در اين کشاکش تمدنها که بخشی از جهان را با بخشی ديگربه جنگی در
همه جبهه ها انداخته است اهميت يک نظام ارزشی ، يک ايده بنيادی که برانگيزنده
جامعه باشد آشکارتر می شود. برای ما که در پائين ترين پله های نردبان پيشرفت
ايستاده ايم اهميت چنان نظام ارزشی ، ديگر جای گفتگو نبايد داشته باشد . ما به
عنوان جامعه می خواهيم به کجا برويم و به چه برسيم ؟ برای اين پرسش بيش از يک
پاسخ هست و هرجه هست در آن پاسخهاست .
در بيشتر جامعه ها در طول تاريخ ، ايده برانگيزنده ، آنجهانی بوده است
. زندگی سراسر رنج شکننده و آسيب پذيردر اين جهان ، دستخوش عناصر طبيعی و نا
ملايمات اجتماعی و زير سايه هميشگی مرگ ، ارزش دلبستگی نمی داشته است ، بويژه
که پيشوايان و راهنمايان فکری نيز ، عاجز از پاسخ دادن نيازهای مردمان ،
آسانتر می يافته اند که يا پای مشيت چاره ناپذير را به ميان بکشند و مسئوليت را
از خود و مردم بردارند ، و يا جبران اين جهان را به جهان ديگرحواله کنند . يا
همه چيز را مقدر، و کوشش انسانی را بيهوده بشمارند ، و يا اين تسلی را بدهند
که "بهشت و حورعين خواهد بود " ــ برخورداری جاويدان از لذتهای حسی ساده و
مبالغه آميز ، جويهائی که بجای آب، شير و انگبين در آنها جاری است ، فانتزيهای
روانهای محروميت کشيده . ( اگر وصف لذتهای بهشت مختصر است ، دروصف عذابهای
دوزخ از هيچ تفصيلی فروگذار نکرده اند .)
هراس از مرگ و نيستی ، مردمان را آماده کرده است که به آسانی اميد زندگی
جاويدان پس از اين چهان ناپايدار را ( يکی از صفت های فراوانی که از ادبيات
فارسی در نکوهش دنيا می توان به وام گرفت ) بپذيرند وبيش از بهسازی اين زندگی
چشم به راه آن باشند . انسانی که پيوسته به گوشش می خوانند که بازيچه بی
اختياری در دست تقدير بيش نيست و زندگی واقعی اش پس از مرگ خواهد بود سودی در
بهتر کردن اين چهان ندارد. تا همين دويست سال پيش نفس پيشرفت و بهبود برای
بيشتر مردم تصور کردنی نمی بود . انسان به چهان آمده بود که رنج بکشد . بايست
اين زندگی را تحمل می کرد. خوشبختی اش نه در رسيدن به جاهای بالا درزندگی بلکه
به عالم بالا در مرگ می بود ؛ در اين که "برگ عيشی به گور خويش" بفرستد .
پاسخ غير مدهبی به اين پرسش را که ما در اين جهان به چه کار آمده ايم ؟
فيلسوفان از طبيعت بشری گرفتند : انسان طبعا از درد می گريزد و درپی لذت است ؛
فرض بر اين بود که مردمان در اين پويش لذت و گريز از درد ، جامعه ای لذت گرا و
درد گريز می سازند . اين پاسخ ساده با همه تکيه اش به طبيعت بشری در توضيح
بيشتر پديده های تاريخی و اجتماعی در می ماند . طبع بشری همان است که فرض می شد
ولی در تعريف لذت و درد است که دشواری رخ می نمايد . لذت يکی درد ديگری است .
لذت يکی دردی است که آن ديگری برايش به لذت تعريف کرده است .
در اينجاست که اهميت نظام ارزشی و ايده برانگيزاننده آشکار می شود .
تعريف درد و لذت بستگی به نظام اررشی و ايده برانگيزنده دارد . مغز شوئی ،
کاشتنن آموزه ها در ذهنهای سادهindoctrination چيزی جز دستکاری در نظام
ارزشی نيست . با اين تکنيک هاست که توده های بزرگ انسانی چنان می کنند که سعدی
گفت : " دشمن به دشمن آن نپسندد که بيخرد / با نفس خود کند به مراد هوای خويش
." در آنچه کمونيست ها و نازی ها و اسلامی ها توانستند و می توانند با مردمان
بيشمار بکنند چه توضيح ديگری هست ؟ مردمی که ، در ميليونها شان، لذت خود را در
نابودی ديگران ، در نابودی خودشان ، می بينند و به واپسمادگی خود سربلندند درد
و لذت را در تظام ارزشی ويژه خويش تعبير کرده اند .
لذت جوئی و درد گريزی در فرهنگهای گوناگون هم ارز نيستند . د ردينهای
ابراهيمی و بودائی، اصل بر گريزاز درد است . بودا از لذت می گريخت تا به رنج
نياز نيفتد . درآن د ين های ديگر، بيم ازعذاب جاويدان در دوزخ ، همه برنامه
زندگی درچهان گذران را تعيين می کرد. فرايافت concept رستگاری درآن دينها و
نيروانا در آئين بودا برگرد همين گريز از درد دور می زند . "روحانيان" و راست
آئينان آنان، در هر دينی ، دست به قدرت يافته اند زندگی را بر مردم تحمل
ناپذيرگردانيده اند ــ مردمی که اگر به خودشان گذاشته شوند می خواهند از
شاديهای زندگی برخوردار شوند . دو ايرانی ، زرتشت در سده ششم پيش از ميلاد (؟)
و بهاء الله در سده نوزدهم ، دينهائی بنياد نهادند که درد برترين ارزش آنها
نيست. ولی تاريخ بشر را دينهای ديگر رقم زده اند .
* * *
رستگاری تا سده هژدهم
و عصر روشنرائی ، فرايافت مسلط بر تمدنهائی بود که جهان به آنها شناخته می شد
. زندگی" پست کوتاه ددمنشانه" ای که "توماس هابس" می گفت ارزش آن را نمی
نداشت که آن جهان را فدای اين جهان کنند . البته همواره مردمان هوشمندی بودند
که خيام آسا هشدار می دادند که اين جهان را می بايد غنيمت شمرد ؛ ومردمان
زيرکی ، بسيار بيشتر، بودند که ديگران را به رستگاری آن جهان می خواندند و خود
کار اين جهان را به هزينه آنان راست می کردند . اما آرمان انسانی درجهان بينی
مرگ انديشی جستجو می شد که نمونه های تکان دهنده ای از آن را عطار در تذکره
الاوليا آورده است ــ کسانی که در جمع می گفتند من مردم و دست در بالين می
کردند و سر بر آن می نهادند و در جای می مردند . شگفتی اصلی در اين داستانها
آن است که پاره ای از آنها احتمالا راست بوده اند .
در همان سده هژدهم يک انگليسی ديگر ، جرمی بنتام ، در طغيان خود
بر زندگی پست کوتاه ددمنشانه ای که هابس می گفت ، غايت جامعه و حکومت را
بيشترين خوشبختی برای بيشترين مردمان دانست . سده هژدهم يا عصر روشنرائی ،
دورانی بود که فرايافت خوشبختی بر اذهان تسلط يافت ؛ و سده ای بود که آنچه را
ما امروز افکار عمومی می ناميم آغازکرد . روزنامه و کافه و "سالون" درشهرهای
اروپای باختری يک "فضای عمومی" بوجود آوردند که در بحثهای آزاد آن ، رستگاری
از بند تفکر مدهبی رهائی يافت . از آن زمان بود که مردمان هوشمند ، در کنار
مردمان زيرک جائی برای خود در اذهان عمومی دست و پا کرد ند. فرايافت خوشبختی
جای رستگاری را در تمدن باختری گرفت .
زمينه اين جابجائی از سه چهار سده پيش از آن و نخستين گامها بسوی
جامعه مدرن به برکت فاصله ای که بازگشت رنسانسی به يونان با مذهب انداخته بود
فراهم می شد ؛ و يونان درخشانترين و کاميابترين تمدن "غير مذهبی " جهان کهن
است . يونانيان خدايان بيشمار خود را داشتند و آئينها و کاهنان خود را ، ولی
فلسفه در زندگی شان نخستين جا را داشت و چه فلسفه ای ! در يونان از اصلاح دينی
خبری نبود که برای يک تمدن پيشرفته بی معنی است . هر چه بود گشودن درهای تازه
بر انديشه بشری بود و رسيدن به حقيقت و زيبائی و انسان عادل . خدايان يونانی
کاری به زندگی مردم نداشتند . مداخلات آنان در سرنوشت بشری با عصر ميتولوژی به
پايان رسيده بود . هوش و خرد انسانی ، دست ناپيدا وثابت نشدنی الهی را از جهان
کوتاه کرده بود.
نشستن خوشبختی بجای رستگاری ، مقدم داشتن اين جهان بر آن جهان ،
يک دگرگونی در نظام ارزشی ، و ايده برانگيزنده ای بود که غرب لازم داشت تا
جهان و طبيعت را از نو بسازد . ازنوساختن طبيعت در اينجا استعاره ای است . هر
موجود زنده ای دستی در ساختن طبيعت به معنی شناختن و متناسب کردنش با نيازهای
خود دارد . ولی آنچه انسان از سه سده پيش با طبيعت کرده است ، و در جاهای
بسياربا پيامدهای مصيبت بار ، چنان ابعادی دارد که می توان استعاره ازنو ساختن
را بکار برد .( به عنوان يک نمونه ، تحول طبيعی انسان و جانوران اهلی شده
متوقف گرديده است ) پس از اعلاميه استقلال امريکا که پويش خوشبختی را در کنار
زندگی و آزادی ، حق جدانشدنی انسان شناخت ؛ وقانون اساسی دوازده سال بعد
فرانسه ( ١٧٩۸) که خوشبختی عمومی را غايت جامعه اعلام کرد ، خوشبختی ديگر حق
انحصاری اشراف و "روحانيان" نمی بود .
( قابل توجه است که تفاوت ميان دمکراسی امريکائی با نظام اقتصاد بازار
، و " تعديل و توازن " آن که می کوشد قدرت دولت را محدود کند ، با دمکراسی
تمرکزگرا تر و اقتدارگراتر اروپائی که در فرانسه بيش ازهر جا می توان يافت ،
از همان دو سند برمی آيد . اعلاميه ، الهام خود را از لاک می گيرد و پويش
خوشبختی را حق جدانشدنی فرد انسانی می داند ؛ قانون اساسی، با الهام از هابس و
بنتام که دنبال راه حل "فرماندهی و تکنوکراتيک" مسئله می بودند ، و البته
روسو که فرد را در کليت جامعه حل می کرد ، خوشبختی عمومی را غايت و در واقع
وظيفه جامعه می شمارد . اينکه کدام ديدگاه آينده بزرگتری داشته است نياز به
جستجو ندارد . )
* * *
در فرايافت خوشبختی ،
مسئوليت نهفته است و مسئوليت با خودش بلندپروازی می آورد . ولی سقف پروازها
متفاوت است . بيشتر جامعه ها ، مانند بيشتر مردمان ، زندگی را همان گونه که هست
و پيش آمده است و می آيد می زيند و نيازی به يک ايده برانگيزنده حس نمی کنند .
نظام ارزشی يک جامعه واپسمانده ، يک کشور نوعی جهان سومی، برضد بلند پروازی
عمل می کند. مردم در همه جا زندگی آسوده ورفاه می خواهند ؛ ولی در جاهائی، بيش
از آن را آرزو دارند ــ افتخار، قدرت و نفوذ ، سرمشق قرارگرفتن .
ما دراين چرحشگاه تاريخی که درکار زدودن جمهوری اسلامی و جهان بينی
آخوندی از پيکر ملی هستيم ، پس از اين نمايش دل به همزن نادانی و تبهکاری ،
آينده ای داريم و می بايد به آن بينديشيم . در موقعيت ما ويژگيهائی هست که که
نمی گذارد بهر چه پيش آيد خوش باشيم . برای مردمی با پيشينه تاريخی و فرهنگی
ما خوشبختی و مسئوليت و بلندپروازی ، واژه هائی سه هزار ساله اند . هنگامی که
سه هزاره پيش در جامه ايرانی خود پا به تاريخ گذاشتيم ، بيشتررويکردهای ( اتی
تود ) انسان مدرن را ، جز در کنجکاوی انتلکتوئل وشوق راه جستن به حقيقت ، می
داشتيم . اگر الزامات اداره چنان امپراتوری در آن زمان مجالی به دمکراسی
دولت-شهريونانی در نظام سياسی ما نمی داد ، در آزاد منشی و رواداری و پرهيز از
برده ساختن انسانها و جلوگيری از قربانی انسان و احترام به حقوق زنان از
يونانيان نيز فرسنگها پيش می بوديم و از جمله مانند آنها بيگانگان را بربر نمی
شمرديم . ما تنها دينی را در جهان که انسان را نه تنها مسئول خود بلکه مسئول
پيروزی خداوند و نيروهای الهی می داند بوجود آورده بوديم .
خوشبختی که يک ايده محوری تمدن باختری است در زرتشت نخستين پيام آور
خود را يافت . او سرودخوان نيکوئيها و زيبائيهای زندگی اين جهانی بود و مردمان
را نه به گردآوری توشه آخرت ، که به ساختن بهشت زمينی، می خواند . داريوش
هخامنشی در شکر گذاری خداوندی که او را شاه آنهمه سرزمينهای دور و نزديک کرده
بود از اين بيشتر نيافت : "خدای بزرگ است اهورا مزدا که اين آسمان و زمين را
آفريد ، که مردم را آفريد ، که شادی را برای مردم آفريد..." يک شاهکار ادبی ،
شايد کوتاهترين شاهکارادبی جهان .
ما که زمانی همه اينها را داشته ايم - درهمين سالهای پيش از انقلاب نيز
ايران سرمشق کشورهائی می بود ، مانند مالزی ، که راه تند توسعه اقتصادی و
اجتماعی را برگزيده بودند ــ درآينده خود جه می خواهيم ببينيم ؟ هشتاد سالی
پيش زنده کردن افتخارات باستان آرزوی ايرانيان شده بود ؛ سوم شهريور آن خواب را
به بيداری سختی انداخت . سی سال پيش می خواستيم پنجمين قدرت غير اتمی جهان
بشويم ؛ بيست و دوم بهمن آن قدرت را " مثل برف آب" کرد . بيست سال پيش بلند
پروازی گروههای فرمانروای ايران در صادرکردن انقلاب اسلامی و رسيدن به قدس از
راه کربلا بود که با سرکشيدن جام زهردر شنزارها و تالابهای مرزی عراق فرو رفت
.
در پيرامون فرهنگی و چغرافيائی غم انگيز ما تقريبا هرچه هست گريختنی
است . بدا به حال ما اگر باز بخواهيم خود را از آنان بشمريم . تنها ترکيه است
که يکبار ديگر در صد و پنجاه ساله گذشته سخن بدرد خوری برای ما دارد . بخش
مهمی ازجامعه ترکيه می کوشد به اروپا بپيوندد واين از نظر روانشناسی کمک بزرگی
برای ماست . جهان اسلامی- خاورميانه ای هنوز در مرحله پيش از کشف خوشبختی به
عنوان غايت زندگی است. چيرگی مذهب بر تفکر، وافتادن بختک گذشته بر اکنون و
آينده ، توده های عرب را در خفقان هزار ساله ای نگه می دارد که برخلاف ترکيه و
بويژه ايران پايانی برای آن نمی توان ديد ( ايران با همه حکومت ارتجاعی مذهبی
، تنها جامعه عرفيگرای جهان اسلام است ، و همين بس که خود را از جهان اسلام
بيرون بکشيم و ديگر خود را با اسلام تعريف نکنيم . معنی عرفيگرائی جز اين نيست
) .
بينوائی اين فرهنگ اسلامی-عربی را از بسا شاخصها می توان دريافت . اما
يکی از آنها ، آشکارترينش ، بس است : اندک بودن سرمشق های بزرگ انسانی ، مايه
های الهام ، نامهائی که بويه پيشتر و بالاتر رفتن را درمردمان بويژه در جوانان
برانگيزند . مردان و زنان بزرگ در کشورهائی که امروزجهان اسلام شناخته می شوند
بسيار بوده اند . امابيشتر آنان در واقع به اين جهان عربی-اسلامی وصله شده اند
و بهمين دليل از ميانشان کسانی که بتوانند از صافی راست آئينی مذهبی بگذرند و
مهر قبول مراجع سياسی و مذهبی را بخورند چندان نيستند . عرصه چنان تنگ است که
در يمن به دختران دبستانی می آموزند که ملکه سبا را که نامش در قرآن آمده است
به عنوان سرمشق خود بشناسند و در ايران برای نامگذاری اسلامی لشگرها و
قرارگاههای سپاه پاسداران درمانده اند . صدها ميليون انسان با يکی دو کتاب و
چند نام و يک خاطره تاريخی دستکاری شده دوردست ، روياروی چالشهای جهانی رفته
اند که در هر سالش بيش از صد سال آنها می آفريند .
* * *
ما يک نسل پيش
خواستيم آينده خود را به اين خاطره تاريخی ببنديم و فرهنگ خود را با آن مرده
ريگ زنده کنيم ، و مرگ آورديم ونه ازآن کمتر، ابتذال و بينوائی مادی و معنوی
شرم آور. ايده برانگيزنده ما در شهادت بيان شد که جوازهر تبهکاری و حماقتی
است؛ و نظام ارزشی ما در وانهادن مسئوليت فردی و سيردن سررشته کارها به
نيروهای غيبی خلاصه شد که با انداختن سفره وسينه زنی و دست يازيدن به ضريح و
خوردن آجيل ، مشکل گشائی می کنند ــ که اگرهم حاجت نيازمندان برنيايد ، بهرحال
منظور فرمانروايان دستاربسربر می آيد . استقلالی که به نامش آنهمه زيان مالی و
سياسی به کشور زدند ، درفضای دگرگون شده جهان پس ازجنگ سرد که استقلال ،
کالائی ريخته برسر بازار شده بود ، ايران را به جائی رساند که مردم نرخ سبزی و
ميوه را با دلار می سنجيدند . کشندگان سادات ، افتخارات ملی ما بشمار رفتند و
نام کشتگان ناشناس و بيهوده يک جنگ تهاجمی شکست خورده زينت بخش کوچه و
خيابانهای امت شهيدپرور شد . ( از امت شهيد پرور جز شهيد شدن چه هنری ساخته
است ؟ )
اينهمه حتا در گرماگرم انقلاب و جنگ بر ايرانی گران می افتاد . ما نه
اين افتخارات را لازم داريم نه دريوزگی از سوريه و سازمانها تروريستی عرب را
ــ دريوزگی که به بهای پرداخت های گزاف به آنها می شود ــ نشانه قدرت ملی خود
می دانيم ، نه زور شنيدن از قدرتمندان را استقلال می شناسيم . اسلام و حکومت
اسلامی و آخوند و جهان بينی آخوندی آنچه داشته است با قدرت تمام به مردم ما
عرضه کرده است و ديگر پاسخی برای اين پرسش که ما در اين دنيابه چه کاريم ندارد
.
* * *
از ايرانی نمی توان
انتظار داشت که بی آرمان ، بی بلندپروازی ، باشد . ما به عنوان يک ملت نمی
توانيم سرمان را پائين بيندازيم و زندگی خود را بکنيم . تاريخ ، وبهمان اندازه
، جغرافيای ايران دست از ما برنمی دارد . در سراسر سده نوزدهم و بخش بزرگتر
سده بيستم ، جغرافيا بود که سرنوشت ما را تعيين می کرد . از هنگامی که
توانستيم به برکت سياست خارجی استثنائی محمد رضا شاه از دهه چهل سده گذشته
مسئله حياتی سياست خارجی و امنيتی ايران را حل کنيم و خطر هميشگی از شمال عملا
برطرف شد ، وزن خفه کننده تاريخ ، تاريخ بد انتخاب شده ، بر سياست و فرهنگ ما
افتاد . ما بخش به بن بست رسيده تاريخ مان را آرمان خود ساختيم . درحالی که پس
از صد سال آزمون و خطا و بيراهه و نيمه راهه رفتن داشتيم سرانجام به شاهراه
تمدن باختری نزديک می شديم ، تصميم گرفتيم باز پاره ای از جهان اسلامی بشويم .
اکنون به حالی افتاده ايم که برای پدران صد سال پيش ما چندان نا آشنا
نمی بود . اما نقش تاريخ و جغرافيای ما بسيار تفاوت کرده است . تاريخ ديگربرای
ايرانی ، تنها هزار و چهارصد سالی نيست که گذشته از بخش کوچکترخود به کار
آينده ما نمی آيد . با افزايش آگاهی و زير تکان بيدارکننده انقلاب و حکومت
اسلامی آخوندی ، مردم آموخته اند که ديگر در پی زيستن تاريخ نباشند و بهتر می
دانند که چه درسهائی از آن بگيرند ( اسلامی و آخوندی هردو يکی است ؛ جلوه
راستين اسلام در قدرت ، آخوندی است ؛ آخوند است که در حفظ ظواهر شريعت بيشترين
سود پاگير را دارد و ظاهر شريعت است که در حکومت اسلامی است همه چيز است ) .
جغرافيای ما که برای نسلهای پياپی ، لعنتی شمرده می شد امروز بزرگترين
فرصتی است که داريم . (وضع ما بی شباهت به لهستانی های آن زمان نبود . ظريفان
می گفتند برتابلو بزرگ آويخته بر دروازه ورشو نوشته است "آماده معاوضه حاکميت
استفاده نشده با محل بهتر" ) . در سرتاسر منطقه پهناوری که يک سرش اورال است و
سر ديگرش خليج فارس ، جای يک اقتصاد پويا و يک فرهنگ زاينده خالی است . آسيای
مرکزی و ايران يکبار ديگر می توانند در يک فضای اقتصادی و فرهنگی بهم بپيوندند
. ايران بارديگرمی تواند يک شاهراه بين المللی بشود و چيزهائی هم برای گذار از
آن درميان باشد . توده های بزرگی که در آسيای مرکزی و قفقاز و افعانستان دارند
به يک معنی پا به جهان می گذارند ، ايران پس از جمهوری اسلامی را که همچون
فنری رها شده ، سرشاراز انرژی خواهد بود برای رسيدن به بقيه دنيا ، به زندگی
بهتر، لازم خواهند داشت .
ايران ميان دو دريا با سيزده همسا يه ، ازجمله در آن سوی خليج فارس ،
بهترين ژئو پوليتيک يا سياست جغرافيائی را از شبه قاره تا مديترانه در اين
منطقه دارد . همه راهها می تواند، و در شرايط عادی می بايد، از آن بگذرد .
زايندگی فرهنگ وتوانائی بالقوه اقتصاد ايران رقيبی در اين گوشه دنيا برای خود
نمی شناسد . ايران ناگزير است آينده بزرگی داشته باشد . چشمه ای است که هزارها
سال همچنان جوشيده است . مانند چين و هند است که هر چه بشود ، نيروی درونی
شگرف آن هست ؛ صد سال و پانصد سال رکود تاثيری در آن ندارد و در نخستين فرصت
از هر سو سرازير می شود . ايران بسيار کو چکتر از چين و هند است و بزرگی آن
تنها در همکاری نزديک با ديگران خواهد بود . گردش روزگار بار ديگر ايران را در
مرکز منطقه طبيعی ما قرار داده است . آسيای مرکزی و قفقازباز با ما می توانند
مستقيما و از نزديک دادوستد داشته باشند . ما بسياری از آنچه را لازم داريم از
يکديگر می توانيم بگيريم و از مجموع ما بازاری پديد خواهد آمد که در
شمارمردمان و قدرت خريد و ظرفيت توسعه چيزی کم نخواهد داشت .
در خاور ما جين و هند ، با همه دسترسی جهانی خود ، به اين مجموعه
اقتصادی که به زور جعرافيا دارد برگرد هم می آيد نيازمندند ــ چه از نظر
ارتباطی و چه اقتصادی ، از بازار دادوستد تا منبع انرژی . "راه ابريشم" افسانه
ای بار ديگر واقعيتی در دسترس است و ايران در قلب آن قرار دارد . امکانات رشد
برای همه ما نامحدود ، و به قول انگليسی ها حدش به آسمان است . آنچه ما به
عنوان يک ملت کالاساز و بازرگان ، نوجو و تشنه آموزش ، و نشسته برمنابع اندازه
نگرفتنی ، در چنين فضای مناسبی لازم داريم ، همت شايسته اينهمه موهبتهاست :
بلندپروازی همراه با اراده رسيدن وانجام دادن .
ايرانی ، مانند هر ملتی که مغلوب تاريخ وجغرافيای خود نشده است ، به
اين معنی که موقعيتهای ناسازگار را دوام آورده است و از آفرينندگی باز
نايستاده است ، شايستگی بهترين سطح تمدنی را دارد که بشريت به آن رسيده است .
ما بيش از هر ملتی در تاريخ جهان نماينده پيروزی بر چغرافيا بشمار می رويم . از
چهار راه دوهزار ساله هجومها تا سده پانزدهم ، به کشور پوشالی ميان دو
امپراتوری اروپائی در سده نوزدهم ، و غنيمت جنگ سرد در سده بيستم ، جغرافيای
ما در بيشتر تاريخ ما در قصد جان اين ملت بوده است . تاريخ ما نقشی مهربانتر
از اين نداشته است و از هزار و چهارصد سال پيشن برضد عنصر ايرانی و غير مذهبی
ما عمل کرده است ، تا چائی که امروز در سده بيستم گرفتار چنين حکومت باور
نکردنی هستيم .
ناگفته پيداست که آرزوهای ملی ما در گذشته تناسبی نه با ظرفيت و
توانائی بالقوه ما داشته است و نه حتا نيازهای فوری ما را برآورده استند . از
اين ميان" بلندپروازی" بازسازی جامعه بر الگوهای اسلامی و بسيج مسلمانان در
زير درفش "انقلاب باشکوه" يک نکبت تمام عيار بوده است و هر بازانديشی آينده ما
می بايد از همين جا آغاز شود. ما به پائين ترين سطحی که می شد فرو غلتيده ايم
و برای بالا کشيدن خود می بايد از آنچه ما را به اين روز انداخت فاصله بگيريم
. يک نگاه به سخنان سياستگران و روشنفکرانی که هنوز دلمشغولی شان پيش انداختن
گرايش ملی مذهبی است و تاخت و تازشان در ميدان سياست و انديشه ، به اصلاح دينی
ختم می شود نشان می دهد که چه اندازه کار داريم .
رستگاری ما در بزرگی و تمايز ما خواهد بود ، در والائی excellence
جامعه و سياست و فرهنگ ، و زايندگی اقتصادی که کمک کند وهمه مردمان اين
منطقه را بالا بکشد . پس ازيک دوره طولانی که سطح پائين انديشه و اخلاق در
راهنمايان فکری و سياسی ، جامعه ما را از شناخت والائی ، از ميل رسيدن به
بالاترين وبهترين ناتوان کرد و همت ملی ما را به پستی کشانيد ، شناخت والائی و
رسيدن به آن ، ايده برانگيزنده ای است که ما را از گذشته و پيرامون نزديک
خودمان بدر خواهد آورد . ما ملت قابل ملاحظه ای هستيم . از سه هزار سالی
پيش بر جهان دور و نزديک تاثير گذاشته ايم . درطول همين نسل بسياری ، از ما
ادب آموختند وبيش از اينها خواهند آموخت؛ وبسياری به دنبال ما خود را به
چاه انداختند .
در ما آن اندازه مايه هست که هنوزبتوانيم به بسياری دستاوردها شناخته
شويم و بسياری سهمها در پيشرفت بشريت بگذاريم . بايد با همه نيرو به
بالاترينها برسيم و در جاهائی از بالاترينها نيز درگذريم . اينها روياپروری
ولاف بيهوده نيست . چند ملت درزير چنين حکومتی می توانند اينهمه جوشش انرژی و
سرزندگی از خود نشان دهند ؟
مه ۲٠٠۲
|