پيكار ايران با مدرنيته ( تجدد ) *

داريوش همايون

 

‎‏‏در دويست سال گذشته درام واقعی كشورهای جهان سوم برخوردشان با پديده مدرنيته ( نوگری ) يا تجدد بوده است. همه رويدادهای مهم تاريخ هر يك آنان اين نشانه را بر خود داشته است و آن را كم و بيش شكل داده است. از اين كشورها خاور ميانه اسلامی مورد ويژه ای است، زيرا در پذيرفتن و يكی شدن با موازين مدرنيته بيش از حد كند بوده است. مورد افريقا نيز بهمين گونه است و حتا بيشتر، ولی خاور ميانه اوايل سده نوزدهم، هنگامی كه تاثيرات شگرف غرب برای نخستين بار محسوس گرديد، بسيار پيشرفته تر بود و بنا به فرض، برای بخود گرفتن شيوه های غرب صلاحيت بيشتری داشت - چنانكه در مورد ژاپن پيش آمد .

در اينجا می بايد ميان مدرنيته يا تجدد و مدرنيزاسيون يا نوسازندگی تفاوت گذاشت. مدرنيته فرايند دراز و ژرف تغييرات عمقی در فرهنگ و ارزشهاست؛ سير يك جامعه "سنتی" است بر راهی كه اروپائيان در پانصد ساله گذشته از هنگام رنسانس كوبيده اند. مراد از مدرنيته جهان يينی تازه ای است كه برپايه خرد گرائی (راسيوناليسم) عرفيگرائی ( سكولاريسم ) و انسانگرائی (هومانيسم) ساخته شده است. مقصود از مدرنيزاسيون شيوه تازه ای در سازمان دادن زندگی است؛ فرايند آوردن نهادها و زيرساختی است كه كه در جريان مدرنيته، و بيشتر در غرب، توسعه يافته است، به جامعه های سنتی و بنا بر تعريف ، واپس مانده .

نياز به گفتن ندارد كه يرخلاف غرب ، اين دو فرايند در جامعه های سنتی دست در دست هم نرفته اند. فراموش كردن پيوند ميان نوسازی و تجدد - ميوه و درخت - برای آنان بسيار آسان بوده است. نوسازندگی همواره آسانتر است، و نه تنها اول می آيد و جای تجدد را می گيرد، بلكه در بيشتر موارد، و بويژه در خاور ميانه اسلامی، به صورت خط دفاعی دربرابر آن بكارگرفته می شود. ايران، چنانكه خواهد آمد، دراماتيك ترين مورد دست و پنجه نرم كردن با اين مساله در همه پيچ و تابها و تنشهای آن است .

از هبچ جامعه ای نمی توان انتظار داشت كه به آسانی عادتها و نظام ارزشها، سنتهای خود، را بگذارد. در هر كشوری تغيير با قدرت كمرشكن خارجی تحميل شده است. ولی در كشورهای خاور ميانه ای يك عامل اضافی هم دركار بوده است: يك احساس خودبسندگی و فضيلت ذاتی كه تنها وام گرفتن از ديگران و به خدمت گرفتن آنها را اجازه می دهد. ايرانيان يك حس برتری دوگانه داشند و در احساس برتری تاريخی و فرهنگی خود نه تنها بر غربيهای تازه به دوران رسيده، بلكه بر خاور ميانه ايهای ديگر، آسوده بودند. چه كسی در ميان اينان می توانست به پای شكوه پيشين ايران برسد - شكوهی كه خودشان از آن جز تصوری مبهم نمی داشتند و می بايست منتظر دانش پژوهی غربی بمانند .

نقشی كه اسلام در پيكار با مدرنيته داشته برای همه يكی بوده است، از ايرانيان و عربها و تركها. برای عربزبانان خاورميانه اسلام و تاريخ فتوحات عرب مهمترين سرچشمه غرور جمعی است و ازاينرو يك مانع اضافی برسر راه مدرنيته (تجدد) شده است. تركها، عثمانيان تا اوايل سده بيستم، اگرچه گرويدگان به اسلام بودند به عنوان وارثان امپراتوری بزرگ اسلامی-عربی، اسلام را سده ها از آن خود ساخته بودند. بستگی ژرف آنان به اسلام از هيچ نظر از خود عربها كمتر نبود. قبايل تركی كه ايران را درنورديدند و در آسيای كوچك (صغير) بود و باش كردند فتح نشده بودند و - بيشتر به دست ايرانيان - اسلام آورده بودند. برای ايرانيان، منظره پيچيده تر بود. اسلام و نقش يگانه خود آنان در آنچه فرهنگ اسلامی خوانده می شود طبعا سرچشمه سربلندی بزرگی بوده است؛ با اينهمه شكوه اسلام را پيروزی اعراب و دوران تيره و خونين اشغال و تاراج و ويرانگری منظم عرب لكه دار می كرد. ايرانيان بر خلاف ديگران، به استثنای اسپانيائيان هزار سال بعد، برگشته و جنگيده بودند، و اين خود بخشی از سربلندی ملی را ساخته است. ملتی كه همواره فاتحان بسيار خود را شكست داده است می توانست بازهم در برابر اروپا بايستد و از عهده برآيد.

همه اين مردمان در شناخت ماهيت واقعی هماورد تازه كند بودند. اروپا يك مهاجم تازه برای ايرانيان و يك جنگ صليبی ديگر برای تركان و عربها بود (بنيادگرايان اسلامی هنوز بر اين روال می انديشند). آنها نسبتا دير دريافتند كه غرب نه تنها از هر چه تجربه كرده اند بسيار برتر است، بلكه به صورتی، آينده و سرنوشت شان است. در نتيجه، وقت و انرژی فراوانی برسر مدرنيزاسيون بی مدرنيته هدر شده است.

تركها به ياری دستگاه حكومتی سازمان يافته و گشودگی طولانی و ژرف خود بر اروپا، در اين حركت تازه سخت بر ديگران پيشی جستند. پيش از آنكه آتاترك جنبش خود ذا برای درآوردن تركيه به يك كشور اروپائی آغار كند، چند سده ای از تجديد سازمان جامعه بر روال اروپا می گذشت. در جهان عرب، مصر از آغاز سده نوزدهم زير ضربه هجوم فرانسه در نوسازندگی داشت.

نوسازان ايران در جستجوی خود برای نمونه های بكاربستنی به تركيه و بعدا ژاپن می نگريستند. آنچه در جهان عرب می گذشت به نظر نمی رسيد به شرايط آنان ربطی داشته باشد. عربها مستقل نبودند - چنانكه ايران در تاريك ترين ساعتهايش نيز دست كم اسما مانده بود. ژاپن نمونه كاملی می نمود مگر آنكه دور دست بود و كسی چيز زيادی از آن نمی دانست. تركيه نمونه عملی تری از آب درآمد. در پادشاهی ناصرالدين شاه (سالهای ۱۸۹۰-۱۸٤۰) يك برنامه بسيار محدود اصلاحات بارها و بارها سقط شد. در دوران برآمدن رضا شاه پهلوی (۱۹٤۱-۱۹۲۱) ايران با همه دل، يك برنامه نوسازندگی را دنبال كرد كه از تركيه نمونه برداری  شده بود.  آن برنامه  تا لاتينی كردن  خط ( كه بسياری اشباه بزرگی می شمارند) يا اعلام دولت عرفيگرا ( لائيك ) نكشيد؛ و به سبب واپسماندگی فوق العاده نمی توانست به اندازه كافی دور برود. ولی برای نيم قرنی يك هدف و دستوركار ملی ماند - يكی از موضوعات معدودی كه در ميان طبقه سياسی ايران از همرائی ( كانسنسوس) برخوردار گرديد .

در حالی كه همه گرايشهای سياسی. فكری در نياز به نوسازی سريع همرای بودند، بحث فراگيری درباره استراتژی و اينكه چرا می بايد دست به آن زد درنگرفت. در اين حال تغييرات كمی و مادی كه جامعه ايرانی را به تندی دگرگون می كردند زندگی از آن خود می داشتند و در موقعيتی كه به تندی تحول می يافت عدم تعادلهائی پديد می آوردند و به تضادهائی دامن می زدند كه هيچ كس نمی توانست كاملا شرح دهد چه رسد كه كنترل كند.

از اواخر قرن، هنگامی كه آشكار شد كه بسيار بيش از نوسازندگی ارتش و ديوانسالاری دركار است، بيشتر انتكتوئلهای ايران، كه خود فراورده نوسازی بودند، به انديشيدن در باره دگرگونيهائی بسيار ژرفتر در جامعه پرداختند. در همان دوران بود كه بيشتر به سبب پراكنده شدن ايده های غربی دولت- ملت و دمكراسی، و باز يافت گذشته پيش از اسلام ايران توسط دانش پژوهان و خاورشناسان غربی، بيداری ملی تازه أی پيدا شده بود. اسلام و نقش "روحانيت" مذهبی در واپسماندگی ملی، آماج اصلی ارزيابی انتقادی تازه ای شد و بسياری از روشنفكران را تا تقبيح آن برد .

در ميان نوسازان، محافظه كارترين شان استدلال می كردند كه ايرانيان مذهبی تر از آنند كه از روحانيان اسلامی ببرند، و سنتی تر از آنند كه بكلی غربی شوند. اين محافظه كاران بزودی برتری يافتند و برخی از راديكالها را به پس گرفتن سخنانشان واداشتند. آنها همچنين توانستند با جناح بانفوذی از روحانيان، دست كم تا چندگاهی، در انقلاب مشروطه (۱۹۰۹-۱۹۰۶) كاركنند. آنچه ايران از مدرنيته يا نوگری و تجدد بدست آورده است به آن انقلاب بر می گردد كه نخستين خيزش دمكراتيك مردمی در جهان سوم است كه توانست يك قانون اساسی را بر پادشاهی مطلقه ، باز برای نخستين بار، تحميل كند .

هواداران اين مكتب، كه از آن هنگام در صورتهای گوناگون بر گفتمان تجدد چيره بوده اند، از ابعاد تفوق همه سويه غرب تصور بهتری می داشتند. آنها استدلال می كردند كه اين بار كشور با بيابانگردان عرب يا اردوهای مغول سروكار ندارد، و ازاينرو می بايد خود را با علم و تكنولوژی مسلح سازد. برای آنان نوسازندگی (مدرنيزاسيون) تنها راه دفاع نه تنها از استقلال بلكه فرهنگ و هويت آن بود. اين ديد دفاعی و محدود به تجدد، با همه منطقی نمودنش، يكی از سه سوء تفاهم عمده ای بوده كه گفتمان مدرنيبه را در ايران، و كشورهای ديگر خاورميانه نيز، مغشوش كرده است. مدرن شدن برای آنكه حتا بيشتر همان بمانند تناقضی است كه همه فرايند نوگری يا تجدد را محكوم به ناكامی گردانيد. در اين البته هيچ اشكالی نيست كه كسانی  بخواهند استقلال و هويت و فرهنگ خود را نگهدارند.  مشكل هنگامی پيش می آيد - چنانكه در كشورهای گوناگون خاور ميانه اسلامی پيش آمده است - كه همه اين فرايافتهای والا را رويهم می ريزند و كمابيش بجای هم بكار می برند . خطای عمده در اين مورد يكی كردن فرهنگ با هويت بوده است كه نخستين سوء تفاهم را ببار آورد.

فرهنگ يك ويژگی برجسته هر ملت و بخشی از هويت آن است. ولی فرهنگ يك پديده تغيير يابنده است و می بايد باشد - اگر ملت بخواهد به عنوان يك بخش فعال تمدن جهانی باقی بماند. همه ملتهای كهن تر، از نظر سياسی و فرهنگی، گاه به حد ناشناختنی برای نسلهای پيشين، دگرگون شده اند. ولی تا هنگامی كه احساس هويت و خودآگاهی ملی خود را نگهداشته اند، ديگران آنان را به همان صورت شناخته اند. هويت يك ملت بيشتر برپايه تاريخ مشترك آن گذاشته شده است، و تاريخ بيش از فرهنگ است. ايران در ميان كشورهای خاورميانه يك نمونه عالی اين هويت پايدار بشمار می رود. دعوی اينكه يك ملت با گردن نهادن به تجدد، فرهنگ و ازاينرو هويت خود را می بازد كه همان استدلال آخوندهای حاكم در راه انداختن پيكار ضد "تهاجم فرهنگی" در ايران - يعنی دمكراسی و حقوق بشر - است، محكوم ساختن فرهنگ به ركود است. اين رويكرد (اتی تود) حتا برضد خودش عمل می كند. فرهنگ بيش از پيش بيربط می شود و ارزش دفاع نمی يابد.

سومين سوءتفاهم، به نخستين مراحل گفتمان تجدد بر می گردد و باز بر پايه دگرگونی برای باقی ماندن به همان صورت نهاده شده است. نويسندگان و مبلغان اين مكتب مدعی شده اند كه تجدد را می توان از خود اسلام بدر آورد؛ و علم و در واقع هرچه برای پيشرفت لازم است در خود قرآن و سنت پيامبر و معصومين ديگر يافت می شود. آنها اگر هم سرتاسر ايده مدرنيته را انكار نكرده اند استدلال ساده ای برای توضيح واپسماندگی مزمن اسلاميان دارند: هنگامی كه مسلمانان ايمان واقعی داشتند سروران دنيا بودند ؛ مشکل آنها در اين است كه به اندازه كافی مسلمان نيستند. چنانكه يك شاعر ايرانی گفته است: "اسلام به ذات خود ندارد عيبی هر عيب كه هست در مسلمانی ماست "

* * *

حركت نوسازندگی در فرمانروائی رضا شاه بيشتر زير نفوذ نوسازان ناسيوناليست افراطی و ضد آخوند بود كه می كوشيدند حساسيتهای مردم را محترم دارند. ولی هنگامی كه كار به برداشتن حجاب رسيد شورش كوتاه وخونينی برخاست. نوسازندگی آنان اقتدارگرا (اتوريتارين) و غير مشاركتی و از بالا بود و تمركز خود را بر ضروری ترين اسباب يك دولت و جامعه نوين گذاشته بود، به اميد آنكه تغييرات كمی به تدريج به تغييرات كيفی بينجامد. ايران در زير رهبری و سرپرستی خود پادشاه به يك ملت به معنای امروزی درآمد، از تجزيه حتمی باز آورده شد ، و به درجه ای از پيشرفت دست يافت كه يك نسل پيش از آن تنها در روياهايشان می ديدند. ولی اين دلمشغولی به به پيشرفت مادی، از يك جنبه حياتی نوسازی غفلت كرد. برخلاف نمونه تركيه تلاش اندكی برای پيشبرد جامعه مدنی بويژه احزاب سياسی شد.

اين ضعف سياسی نه تنها پشتيبانی عمومی نخستين را از پيشرفتها گرفت و به نيروهای ارتجاعی فرصت سزبلند كردن داد بلكه خود فرايند پيشرفت را كند كرد. در نبود كنترل، فساد و ناشايستگی رسوخ يافت و بر احساس سرخوردگی افزود. بدين ترتيب هنگامی كه سپاهيان هجوم آور انگلستان و روسيه رضا شاه را بيرون راندند بيشتر مردم دست كم برای مدتی شادی كردند؛ و بزودی سخت پشيمان شدند.

در فضای بازتر پس از رضا شاه، بحث درباره تجدد، مانند ديگر موضوعات شدت گرفت. اصلاحات گسترده و برجسته او از سه ناحيه زير آتش در آمد كه دو تای آنها، اسلاميان و چپگرايان قدرت روز افزون يافتند و سرانجام توانستند به ياری سومی، مصدقی ها، پادشاهی پهلوی را واژگون كنند.

توجه اصلی حمله اسلاميان بر غربی شدن سرتاسری ايران و بازيابی گذشته پيش از اسلامی، كه بيش از نيمی از تاريخ ايران و بخش پرافتخارتر آن را دربر می گيرد، و احساس تازه سربلندی بدان بود. آنها در تاكيد خود بر هويت ايران به عنوان كشور مسلمان شيعی، خود را ناگزير از بازی كردن برگ ناسيوناليستی و تصوير كردن شيعيگری به عنوان گونه ايرانی اسلام يافتند؛ و با اصرار بر برتری اسلام، ادعای جمال الدين افغانی را تكرار كردند. وی يك احياگر revivalist اسلامی سده نوزدهم و از ايران بود كه وفاداريش را به آسانی نامش عوض می كرد. او و پيروان مصريش می گفتند كه اسلام با نوسازندگی به خوبی سازگاری دارد؛ از اينرو جامعه های اسلامی نيازی بيش از آن ندارند كه دانش غرب را بی هيچ تغييری در ارزشها بگيرند. برخی از مبلغان بعدی اين مكتب، از جمله نخستين نخست وزير جمهوری اسلامی، در كوششهای خود برای اثبات پايه های "علمی" دستورهای اسلام در "پاكيزگی" يا اثبات وجود خدا از طريق فيزيك نيوتونی به زياده رويهای خنده آور رسيدند. اين استدلالها با همه ميان تهی بودن آن، پر قدرت ترين عامل در آهسته كردن و از خط خارج كردن موقت تلاش ايران برای تجدد بوده است.

عيبجويان چپگرا برنامه نوسازندگی پهلويها را از نظرگاه به اصطلاح راه رشد غير سرمايه داری رد كردند. آنها برای الهام به اتحاد شوروی روی آوردند و بی انصافانه به نوسازندگان ديگر برچسب كاسه ليسان امپرياليسم زدند. اما برای پيروان ناسيوناليست مصدق كه صنعت نفت ايران را ملی كرد و در دوره ۱۹۵۳-۱۹٤۲ (۱۳۳۲-۱۳۲۱) بر صحنه سياست ايران تسلط داشت موضوع واقعی نه تجدد، كه حكومت ديكتاتوری شاهان پهلوی و نقش بيگانگان در مراحل معينی از پادشاهی آنان بود. آنها مساله نوگری،  حتا نوسازندگی را نديده گرفتند.  بسياری  از آنان پيشرفت انكارناپذير ايران را يا به عنوان زيان آور و يا يك طرح آفريده استعمار كوچك شمردند.

پس از يك ميان پرده بيست ساله كه در طی آن ايران توانست به كندی و سكندری خوران بر راهی كه رضا شاه پيش پايش گذاشته بود برود، دومين پادشاه پهلوی دست بكار برنامه بلند پروازانه تری شد كه دستاوردهای پيشين آن را ممكن ساخته بود. قلب آن برنامه، يك اصلاح ارضی پردامنه بود، كه بد اجرا شد و امتيازات فراوانی كه به يك طبقه جديد سرمايه داران سياسی دادند آلوده اش كرد. با اينهمه دركنار برداشتن چادر از زنان و انقلاب آموزش همگانی، سه بزرگترين دگرگونی اجتماعی تاريخ ايران و از مهمترين خدمات سلسله پهلوی بشمار می رود.

يكبار ديگر ايران به جنبش افتاده بود و يك پادشاه صاحب اختيار همه كه برنامه اصلاحی اقتدارگرا و غير مشاركتی را دنبال می كرد آن را به پيش می راند. يكبار ديگر برنامه اصلاحی از پيشرفت مادی سرشار بود و از جامعه مدنی كوتاه می آمد. بار ديگر نوسازندگی، به معنی غربگرائی با مقاومت اسلامی، اين بار با نتايج خشونت آميز و فاجه بار روبرو گرديد. آنچه اين مرحله اخير روياروئی را متمايز می سازد، نوسازندگی سنتگرائی اسلامی است - شاهد واژگونه ولی گويائی از كاميابی كوششهای نوسازنده پهلوی ها. در سالهای ۶۰ و ۷۰ (٤۰ و ۵۰) ايران چنان دگرسانی بی سابقه ای را تجربه كرد كه هيچ چيز را بيرون از تاثير خود نگذاشت. از آن ميان اسلام زير نفوذ جهان سوم گرائی و يك ماركسيسم - لنينيسم زمخت در آمد. راديكالهای نوين اسلامی، از جمله "روحانيان" بزرگ، انكار مدرنيته را در يك زبان ضد استعماری و شبه سوسياليستی پيچيدند. آنها فرهنگ و هويت ملی را - كه با اسلام برابر شناخته می شد - با موفقيت به سلاحی بر ضد غربگرائی درآوردند. اين فلسفه سياسی واپس نگر، كه "انتلكتوئل" های مقدم زمان از آن دفاع می كرند بزرگترين عامل در گردآوردن همگروه طبقه متوسط ايران در پشت واپسگرا ترين عناصر در ميان "روحانيان" شد.

انقلابيان اسلامی، كه گفتمان تجدد را وارونه گردانيده بودند، در بامداد پيروزی خويش كوشيدند هفت دهه نوسازندگی را ناچيز كنند. خمينی ستايش گذشته را، هنگامی كه مردم زندگی ساده سالهای جوانی او را می زيستند، موعظه می كرد. بسياری از آنچه بدست آمده بود يا ويران و يا به خود گذاشته شد تا به ويرانی برسد. آنها حتا خواستند تخت جمشيد و آرامگاه فردوسی، شاعر ملی ايران، را از ميان بردارند. اما مساله شان در اين بود كه هفت دهه پيش از آن نه تنها ايران را در نهادها و سازمان و زيرساخت نوسازندگی كرده بود، يك جامعه نوين با ميلونها مردم تحصيل كرده آشنا به راه و رسم جهان امروز پرورش داده بود كه در همان حال بر هويت مشخص ايرانی خود آگاهتر و از اينرو از هميشه ناسيوناليست تر بودند.

اين توده نوشونده پس از يك دوره كوتاه افسون ماهزدگی به زودی به خود آمد و جمهوری اسلامی را همچون دومين هجوم عرب ديد و نامگذاری كرد. مردم درپی آن بر آمدند كه از خود و كشور خود دربرابر حكومتی كه خود را فاتحی كشورگشا می شمارد و در توجيه مصادره اموال عمومی و خصوصی و تاراج منابع كشور از غنيمت جنگی سخن می راند.

* * *

همه مكتبهای فكری و سرتاسر طيف سياسی ايران در انقلاب و حكومت اسلامی با لحظه حقيقت روبرو شدند - و اسلامگرايان بيش از همه. اسلامگرايان به رويای همه قدرتها به اسلام رسيدند و دريافتند كه جز قدرت چندان چيزی در ميانه نيست. پس از دو دهه و بيشتر حكومت مطلقه، اسلام چيزی برای گفتن در زمينه كشورداری ندارد. اسلامگرايان اسلام را به توجيه كننده ساده ای برای تحميل يك دور تازه حكومت هراس، تاراج و ويرانگری در ايران پائين آورده اند؛ و هر دعوی رفاه مردم، حتا فراهم كردن ابتدائی ترين ضروريات را رها كرده اند. اكنون كه موضع بوميگرايانه nativist آنان در مساله نوسازندگی به ويرانی افتاده است و راهی از آن سو نيست، بدين خرسندند كه مانند يك نيروی اشغالی عمل كنند.

چپ ايران كه در "پيروزی"ش در انقلاب، بيش از رژيم كهن در شكست، تلفات داده است به نابسندگی مهلك خود پی برد. اين نابسندگی، بعدا در اروپای خاوری در مقياسهای بسيار بزرگتر نيز ثابت شد و بسيار فراتر از به اصطلاح راه رشد غير سرمايه داری می رود. همه فلسفه پشت آن ورشكسته است. برای خردگرائی دربرابر ايمان؛ انسانگرائی دربرابر هر فرايافت انتزاعی ديگر ( ملت ، طبقه ، امت )؛ و عرفيگرائی در برابر ايدئولوژيهائی  كه نقش مذهب به  خود می گيرند هيچ جايگزينی ( آلترناتيو ) نمی توان يافت. به زبان ديگر تا آنجا كه بتوان ديد گزينش ديگری جز دمكراسی ليبرال نيست.

ناسيوناليستهای اقتدارگرای پادشاهی كهن بيرحمانه با واقعيت سطحی بودن اصلاحات پدرسالارانه و نا بسنده خود روبرو شدند. ولی در عين پرداخت بهای سنگين برای بيزاريشان از دمكراسی، باور خود را به نوسازندگی، اين بار در خدمت نوگری يا تجدد - به معنی چهارچوب دمكراتيك - استوارتر كردند. وخامت وضع ايران به طرح صد ساله مشروطه خواهان اعتبار بيشتری بخشيد. ايران در آغاز سده بيست و يكم با همان مساله روبروست: چگونه يك جامعه واقعا مدرن بشود؟

يكبار ديگر خواست عمومی پيشرفت، پيشراندن در جهت جلو افتاده ترين كشورها، با مقاومت يك رژيم سركوبگر و ترقی ستيز روبرو شده است و اين خجسته ترين دگرگونی است؛ زيرا در بيشتر دوران مشروطه (۱۹۷۸-۱۹۰۶) اين حكومت بود كه اصلاحات را بر يك توده بی ميل تحميل می كرد. يكبار ديگر ايران موقعيتی مانند دوران پيش از ۱۹۰۶ را، در مقياسی بسيار بزرگتر، تجربه می كند .

تفاوتهای خوشايند ديگری نيز هست. ايرانيان، بويژه طبقه متوسط گشترش يافته، به نظر می آيد كه در دمكراسی، حقوق بشر، و بطور قطع عرفيگرائی، به يك همرائی ( كنسانسوس ) می رسند. اين ايده ها دست در دست احساسات بيدار شده ملی، در بخش پويا و رشد ياينده أی از انديشمندان اسلامی كه آشكارا حق "روحانيت" را بر حكومت چالش می كنند تاثير بخشيده است. در عمل و بيان سياسی گروههای بسيار درجه أی از پختگی هست كه در گذشته ديده نشده است. هر چه اسلامگرايان بيشتر دست به تحريكات می زنند ، اراده و خويشتنداری بيشتری از مردم ديده می شود.

حتا اجرای سختگيرانه شرع اسلامی در مورد زنان به پيكار فمينيستی شتاباهنگ (مومنتوم) تازه ای داده است. تنها دو ماه پس از انقلاب، زنان در تهران نخستين تظاهرات ضد جمهوری اسلامی را راه انداختند و خمينی را ناگزير به پس گرفتن فتوايش در باره حجاب زنان كردند. اگرچه رژيم به تدريج به منظورش رسيد زنان از آن پس پيوسته حقوق خود را گسترش داده اند. آنها حتا حق قضاوت را كه پيش از آن غير اسلامی شمرده می شد باز بدست آورده اند. حجاب خود به صورتی به ياری زنان آمده است؛ پدران و شوهران در خانواده های سنتی ديگر مخالفتی با رفتن زنان خانواده به كار يا آموزشگاه نمی ورزند. پيش از انقلاب حكومت خود را ناگزير از گذراندن قانونی يافت كه جلوگيری پدران را از درس خواندن فرزندانشان كيفر می داد. امروز بيش از نيمی از راه يافتگان به دانشگاه دخترانند.

رهيافت (اپروچ) ديرپای به اصطلاح بوميگرايانه به تجدد و نوگری، و استدلالهای هوادارانش رو به زوال است. تجربه سخت پر هزينه نشان داده است كه اقدامات نيمه كاره و به عقب انداختن دگرگونی های ناگزير به جائی نمی رسد و جايگزينی جز به خود گرفتن كامل نظام ارزشهای غرب نيست. هر ملت می بايد رهيافت ملی خود را به نوسازی داشته باشد و هويت مشخص خويش و بيشتر شيوه زندگی خود را نگه دارد. ولی آنچه در فرهنگ آن با رويكردهای انسانگرايانه- دمكراتيك در آموزش، روابط اجتماعی، و سياست در تضاد است می بايد دگرگون شود.

قابل توجه است كه بسياری انتلكتوئل های ترك و كشورهای عربی با حكومتهای عرفيگرا و بهر حال غير آخوندی، به ديده رشگ به ايران می نگرند. آنچه به ديده آنان تفاوت اصلی در مورد ايران است، تفاوتی كه آينده را تعيين می كند، ژرفای بيداری عمومی است كه بی ترديد از تجربه تلخ برخاسته است. دركشورهای ديگر اصلاحگران در دو جبهه می جنگندند كه دشوارترش مردم محافظه كار و يا دلمرده خودشان است. بر خلاف ايران بسياری از اين كشورها با اسلامگرائی خروشانی روبرويند كه سياست را راديكال كرده است. حتا تركيه با همه پيوندهای فراينده اش با اروپا و يك حكومت عرفيگرا راه دراز تری بسوی يك جامعه عرفيگرا دارد. در يك تناقض آشنا و "تيپيك" ديگر، ايران در زير حكومت آخوندی روشنرای ترين جامعه در منطقه شده است؛ جامعه ای كه ممكن است زودتر به مدرنيته برسد.

تركيه، مانند هميشه در سده بيستم، درباره عرفيگرائی دچار روانپارگی است و مساله قومی حاد آن پيشرفت بسوی تجدد را مشكل تر می سازد. همچنانكه در كشورهای عرب، هر گشايشی در سيستم به ياری بنيادگرايان اسلامی می آيد. ارتش با "حق دفاع از ميراث آتاترك" بارها بطور قاطع در سياست دخالت كرده است، و امكان دخالتهای ديگر آن را نمی توان نفی كرد.

در دنيای عرب مسائل دوگانه بنيادگرائی اسلامی و سودازدگی ( ابسسيون ) فلسطين، گذشته از محافظه كاری ژرف جامعه های عرب اميد زيادی برای خوشبينی نمی گذارد. هنگامی كه تقريبا هر نويسنده و شاعر عرب خود را موظف می داند كه سرود ستايش فلسطينيان و صدام حسين را بسرايد انتظاری جز همرنگی ( كنفورميته ) بيشتر نمی توان داشت. من در اينجا وارد ارزشداوری نمی شوم. دنيای عرب بطوركلی به نظر نمی رسد آماده آزاد كردن خود از موانع فراوان روانشناسی اش باشد. بزرگترين اين موانع احساس ترحم به خود و قربانی بودن است كه دست در دست عقده برتری آن می رود. ايرانيان به "لطف" چنان تاريخ پردردی دارند اين موانع را پشت سر می گذارند. می توان اميدوار بود كه تجربه ايران به همه اين كشورها كمك كند.

----------------------------------------------------

* ترجمه سحنرانی در دانشگاه كرنل ( ۱۲ آوريل ۲۰۰۱ )

نسخه قابل چاپ اين مطلب را برای دوستان خود •ای ميل• کنيد فهرست صفحه نخست