشد . سياست ، مساله نيرومندی كاراكتر و
ژرف بينی نيست ، اين است كه چگونه كاميابيهای ديگران و ناكاميهای خود را خوار
كنند ، چگونه گناه را از خود بردارند و به ديگران بيندازند .
بر هر دو اردو روحيه عمومی ما ، منطق فرهنگ سياسی ايران ، فرمان می
راند : بی انصافی و خرد گريزی . به زبان ديگر ضعف اخلاقی و سياسی است كه ما را
به چنين تاريخ و سياستی دچاركرده است ؛ و تا هنگامی كه ايرانی خودمختار نشود
همين خواهد بود . با چنين اهميتی كه به خودمختاری می دهيم می بايد آن را درست
بفهميم . معنای خود مختاری ، آنگونه كه خود ما نخست در الهيات آئين زردشتی در
يافتيم و انسان را نه تنها مسئول خود بلكه مسئول همه جهان هستی ، و تعيين
كننده فرا آمد نبرد ميان نيكی و بدی دانستيم ، و يونانيان در فلسفه اخلاقی خود
دريافتند و اروپائيان بعدها دوباره كشف كردند ، آغاز كردن و پايان دادن امور
شخصی و اجتماعی از ، و به ، خويشتن است . انسان هنگامی خود مختار می شود كه از
كفالت ديگران بدر آيد ؛ مسئول بد و نيك خود باشد - هم در نظر ديگران و هم بويژه
در نظر خودش . مسئوليت به معنی تسلط كامل بر اوضاع و احوال خود نيست . هيچ كس
به چنان خودمختاری نمی رسد و ما همه دستخوش اوضاع و احواليم . ولی در اوضاع و
احوال می توان پاسخها و واكنشهای گوناگون داشت ( حتا بيحركت ماندن و هيچ نكردن
، پاسخ و واكنشی است ) و در آنجاست كه انسان می تواند اختيارش را اعمال كند ؛
و مسئوليت آنچه پيش آيد با اوست و نه اوضاع و احوالی كه به مقدار زياد بيرون
از اختيار او آمده است .
از اينجاست كه در شرايط برابر ، كسانی پيش و كسانی پس می افتند ؛ برخی
می برند و برخی می بازند. از اينجاست كه تصميم درست ، كه به كاراكتر و خرد
برمی گردد ؛ و قضاوت درست ، كه به خرد وكاراكتر برمی گردد ، ارزش می يابد و
مايه تفاوت انسانهای والا و فرومايه و دانا و نادان می شود . انسان خودمختار
از فرمانروائی رهبر و مراد و پدر روحانی بيرون است . حتا سرنوشت دستی بر او
ندارد ؛ زيرا از سرنوشت خود آگاه نيست ، مانند همه ديگران ؛ و منتظر فرودآمدن
آن نمی شود و با تصميم ها و قضاوتهايش به رقمزدن سرنوشت كمك می كند . انسان
خودمختار می داند كه هرچه را كه هست می توان بهتر و بدتر كرد و هيچ امر حتمی
به معنی بيرون از گزينش و اختيار انسان ، در امور انسانی و اجتماعی وجود ندارد
- مگر پس از رويدادن اموری كه برگشت پذير و اصلاح كردنی نيستند . ولی بيشتر
آنچه در قلمرو انسانی است برگشت پذير و دست كم اصلاح كردنی است . انسان غربی با
چنين نظام ارزشهائی بر جهان پيرامونش چيره شده است .
اكنون به آسانی می توان دريافت كه رفتار ايرانی متعارف در زندگی عمومی
چه اندازه با اين تعريف خودمختاری ناسازگار است . ايرانی ، تا آنجا كه از همين
تاريخ همروزگار می توان ديد ، نمی خواهد يا باور ندارد كه بتواند بر جهان
پيرامون خود تسلط يابد . اين روحيه ايرانی كه چشم و دستش پيوسته به بالاتر است
؛ و بيش از كاميابی در زندگی به رفع مسئوليت می انديشد ، اين دلممشغولی به
"آبرو" به هزينه پيش بردن كارها ، در قلب ناكاميهای ملی ماست و می بايد اصلاح
شود . آن ايرانی متعارف كه در خود توانائی تصميم گرفتن و عمل كردن به استقلال
نمی بيند يك نگرانی اصليش آن است كه مبادا كار به جائی نرسد و او پاسخگو باشد
. از سوئی زيستن در سختی برايش طبعا آسانتر است تا از دايره بيرون رفتن به
جستن پيكار ؛ اما از سوی ديگر ترجيح می دهد كه كار اصلا به جائی نرسد ، تا آنكه
او پاسخگو باشد . اين پندار باطل او را رها نمی كند كه آنكه تصميمی نگرفت و
كاری نكرد سرزنشی هم نمی برد . پيوسته به گوشش خوانده اند كه "ديكته ننوشته
غلط ندارد ." اما موضوع اين نيست . مشكل اصلی جامعه ما ديكته ننوشتن است .
گناه يا كوتاهی اصلی اينجاست . غلط نداشتن هيچ چيز را حل نمی كند . اينهمه
مردم در زاويه ها گوشه گرفتند يا ذكر گفتند و دست به سياه و سفيد نزدند .
اينهمه در كنج خانه هايشان بنا به ضرب المثل "هركه در است ما دالانيم …"
نشستند و سواری دادند و چهار پنج سده از دنيا واپس ماندند . كسی آنان را از
بابت كارهائی كه نكردند سرزنش نكرد ولی ندانستند كه سراسرزندگی شان سرزنش بوده
است. به گمان خود "آبرو"يشان را با بی عملی حفظ كردند ولی تاريخ خود را با بی
آبروئيهائی كه ديده ايم و می بينيم انباشتند .
* * *
از يك نظر می توان
آرمان سياست را برای ايرانی غير سياسی - عموم ايرانيان - "سياستگری بيگناهی"
( كه معادل انگليسی اش politics of innocence، تا هنگامی كه تفاوت ميان
politicsسياستگری و policy سياست در فارسی جا بيفتد ، گوياتر است ) توصيف
كرد . منظور از اين اصطلاح كه از برنارد ويليامز ، يك استاد فلسفه امريكائی ،
وام گرفته شده سياست آرمانی دور از گرد و خاك و آلودگی های سياستگری معمولی
است كه بی آن كار روزانه جامعه ها نمی گذرد . فرا آمد اينگونه انديشيدن به
سياست ، غير سياسی شدن جامعه و سياسی شدن زندگی روزانه است . هرچه سياست در
عمل ، آلوده تر و پرهيز كردنی تر می نمايد در آرمان ، اسطوره أی تر و بالاتر
از سطح معمولی می شود . ايرانی در زندگي روزانه به سياست نمی پردازد زيرا
"فريب و ماديات" است ( آنهم برای مردمانی كه زندگی روزانه شان همه فريب و
ماديات است ) ولی گاهگاه كه در اوضاع و احوال ويژه بدان روی می آورد با
انتظارات دور و دراز و با حالتی جذبه آميز است . او پيوسته رهبر رهبر می گويد
ولی در پی رهاننده است - سياست به عنوان صورت ديگری از تجربه مذهبی .
برای او سياست امری است كه می توان مدتهای دراز به حال خود ، در واقع
در دست هركه پيش آيد، گذاشت و سپس هنگامی كه كارد به استخوان رسيد كه با چنين
سياستی می رسد ، چندگاهی دنبال كسی افتاد و سينه زد و او را به خدائی رساند و
در انتظار ماند كه ناگهان و به تندی ، همه چيز معجز آسا درست شود . آنگاه يك
بار ديگر سرخورده شد و باز در لاك خود ، در آن زندگی روزانه پر از فريب و
ماديات ، در آن پليدی خودساخته فرو رفت .
اين فرايندی است كه جامعه ما را هم غير سياسی و هم سراسر سياستزده كرده
است . از سوئی به سياست ، به معنی امر عمومی ، نمی پردازيم زيرا پليد است ؛ از
سوی ديگر چون زندگی در جامعه بی سياست امكان پذير نيست ميدان را برای هر
ديوانه قدرت ، هر بيمايه جاه طلب ، و مداخله آنها در هر گوشه زندگی مان می
گشائيم . از سوئی قدرت خود را پشت سياست نمی گذاريم تا به زندگی مان در جامعه
انتظامی ببخشد ؛ از سوی ديگر در "وايو" ( از پهلوی ) يا خلائی كه بی مشاركتی ما
پديد می آورد خود را دستخوش سياستبازی هر روزه می كنيم . برای كمترين كارمان
ناگزير به ديدن اين و آن و راضی كردن هر كه قدرتی دارد می شويم و غافليم كه آن
وايوی سياسی است كه دست اينهمه مردمان بی اهميت را بر زندگی ما دراز می كند .
در جامعه أی كه مردم حضور سياسی دارند كی هر مامور خرده پا می تواند رشوه
بگيرد يا هر كار كوچك ، به اجازه دلبخواهی ديگری بسته است ؟ سياست به نظرمان
پليد است چون خودمان سرتاسرسياست و سرتاسر زندگی مان را به پليدی كشيده ايم .
فراوان بوده اند كسانی كه از اين دور باطل راهی به بيرون جسته اند و
چاره را در دگرگونی فرهنگ سياسی ، كه چنانكه يك خواننده نيمروز در اين معنی
اشاره كرده اند می بايد در جهت بهبود باشد ، ديده اند . ولی چاره يكی بيشتر
نيست : آموختن راه از رهروان كاميابتر . مشكل فرهنگ سياسی ما به مساله اصلی
جامعه ايرانی از همان هنگام از اواخر سده دوازدهم ( ميلادی ) كه به ركود
فرهنگی و فكری افتاد ، يعنی توسعه ، بر می گردد - توسعه در همه ابعاد آن بويژه
توسعه سياسی كه بيش از همه از آن غافل مانده ايم ، چون بيش از همه با منافع
گروههای حاكم بستگی داشته است . توسعه يا تجدد درمفهوم گسترده تر آن ايرانی و
آلمانی ، به مثل ، بر نمی دارد . آلمانها نيز چند دهه ای را در سده های نوزدهم
و بيستم در اين توهم خطرناك گذراندند كه يك توسعه آلمانی متفاوت از نمونه
فرانسوی يا انگليسی هست . تفاوت گذاشتن ميان فرهنگ و تمدن يكی از جلوه های آن
بود ؛ فرهنگ را آلمانی و ژرف و معنوی ، و تمدن را فرانسوی و ميان تهی و مادی
می انگاشتند و سياست را چنانكه در دمكراسيهای غربی ورزيده می شد خوار می
داشتند .
جامعه ها گوناگون اند و در پويش توسعه از راههای گوناگون و با سرعتهای
گوناگون می روند ولی اگر مانند ما يا بقيه جهان سوميها تعريفهای گوناگون نيز
داشته باشند سر از همين تركستانهای ما در می آورند . ما هيچيك فرهنگ و تمدن
آلمان را - كه با همه تلاشهای روشنفكران راستگرای آلمانی جلوه های دوگانه و
گاه ناهمزمان يك مرحله معين در زندگی هر جامعه ای است -نداريم و خوشبختانه
نتوانستيم فرهنگ را به آن صورت اهريمنی وارونه و مخدوش كنيم . ولی به آسانی
همان گمراهی را به نمايش گذاشته ايم .
عربها كه به نظر نمی رسد در آينده قابل پيش بينی بتوانند از نشئه مالكيت
اسلام و آن يكصد ساله كشورگشائيها بدرآيند همچنان در كوره راه توسعه اسلامی
افتان و خيزان می روند و همه پولهای جهان نمی تواند گودی بينوائی اخلاقی و
سياسی شان را پركند . ما از عربها مشكل آن هزار و پانصد ساله شاهنشاهی را نيز
اضافه داريم . هم دعوی مالكيت اسلام و بسياری از بهترين پديده هائی كه اسلام
بدان شناخته می شود ؛ و هم افتخارات پيش از آن كه به لكه شكست و فرمانبرداری و
به رنگ فاتحان درآمدن نيز آلوده نمی بود . وسوسه ما به رسيدن به يك توسعه
ايرانی ، دست كم ايرانی-اسلامی ، نيرومند بوده است . از اواخر سده نوزدهم در
راه آن افتاده ايم . جامعه شناسان به اين پديده بوميگرائی nativism می گويند
و از گرفتاريهای بزرگ پويش توسعه در كشورهای كهنی است كه شوكت پيشين را به
امروز می كشانند و سربلندی بجا را مايه خرسندی بيجا می سازند .
* * *
بوميگرائی اسلامی ما در ١٣٧۵/ 1979 با لحظه حقيقت و با چهره واقعيش روبرو شد
و ديگر جز با مافيای آخوندی و مردمكشان حزب اللهی قابل تعريف نيست . اكنون می
بايد پيش از آنكه بوميگرائی شاهنشاهی چندگاهی كسانی از ما را سرگردان كند به
آن نيز بپردازيم . گذشته شاهنشاهی ما ، پيش از دويست ساله خونريزی و ويرانی
اعراب كه آگاهانه به نابودكردن هر چه ايرانی بود كمر بستند ، بسيار افتخار
آميز است و عربها را نيز به تحليل برد . دستاوردهايش چنان در ياد جهان مانده
است كه حتا هنگامی كه خود ايرانيان پس از سده ها هجوم بيابانگردان ، ديگر جز
خاطره مبهمی از آن نداشتند به كشف دوباره اش كمك كرد .
اما آن گذشته به عنوان يك نمونه توسعه ، نوسازی جامعه و فرهنگ ، جز عرفيگرائی
و رواداری مذهبی - نخستين سرمشق آن در جهان - چيز زيادی ندارد كه به ايرانی
امروز عرضه كند . حتا آن سنت نيز تاب ساسانيان را ، كه با اندك آسانگيری می
توان گفت نمونه دولت- ملت را در صورت نخستينی غير دمكراتيكش به جهان دادند (
تا پيش از آنكه اختراع توپخانه سنگين باره افكن ، پايه گذاريش را در جهان
فئودالی امكان پذير سازد ) نياورد . در آنچه به فرهنگ سياسی يا مجموعه
رفتارهای سياسی مربوط می شود سنت ايران باستان درست چيزی است كه می بايد
بيشترين فاصله را از آن گرفت . پرستش شاه و ذوب كردن دولت در او مايه انحطاطی
شد كه از همان فراز درخشندگی و قدرت رخ می نمود و پياپی به ركود و ويرانی و
شكست می انجاميد . آرمانی كردن يك دوره ، از راه تمركز بر يك يا چند شخصيت و
رويداد در بهترين حالتهايشان و نديدن زمينه عمومی ، اتفاقا يكی از جنبه های
فرهنگ سياسی ماست كه می بايد اصلاح شود .
ما مدتهاست به بحران فرهنگ سياسی خود رسيده ايم و بازگشت به سياستهای جهان
آرمانی پيش از اسلام پاسخ ما نيست . مساله از اسلام و پيش از اسلام در می گذرد
.حتا در همان زمان ، ما درباره نقش مردم در زندگی عمومی - توده ای بيش از
ماليات و بيگاری دهنده و پر كننده صفوف ارتش - به اشتباه افتاديم . كورش به
تحقير درباره يونانيان می گفت كه در بازار ( "آگورا"ی مشهور كه از نوآوريهای
شگرف تمدن يونانی است ) گرد می آيند و بهم دروغ می گويند . او معنی بحث آزاد
سياسی را در نيافت و جانشينانش نيز كه پياپی از نخستين ارتش شهروندان جهان در
زمين و دريا شكست خوردند رابطه ميان قدرت نظامی يك دولت-شهر كوچك را با همان
دمكراسی محدود آتنی در نيافتند . ( نيروی دريائی شكست ناپذير آتنی را تنها يك
جامعه مردان آزاد می توانست سازمان دهد كه در آن شهروند داوطلب ، هم سرباز و
هم دريانورد بود و در "تريرم"هايش بردگان پاروزن جا را بر جنگيان تنگ نمی كردند
.)
اكنون پس از دوهزار و پانصد سال تجربه عملی دمكراتيك و پاره أی از بزرگترين
آثار ادبی و فلسفی جهان كه سنت دمكراتيك را غنی كرده اند ، چگونه می توان به
نام آشتی دادن سنت ايرانی با پديده هائی پاك در تضاد با آن ، از شاه آرمانی يا
آرمان شاهی دم زد ؟ ما برای نوسازی فرهنگ سياسی خود نيازی به آن سنتها نداريم
و برای درس گرفتن از تاريخ به يك يا چند شخصيت و رويداد استثنائی بسنده نمی
كنيم . پادشاهی در ايران از كهن ترين نهادهاست . ولی آن را نيز در آغاز سده
بيستم ناچار شدند نوسازی و قانونی كنند تا هم اجازه پيشرفت به كشور بدهد و هم
بپايد . نوسازی ناقص ماند و اگرچه پيشرفت حاصل شد پادشاهی نپائيد .
بجای آرمان پرستی در فرهنگ سياسی می بايد مهارتهای سياسی را بيشتر كرد و ورزش
داد : شكيبائی در برخورد با جز خود ؛ مدارا و توانائی موافقت كردن بر موافق
نبودن ؛ شناخت سود روشنرايانه أی كه دورتر از نوك بينی را ببيند ؛ سازش بر
سياستها و نه بر اصول ؛ دريافتن اهميت امور پيش پا افتاده روزانه در طرح كلی ؛
درگيرشدن با زندگی جامعه ؛ جانشين كردن دشمنی با محالفت . سياست به معنی
باريكتر واژه ، سياست حكومت كردن است و اگر حكومت بر سرنيزه ننشسته باشد می
بايد امری در ميان مردمی باشد كه احزاب و معامله های سياسی و چانه زدنهای
نظرات و سودهای گوناگون را پائين تر از مقام بلند يا آرمانهای دست نيافتنی خود
نشمرند و در انتظار ظهور رهبران فرهمند و افسونكار ننشينند . مردم و افراد
انسانی صاحب حق را با بزرگترين شخصيتها نمی توان جايگزين كرد و سياست افسون
نيست .
دسامبر ۲٠٠٠
|