اصلاحات گمشده درگردباد موقعيت انقلابی

داريوش همايون


‏‏ ‏ اصلاحگران درون، و بيرونيانی که سرنوشت خود را به آنها بسته اند و آينده ای جز در جمهوری اسلامی ــ ‏يک جمهوری اسلامی تعديل شده و فراگيرنده تر، شامل ياران مهجور افتاده ــ برای خود نمی بينند، در ‏وضعی نوميدانه اند. آنها نه تنها برضد يک مافيای آشتی ناپذير که بهتر از آنها، هم کارکرد قدرت را می ‏شناسد و هم به موقعيت هراس آور خود آگاه است و تکان نمی خورد؛ و نه تنها برضد جامعه ای، هشتاد و چند ‏درصد جمعيت که اندک اندک به پايان تحمل خود می رسد؛ بلکه برضد زمان می کوشند. اصلاحاتی که ‏می خواهند، حتا اگر انجام پذير باشد، به جائی نخواهد رسيد. تعديل سياستهای ديوانه وار رژيم و کاستن از ‏فسادی، که مانند پوستی که برتن کشيده شده، ويژگی طبيعی يک حکومت اسلامی است، و بی آن خواهد مرد، ‏راه حلهائی سپری شده است. بن بست حکومت و ازهم گسيختگی کشور و احساس مردم از اينها درگذشته ‏است. ايران در يک موقعيت کلاسيک انقلابی است: "مردم نمی خواهند و حکومت نمی تواند." ‏

‏  روشنفکران مذهبی، اصلاحگران اسلامی، هواداران دوم خرداد، ملی مذهبی ها، و جمهوريخواهانی که همه ‏چيز را به يک جمهوری می بخشند، به اين معنی که تا مرز غير ممکن با آن راه می آيند، همه کمر به رهانيدن ‏جمهوری اسلامی از تنگنائی بسته اند که از درون و بيرون هر روز تنگتر می شود. اين تنگنائی است که ‏بی آنکه متوجه باشند خود بهمراه رژيم اسلامی در آن گير کرده اند. استدلالهای آنان، که همه نشانهای ‏پوزشگری را دارد، بيش از آنکه ديگران را متقاعد کند خودشان را به سترونی انديشه انداخته است. کوشش ‏برای آشتی دادن اسلام و دمکراسی؛ ميان ايمان (که جای چون و چرا نمی گذارد وگرنه ايمان نيست) و عقل به ‏معنی خرد نقاد که نه مقدس می شناسد نه هيچ چيز را فراتر از بحث آزاد تا حد دور انداختن می داند؛ ميان ‏حکومت شرع که بنای آن برتسلط بر همه شئون زندگی شخصی و اجتماعی، و بر طبقه بندی و تبعيض، و ‏برتری و فروتری ذاتی کسان است با جامعه مدنی؛ و دست و پا زدن برای يکی شمردن دمکراسی و ‏جمهوری، نمونه هائی از بن بستی است که از حکومت اسلامی به واپسين خط دفاعی آن سرايت کرده است. ‏

‏  در ميان آنان روانهای دلاوری پيداشده اند، به شمار فزاينده، که آگاه از سترونی اسلام سياسی در عمل و ‏انديشه، و خسته از سازشها و نيمه کاريهای ملی مذهبيان (همه سياست پيشگان و روشنفکران ميانه گيری که ‏تنها در نقش واسطه و محلل و زمينه ساز راديکاليسم مذهبی ازکاری بر آمده اند) از بن بست به بيرون ‏می زنند. آقای اکبر گنجی، که چند سال پيش سردار بسازو بفروشی و ماشين ترور او را در تاريکخانهء ‏اشباح رسوا کرد و بهای آن را با زندان هشت سالهء خود می پردازد با انتشار بيان نامه (مانيفست) خود از دل ‏زندان رژيم، راه را برای رهانيدن اذهان روشنفکران اسلامی از زندان عادتها و محدوديت های خود ساخته ‏گشوده است. از ميان گروه بزرگ روشنفکران اسلامی تجديد نظر طلب، او از همه پيشتر رفته است زيرا به ‏درستی دريافته است که استدلالی که نيمه کاره از بيم يا ملاحظه کاری سياسی رها شود فلج انديشگی را بيشتر ‏می کند. ‏

‏  از اين مهمتر او و همفکران ش دريافته اند که سياست نيمه کاره و آشتی دادن آشتی ناپذير و همه چيز برای ‏همه کس بودن، که نشان عمدهء گرايش ملی مذهبی است، تنها به افراطی ترين گرايشها ميدان می دهد. اسلام ‏در سياست، به معنی بهره برداری از احساسات مذهبی و دامن زدن به خرافات؛ و در حکومت، به معنی ‏قانونگزاری زير نفوذ مذهب و گردن نهادن به رهبری آخوند؛ و در فرهنگ، به معنی مرده پرستی و اعتقاد به ‏معجزات؛ و در انديشه به معنی تکيه بر متنها و سرمشق های مقدس، يک نتيجهء ناگزير بيشتر ندارد: تسليم ‏شدن به عوامفريبانه ترين شعارها و پذيرفتن رهبری رياکارترين روحانيان. بازی با دين در کشورداری به ‏معنی از پيش پذيرفتن چيرگی تعصب بر انديشه و عمل سياسی است. ملی- مذهبی و هم نشينان ش در بيرون، ‏دادن امتيازاتی را به احساسات مذهبی مردم ــ که هيچ معلوم نيست همان باشد که فرصت طلبانه درپی بهره ‏برداری از آن هستند ــ چنان لازم می شمارند که گرايشهای دمکراتيک خود را، که برای آنها همان ‏جمهوريخواهی است، به اندازه اش کوتاه و بلند می کنند.‏

* * *‏

‏  آنچه انقلابی و مکتبی متعصب پيشين می گويد، يکی از بيشمارانی که زندگيهای خود را داربست بالا رفتن ‏ناسزاوارترين ساختند و شاهد ناباورهبوط کشوری که سراسر نويد بزرگی بود، به درکات جمهوری اسلامی ‏شدند، نه تازه است نه نياز به تجربهء بيست و چهار پنج سال گذشته می داشت. حتا بی زندان هشت ساله نيز ‏می شد اين امر بديهی را ديد که اسلام با برابری و آزادی هيچ ميانه ای ندارد و با هيچ ترفند فقهی نمی توان ‏فاصلهء زن و مرد، مومن و کافر، مسلمان و غير مسلمان و شيعه و سنی و فرقه های ديگر را در يک نظام ‏اسلامی پرکرد ( بيشتر دنيای اسلامی به برکت امپرياليسم از برده داری پاک شده است، اگرچه آن هم در اسلام ‏هست.) با هيچ ترفند فقهی ــ ترفندی که اگر هم ممکن باشد، با تعبير و فتوای ديگری می توان آن را ناچيز ‏کرد و پس گرفت ــ نمی توان قانونگزاری را از شرع، از حکم قطعی کتاب و سنت مقدس، جدا کرد. هيچ ‏فقيهی نمی تواند آزادی عقيده و گفتار را در آنجا که به نقد آزادانهء اسلام و بيرون آمدن از دين می رسد اجازه ‏دهد. اصلا همين که فقيهی بگويد چه خوب و چه بد است، انکار آزادی و برابری حقوق، حقوق طبيعی فرد ‏انسانی که در اعلاميهء جهانی حقوق بشر گردآوری شده است، بشمار می رود.‏

‏  با اينهمه ما در دگرگشت (تحول) فرهنگی و سياسی خود به پايه ای فروافتاده ايم که می بايد از دريافتن ‏فرايافت ‏concept‏ های پانصد سالهء رنسانس، بلکه دوهزار و چهارصد سالهء مکتب اسکندرانی، شادمان ‏باشيم و آن را سنگ بنای بازسازی و نوزائی جامعهء خود گردانيم. آنچه اهميت اين سخنان را بيشتر می کند ‏شرايط گفتن آنهاست ــ از سوی يک انقلابی با اعتبارنامه های خدشه ناپذير، و در زندانی که بيم مرگ در هر ‏لحظه ای هست. (او، با نگاهی به پيشينهء سعيد امامی، پيشاپيش اعلام داشته است که اهل خودکشی نيست و ‏دست رژيم را تا اندازه ای بسته است.) نويسندهء بيان نامه با چنان روشنی مسئله را برهنه می گويد که شايسته ‏است ملی-مذهبيان و ملی-جمهوريخواهان بيرون از او بياموزند و اينهمه موضوع بريدن از دين را در ‏کشورداری، در اداره و قانونگزاری، زير عبارت پردازيهای بی پايه پنهان نکنند.‏

‏  او همفکران بيشمارش را در ايران فرا می خواند که به نافرمانی مدنی روی آورند؛ نترسند و از نيمه کاری ‏بيرون بيايند. چنين فراخوانی بی ترديد بازتابهای خطرناک برای رژيم خواهد داشت. ايران، در شرايطی ‏بسيار قابل مقايسه با رژيمهای ورشکسته و رو به فنای اروپای خاوری دههء هشتاد، روشنفکرانی را يافته ‏است که سخن آخر را به زبان می آورند؛ هيچ پرده ای را ندريده نمی گذارند؛ به زندگی در دروغ (سخن ‏هاول) پايان می دهند. يکبارديگر در کشوری که مردم به پايان تحمل و حکومتگران به پايان توانائی هاشان ‏می رسند نام مشهوری از کنج زندان، چالشی را عرضه می کند که کار زيادی دربرابرش نمی توان کرد. در ‏چنين شرايطی چالش هرچه بزرگتر، دست تلافی رژيم هرچه بسته تر می شود. آقای گنجی ديگر در مقولهء ‏روشنفکرانی نيست که سردار بساز و بفروش و تازه ترين داوطلب نقش رهانندهء جمهوری اسلامی، بيش از ‏نود تن آنها را ــ به روايت رسمی ــ کشت. او تشنگان خون خود را با معمائی ناگشودنی روبرو کرده است. ‏چشم جهانيان را می بايد نگران سرنوشت او نگهداشت.‏

  سير انديشهء کسی مانند او، از پاسداری انقلاب تا طغيان بر هرچه انقلاب بر آن ايستاده بود، ازجمله خود ‏خمينی که دروغهائ تاکتيکی که به مردم گفت در "بيان نامه" آورده شده است، پايان کار گرايش ملی-مذهبی ‏را در خود دارد. او زودتر به پايان راه رسيده است زيرا دندان رسيدن به مقام در اين رژيم را کنده است. ‏ديگران در طمع خام خود، و يا صرفا برای جلوگيری از جريان نيرومند مشروطه خواهی که در جامعهء ‏ايرانی منتشر می شود، هنوز دست بردار نيستند. يک رئيس پيشين دانشگاه تهران که ملی-مذهبی را رو به ‏مرگ اعلام می دارد واصول عقايدی را پيشنهاد می کند که هيچ عنصر مذهبی در آن نيست باز خود را ملی-‏مذهبی می نامد و با چسباندن مصدق به بازرگان با همه بی علاقه گی مشهور مصدق به او برای اين مکتب ‏آبرو می خرد. ‏

  پيش فرض ادبيات قابل ملاحظهء ملی-مذهبی ــ قابل ملاحظه، بيشتر از نظر کاغذی که سياه شده است ــ ‏همواره اين بوده است که ايرانيان احساسات ژرف مذهبی دارند و می بايد از آن به سود هر منظوری، از جاه ‏طلبی شخصی تا برنامه ای برای کشورداری، بهره برد. اين امر مسلم گرفته می شده که در سياست همواره ‏می بايد جانب مذهب را نگهداشت. اينکه ملی- مذهبی ها نه در کشورداری به جائی رسيدند و نه حتا در جاه ‏طلبی های خود، از اين بحث بيرون است ( به بهای بی آبروئی، به خدمت ارتجاعی ترين انديشه و دستگاه ‏حکومتی درآمدن و به مقامات ناپايدار بی پاداش رسيدن، مسلما هدف آنان در زندگی نمی بود.)‏

‏  "ملت مسلمان شيعهء ايران،" که از زبان سخنگويان اين مکتب نمی افتاد و هنوز رهاشان نمی کند، نه تنها ‏رنگ اصلی ملی- مذهبی را آشکار می کرد بلکه افتادن ش را در سرازيری جمهوری اسلامی، و اکنون دوم ‏خرداد، اجتناب ناپذير می ساخت. "مردم ايران مسلمانند و می بايد از آخوندهای ميانه رو که در پی آشتی دين ‏و دمکراسی هستند پيروی کرد. حکومت البته بايد به رای مردم باشد ولی چون مردم مسلمان هستند قانون را ‏بايد مطابق اسلام کرد که همه راضی شوند." ما هنوز در ميان مارکسيست- لنينيست ها و مليون آزاديخواه ‏ليبرال جمهوريخواه"آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند" به چنين استدلال هائی برمی خوريم.‏

  نکتهء ديگری که "بيان نامه" را از سنت ملی-مذهبی ( که هر چه بگذرد نقش ويرانگرش آشکارتر خواهد ‏شد) جدا می کند، اين است که هيچ اشاره ای به مردم مسلمان شيعهء ايران در آن نشده است. مردم می توانند ‏مسلمان و شيعه باشند يا نباشند؛ و می توانند در مذهب سختگير يا آسانگير باشند، ولی بحث از حقوق فرد ‏انسانی ، ازجمله حق حکومت جامعه بر خودش، چه ارتباطی به احساست مذهبی مردم دارد که چنانکه در سه ‏چهار نسل گذشتهء ايرانيان ديده ايم دستخوش همه گونه نوسانات جامعه شناختی است؟ "بيان نامه" به اندازه ‏ای از جامعهء ايرانی مطمئن است (و به حق) که عملا تا دفاع از حق بيرون رفتن از مذهب می رود. اين ‏سخنان را چهل سال پيش هم می شد گفت، ولی ملی- مذهبی ها دمی از انديشهء نزديک کردن خود به آخوندها ‏آسوده نمی بودند و دستگاه حکومتی دمی از انديشهء نزديک کردن آخوندها به خود.‏

* * * ‏

‏  "بيان نامه" در پاسخ نوشته ای از يک انقلابی آسيب ديدهء ديگر، اين يک ملی- مذهبی و تجديد نظر طلب، ‏نوشته شده است. در فضای جمهوری اسلامی دو روشنفکر برآمده از دل انقلاب ضد مشروطه، بحث ‏مشروطه خواهی را ــ چنانکه در آئينهء دق نظام اسلامی بازتاب می يابد ــ پيش کشيده اند. برای حجاريان ‏تعبير محدود و مصطلح مشروطه(مشروطه به معنی مشروط و بس) راه برونرفتی از بن بست حکومتی در ‏جمهوری اسلامی است. جهان او که از جمهوری اسلامی فراتر نمی رود بر انديشه اش همچنان مهار می زند. ‏او بيش از آن دلبستهء انقلابی است که "محصولات فرعی" اش اندکی هم خاطرش را نا آسوده نمی دارد. به ‏عنوان يک نظريه پرداز دوم خرداد، همه در پی راه حل هائی است که جمهوريت و اسلاميت نظام، و جای ‏خوديها در آن محفوظ بماند.‏

‏  او شرط عربی را بجای "شارت" معرب عثمانيان که در ايران آن زمان نيز پذيرفته شد نهاده است و ‏مشروطه خواه جمهوری اسلامی شده است. به نظر او می توان با درآوردن ولی فقيه به مقامی مشروط، راه ‏را بر اصلاحات گشود و محتضری را که "از پزشگ در گذشته است" جانی تازه بخشيد. ولايت مشروط ‏فقيه او البته ربطی به مشروطه خواهی ندارد که جهان بينی تجدد خواهان ايران در صد سال گذشته بوده است. ‏ولی گام ديگری در تابوزدائی مشروطه خواهی در محافل رسمی رژيم برمی دارد. پرهيب (شبح) مشروطه ‏خواهی به صورتهای گوناگون بر جمهوری اسلامی افتاده است. ‏

‏  آقای اکبر گنجی در ادامهء همان اشتباه، جمهوريخواهی اش را دربرابر ديکتاتوری ولايت فقيه می گذارد. او ‏با "مشروطه خواهی " حجاريان مخالف است زيرا به نظرش مشروطه (مشروط) با ديکتاتوری يکی است و ‏تنها شکل دمکراتيک حکومت، جمهوری است. بيان نامهء جمهوريخواهی او هدفی جز برداشتن ولايت فقيه و ‏حکومت اسلامی ندارد و اگر ضرورت برطرف کردن کژروی حجاريان نمی بود به قراردادن مشروطه ‏خواهی دربرابر دمکراسی نمی کشيد. اما اين بحثها اکنون فرعی است و از يک انقلابی پيشين آنهم در زندان ‏نمی توان انتظار داشت که به مشروطه و مشروطه خواهی بپردازد. مسئله در اين است که ولايت فقيه و ‏حکومت اسلامی از هرسو زير حملاتی افتاده است که از آن جان بدر نخواهد برد. انجمنهای اسلامی ‏دانشجويان که دفتر تحکيم وحدت خود را به رغم همه کوششهای رژيم دارند سنگر مهم پيکار آزاديخواهی ‏می کنند از موضع قانون اساسی خواستار برکناری رهبر و ولی فقيه اند؛ اصلاح طلبان دم از تغيير قانون ‏اساسی و محدود کردن اختيارات او می زنند و دمکراتهای بريده از سنت انقلابی اصلا منکر جمهوری اسلامی ‏و نقش دين در حکومت شده اند.‏

‏  زمان بحث واقعی مشروطه خواهی و گذاشتن جهان بينی تجدد، در صورت نوشده و روزآمد ‏up to date
آن، دربرابر گرايشهای ديگر و در خود ايران، خواهد رسيد و مشروطه خواهان می توانند صبر کنند. بحث ‏اکنون ميان اصلاح طلبان و ملی های مذهبی و مذهبی های ملی از يک سو و نويسندهء بيان نامه است که در ‏بريدن کامل خود از انقلاب و حکومت اسلامی، سخنگوی دهها ميليونی شده است که از اين هردو بريده اند. ‏ملی –مذهبی ها که از جمهوريخواهی "بيان نامه" هيچ گله ای ندارند از نتايج منطقی آن نگرانند. آقای اکبر ‏گنجی رهيافت ‏approach‏ تدريجی انان را برآشفته است. ملی- مذهبيان مردم را فرا می خوانند که شکيبا ‏باشند و منتظر بمانند. انها تا هنگامی که خودشان آماده نشده اند هيچ حرکتی را صلاح نمی دانند ــ مهم نيست ‏که روزی دو سه هزارتن به بيکاران می پيوندند و هر سال درصد بيشتری از حمعيت به به روسپيگری و مواد ‏مخدر روی می آورد و و منابع طبيعی بيشتری نابود می شود. مذهبيان از سوی ديگر گله دارند که او تند ‏می رود و آنها قادرند که از خود فقه، اصلاحات را بيرون بکشند ــ همانگونه که پيشتر ولايت فقيه را بيرون ‏کشيدند. با مذهب هرکار می توان کرد، بسته به اينکه زور در کجا باشد.‏

‏   مهم آن است که جمهوريخواهان گوناگون از مذهبی و کمتر مذهبی، مواضع استراتژيک را در دست داشته ‏باشند و مردم با اعتراضات ملايم، "تنها به قصد نشان دادن مخالفت و به زندان رفتن،" راه آنها را برای ‏بازپيوستن به جرگهء خوديها باز کنند. نشان دادن مخالفت به قصد زندانی شدن و تا همانجا ايستادن، مرز ‏نافرمانی مدنی به زعم سخنگويان مسالمت جوئی و اصلاحات گام به گام است. در فراخوان آقای اکبرگنجی به ‏نافرمانی مدنی، از شورش نامی برده نشده است ولی جمهوريخواهان و چپگرايان اصلاح طلب ترجيح ‏می دادند که از نافرمانی مدنی نيز سخنی به ميان نيايد. اگر در نافرمانی مدنی کار به شورش کشيد، که با توجه ‏به طبيعت رژيم و حالت مردم خواهد کشيد، چه؟ ‏

* * *‏

‏  نافرمانی مدنی در معنای درست خود اقداماتی از سوی مردم است که در آن زور و اسلحه بکار نرود، به ‏حکومت آسيب بزند، وجلوگيری از آن به آسانی ميسر نباشد. فراخواندن مردم به اينکه ماليات نپردازند، در ‏کشوری که گريز از ماليات يک پديدهء تاريخی است، يا نپرداختن صورتحساب های دولتی، با حکومتی که به ‏آسانی نه تنها خدمات را ، مثلا برق، قطع می کند بلکه کنتور برق خانه را هم می برد شوخی است. مردم ‏ايران بيش از بيست سال است به اين معنی در نافرمانی مدنی هستند. نافرمانی مدنی در ايران تنها به صورت ‏تظاهرات و اعتصابات و اعتراضهای جمعی (امضای طومارها...) و خودداری از رای دادن ( که ديگر اثر ‏چندانی ندارد) به جائی می رسد. در برابر چنين اقداماتی رژيم به خشونت می گرايد و مردم خويشتنداری ‏می نمايند و اگر خشونت از حد بگذرد ازخود دفاع می کنند وآنگاه رويدادها در مارپيچی ‏spiral‏ می افتد که ‏معمولا به سرنگونی حکومتهای ديکتاتوری و استعماری انجاميده است.‏

‏  کابوس اصلاح طلبان چنين سناريوئی است. بهتر است ايران همين گونه در حکومت مشترک مافيا و دوم ‏خرداد از هم بگسلد و يک نسل ديگر ايرانيان فداشوند و باز سازی ايران به حدود غير ممکن برسد؛ اما ‏برنامهء کار ملی -مذهبيان و جمهوريخواهانی که از پشتيبانی مردم ، جز پای صندوقهای رای، بيم دارند برهم ‏نخورد. مردم می بايد شکيبا باشند زيرا پيش از هرچيز، نابينا و نا آگاهند؛ آمادهء حکومت برخود نيستند؛ اگر ‏شورش کنند کور خواهد بود؛ اگر رژيم را سرنگون کنند خونريزی و هرج و مرج و تجزيه با خود خواهند ‏آورد؛ تجربهء انقلاب اسلامی را تکرار خواهند کرد؛ از چاله به چاه خواهند افتاد. اصلا شورش نخواهد شد ‏چون بيست سال است نشده است. شورش بسيار هم بد است و انقلاب از همه بدتر است ( اين يکی درست است ‏و انقلاب به مفهومی که از سدهء هژدهم تا بيستم به خود گرفت ، پيوسته هم نالازم تر و هم نامحتمل تر ‏می شود.)‏

‏  در تصوير کردن چنين منظرهء ناخوشايند نامربوطی، اصلاح طلبان دينی و کمتر دينی همزبانند، و پايهء ‏استدلال شان يک منطق قياسی است که اگر نزد اهل حوزه و نزديک به حوزه، برای "اجتهاد" و وارد کردن ‏‏"عقل" در امور مذهبی و اساسا ايمانی بسنده بوده است، از سوی مدعيان عرفيگرائی مايهء شگفتی است. ‏منطق قياسی در ساده ترين مثال خود به اينجا می کشد: کتابی چند بر حسن است، کتابی چند بر چارپائی است، ‏حسن آدم است، پس چارپا آدم است. (سعدی در اين باره ترديدهای زياد داشت.) حوزه با منطق قياسی خود از ‏ورود در ژرفای هر موضوعی سرباز زد تا آنجا که توانائی اش را از خود گرفت. اکنون به "لطف" انقلاب و ‏حکومت اسلامی، حوزه بر سياست و کشورداری افتاده است و اصلاحگران حوزه به سلاح کهنهء خود دست ‏برده اند.‏

‏  با آنکه قياس موقعيت انقلابی امروز ايران را با موقعيت انقلابی و انقلاب سال 1357 / 9-،1978 می توان ‏با مثال آوردن از شورشهای مردمی براندازندهء حکومتهای خودکامه و توتاليتر، از امريکای لاتين تا افريقا و ‏اروپای خاوری، به آسانی باطل کرد بهتر است بيشتر به ژرفای موضوع برويم؛ بجای آنکه در تحليل موقعيت ‏ايران همه به تجربهء انقلاب اسلامی چشم بدوزيم، از منطق سياست که منطق جامعه شناسی است بهره ‏بگيريم ــ شناخت و تحليل عوامل سياسی و اجتماعی و اقتصادی، و تحولات فرهنگی جامعه و سهم تاريخ، به ‏عنوان ذخيرهء تجربهء ملی. سياستی که با قياس توضيح داده شود به کار همان حوزه می آيد، با نمايشی که از ‏توانائيهای انتلکتوئل خود در هزار سال گذشته داه است. ‏

‏  ايران امروز جامعه ای است که از درون زندان ش "بيانيه" بيرون می آيد؛ يک نسل پيش، از راهروهای ‏قدرت آن، گردانندگان انجمن شاهنشاهی فلسفه، نسخهء حکومت ولايت فقيه بيرون می دادند، و در وزارت ‏آموزش و پرورش آن بهشتی ها و باهنرها برای مغزشوئی نسل جوان تهيه می ديدند. جامعه ای است که ‏دانشگاههای آن گلخانه های پرورش انديشهء آزادی و ترقی شده اند؛ بيست و پنج سال پيش دانشگاههای آن ‏بسترهای داغ زادو ولد راديکاليسم چپ و اسلامی، و چپی که پيوسته اسلامی تر می شد می بودند. جامعه ای ‏است که روزنامه های آن پيشاهنگ جامعهء مدنی هستند و بهای پيشاهنگی خود را با تعطيل و زندان ‏می پردازند؛ بيست و پنج سال پيش روزنامه نگاران آن تقريبا همگروه، در آتشی می دميدند که در نخستين ‏فرصت در خرمن هستی خودشان افتاد. جامعه ای است که در ميان روشنفکران آن به دشواری می توان ‏دايناسورهائی را يافت که بيست و پنج سال پيش، محيط روشنفکری ايران را در تصرف خود داشتند و ‏صداهای معدود تجدد خواهی و دگرانديشی را خفه می کردند. ‏

‏  کاراکتر شورش مردمی را نه نفس شورش، بلکه گفتمان جامعه تعيين می کند و گفتمان امروز جامعهء ‏ايرانی، آشکارا آزادی و ترقی است. تجربهء تاريخی ملت ما ايرانيان را از هر استبدادی بيزار کرده است. اين ‏ملتی است که خود مسالمت جويان منتظر اجازه ورود يافتن و مدافعان وضع موجود (هرچند با دستکاريهائی) ‏و منتظران پذيرفته شدن در هر ترتيباتی که پيش آيد، از داد سخن دادن در فضيلتهای دمکراتيک آن، در هر ‏بافتار ‏context‏ ديگری که به دردشان بخورد، کوتاه نمی آيند. ملتی است که هر ناظر خارجی را از پيشرفت ‏فرهنگی خود به ستايش واداشته است ودر ميان همه ملتهای منطقهء جغرافيائی ش همانندی با خود نمی شناسد. ‏

‏  اگر "بيانيه" ايرانيان، بويژه روشنفکران، را به نافرمانی مدنی می خواند و به صداهائی پيوسته است که ‏بيش از بيست سال گفته اند صورت مسئله را می بايد تغيير داد و از بن بست انديشهء دينی در کشورداری، ‏همچنانکه در علم ( نه "علم" علمای حوزه) بيرون آمد، اين نشانهء مهم ديگری بر پختگی سياسی جامعهء ‏ايرانی است؛ و ترسهای ملی- مذهبيان و مذهبيان گوناگون را همانچه هست جلوه می دهد: تاکتيک هائی برای ‏تجديد روزگار خوش گذشته در آن بهار خون آلود که مقدمهء زمستان بيست و چند ساله ای بود که بر ايران ‏افتاد. ما اگر اين بار بهاری داشته باشيم، نه خون آلود و نه مقدمهء زمستان بيست و چند ساله خواهد بود. ‏جامعهء ايرانی برای درآمدن به يک جامعهء عادی، برای زيستن در چهار فصل معمولی با همهء فراز و ‏نشيبهای آن آمادگی يافته است. ‏

اکتبر ۲٠٠٢‏