بخشودن و فراموش نکردن |
داريوش همايون |
سالها پيش آقای اکبر گنجی خواستار پيگرد و محکوميت
و بخشودن آمران و عاملان آدمکشیهای زنجيرهای، که خود رسوايشان کرده بود، شد.
اکنون بار ديگر در سخنرانی دريافت جايزه قلم طلائی به آن ايده باز گشته است و در
تعبير گستردهتری چنين میگويد: "امروز ديگر نبايد با همان سلاح خشونت طلبان به
مقابله با آنان پرداخت. بايد مقاومت صلح آميز مدنی را جايگزين خشونت انقلابی کرد.
شعار من برای مبارزه با ظلم و خشونت "ببخش و فراموش نکن" است. بخشايش فضيلتی است
که بر کينه، خشم و نفرت موجه غلبه میکند. صرفنظر کردن از انتقام گرفتن است.
بخشيدن مظالم به معنای به فراموشی سپردن و دست کشيدن از پيکار نيست. بخشايش به
معنای دست کشيدن از نفرت ورزيدن است. بخشايش، نفرت را به نفرت جويان، بدخواهی را
به بدخواهان، کينه را به کينه توزان واگذار میکند. اين امر نه فراموش کردن
جنايات را اجازه میدهد، نه وظيفه وفاداری ما را نسبت به قربانيان جنايات، و نه
الزامات مقاومت شجاعانه دربرابر جنايتکاران حاکم و پيروان متعصب جنايات گذشته را.
بايد همواره به ياد داشته باشيم که زمانی ظلمی روی داده است. بايد شرايطی که
میتواند منجر به پديد آمدن فاشيسم، توتاليتاريسم، و هر نوع ديکتاتوری که منشاء
مظالم است در خاطره فردی و جمعی ما باقی بماند تا آماده باشيم که چنان شرايطی
دوباره تکرار نشود.
"ببخش و فراموش نکن شرط رسيدن به دموکراسی به معنای جامعهای عاری از خشونت است.
پس از کشف حقيقت، پس از نور تاباندن به تاريکخانههائی که تصميمات خشونت بار در
آنها رقم میخورد و علنی کردن مظالم، ديکتاتورها و جنايتکاران را میبخشيم تا
خشونت گسترده دامن نشود. خشم و کينه و نفرت نمیتوانند جامعهای عاری از خشونت و
دمکراتيک به وجود آورند. اينجاست که نيازمند بخشش هستيم و در عين حال فراموش
نکردن. بخشايش خطا را پاک نمیکند. بلکه خشم را از بين میبرد، پيکار را کنار
نمیگذارد بلکه از نفرت چشم پوشی میکند. بخشايشگران بی نفرت و با قلبی سرشار از
شادی با کجیها مبارزه میکنند."
در درون ايران به اين سخنان بازتابی نمیتوان داد. در بيرون نيز کسی صدای خود را
به اين پيام نپيوسته است. طبقه سياسی ايران هنوز نمیتواند همپای سلوک کسی شود که
از خاکساری خمينی آغاز کرد و اکنون میکوشد شاگرد کانت و مقلد ماندلا باشد. اما
اگر بتوان در اين خشونت روزافزون که جامعه ايرانی را درخود فرو میبرد؛ در اين
فرايند غير انسانی شدن جامعه به رهبری قم، دريچه کوچکی به يک جامعه انسانتر نشان
داد، همين سخنان است که نبايد گذاشت مانند قطرههای باران در آفتاب تابستان محو
شوند. رسيدگی به جنايات دوران حکومت اسلامی، محکوم کردن جانيان، و رها کردنشان،
بخشودن ولی فراموش نکردن، بيرون بردن عدالت از عرصه انتقام، پايان دادن به دور
خونخواهی و خونريزی، اينهمه هنوز از ظرفيت روان زخم خورده و بيمار ايرانی بيرون
است ولی میبايد به آن رسيد.
خشونت و خونخواهی و انتقام، بالای هر چيز و به بهای هر چيز، با همه سهم اندازه
نگرفتنی جمهوری اسلامی در آن، برای ايرانی تازگی ندارد. فرهنگی که کربلا
برجستهترين نماد مذهبی آن است تا بيش از اينها میتواند برود و اگر نرفته است به
لطف دودلی و ابهامی است که نمیگذارد مردم ما به تمام و برای مدت دراز در امری
فرو روند. در تاريخ همروزگار ما، سياسی شدن جامعه که با جنبش مشروطه آمد با
خونريزی همراه گرديد. سلطنت طلبان محمد علی شاهی مشروطه خواهان را کشتند و مشروطه
خواهان، آخوند مشروعه خواه را به دار آويختند. مجازات اعدام به عنوان
پذيرفتنیترين و مشروعترين پاسخ قانونی در همه دوران پهلوی بر هر فعاليت ضد رژيم
جاری شد؛ ولی از آن درگذشت. اعدام به عنوان "حق انحصاری حکومت بر خشونت" (تعريف
وبر) به اندازه کافی ناپسند و افراطی است ولی هنگامی که بيژن جزنی و هشت تن از
سران چريکهای فدائی خلق را در زندان به عنوان جلوگيری از اقدام به گريز از پشت
به تير بستند خشونتی که بهر حال از نظر قانونی حق حکومت به شمار میرفت، به
جنايتی آلوده شد که آثار خود را در اعدامهای فوری ماههای پس از انقلاب اسلامی
ظاهر ساخت. حکومت، از حوزه خود بيرون رفت و شيوههای گانگستری را به خدمت گرفت.
اعدام کسی مانند گلسرخی يک آدمکشی رسمی و از منطق دولت بيرون بود و تنها آتش
انتقام را شعلهورتر میکرد.
موضوع اين نيست که در سراسر دوران پهلوی شمار اعدام شدگان و کشتگان زد و خوردهای
چريکی به ۳۵۰ نرسيد؛ بلکه تاثيری است که سياستها و روحيهها بر فرهنگ سياسی و
سرنوشت کشورها میگذارند. مخالفان رژيم که همانگاه در خشم انقلابی میجوشيدند
همين رفتارها را کم میداشتند که تشنگی خود را به خون، با اعدام انقلابی هر که
در دسترس بود، از جمله همرزمان خويش در خانههای تيمی (به دلائل سياسی، و
"اخلاقی") و حتی سوزاندن لاشههای آنان (مجاهدين خلق) فرو نشانند ــ تا انقلاب
آمد و خشم انقلابیشان را در دريای خونی انداخت که روحيه جامعه سراپا و از هر
سوآمادهاش بود. خمينی که انقلابش را با نابود کردن تماشاگران سينما رکس آبادان
آغاز کرده بود در همان فضا عمل میکرد. کشتار زندانيان (ازجمله آزاد شدگان) آن
سال ننگبار بالاترين تظاهر تسليم شدن طبقه سياسی ايران به منطق خشونت بود. ايران
به جائی رسيده بود که چنان فجايعی میتوانست در آن روی دهد. رژيم پيشين صدها تن
را اعدام کرد؛ رژيم کنونی هزاران تن را و لابد رژيم بعدی در عدالت انقلابيش شماره
را میبايد به دهها و صدها هزار برساند. (همين بس است که يک صفت انقلابی به هر
ناروائی چسبانده شود.)
ما هر کدام میتوانيم جنايتکاران (غير خودی) و قربانيان (خودی) مان را داشته
باشيم. ولی به عنوان يک ملت میبايد از اين تاريخی که از خون رنگ شده است، خونی
که بر سر حفظ مقام، اختلاف سياسی، رسيدن به آرمانشهر، نوسازندگی کشور ... بر خاک
تشنه ريخته، احساس شرم کنيم. گناه همه ما بوده است و حکومتها بسيار بيشتر، ولی
اين تاريخ همه ماست. قربانيان چرا بايست جان میدادند و کشندگان چرا بايست آنگونه
آزادانه رفتار میکردند؟ چرا خشم و کينه کور، زمينه طبيعی سياست ما شده بود، به
اندازهای که نه از خشونت، بلکه خشونتی که متوجه خود ما بود، بهم بر میآمديم؟
هنوز بسياری چنيناند.
* * *
اين تاريخ ماست، گذشته نزديک ما، و ما هم اکنون در تکامل يافتهترين صورت آن بسر
میبريم. انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن آماس همه بيماریهای اجتماعی ايران،
بويژه زمينه اصلیاش کينه و خشونت، است. خمينی خشم انقلابی را که نمیشناخت از
پارهای شيفتگان (موقت) خود گرفت و آن را در ابعادی که میتوانست بکاربرد ــ
بدتر از همه بر ضد آموزگارانی که آنهمه برگردنش حق داشتند. تاريخ تکرار نمیشود
ولی میتواند ادامه و دگرگشت يابد ــ بهتر و بدتر. اگر ما همين باشيم که به نظر
میآيد بيشتر هستيم، آينده ما در پارهای زمينههای اساسی، از جمله کينه و نفرت
به عنوان برترين عواطف و موتورهای اصلی عمل سياسی، تفاوت چندان با گذشته و
اکنونمان نخواهد داشت. بويژه که جمهوری اسلامی بزرگترين روانها را نيز در ميان
ما گاهگاه از خشم و کين و بيزاری لبريز میکند.
ولی روانهای بزرگی نيز هستند که راهنمای مايند، مردانی مانند آقای گنجی که پولاد
کوفته خشونت است؛ تا جائی آن را رانده که بر خودش نيز شوريده است و تا جائی آن را
تحمل کرده که با مرگ چند گامی نداشته است. او از آن کوره که نسل او را خاکستر کرد
با پيامی بيرون آمده که آينده را میتواند متفاوت سازد. "ببخشای و فراموش مکن"
نيانديشيدنی است، بيش از آنکه سخت باشد. چگونه میتوان اصلا تصورش را کرد؟ ولی
همه ايدههای راهگشا نيانديشيدنی بودهاند. بايد نيانديشيدنی را انديشيد. بخشودن
به گونه دردناکی بر دل ما گران میآيد ولی بيش از اين نيست. دربرابر، يکبار و
برای هميشه به دور خشونت و کين خواهی (وندتا) پايان خواهد داد. ملتی که بتواند
جنايات رژيم اسلامی را محکوم کند و سپس ببخشايد ديگر سيل خون سرازير نخواهد کرد.
پس از آنچه از جمهوری اسلامی در نزديک به سی سال بر ميليونها ايرانی رفته است
هيچ سيل خونی برای جبران بس نخواهد بود. دهها هزار کشته هم جبران نخواهد کرد؛ و
زندانهای رژيمی که بزرگترين کار عمرانیاش زندان و گورستان سازی است، پاسخ
صدها هزار زندانی را نخواهد داد. آنها که با افتخار میگويند نه میبخشائيم نه
فراموش میکنيم زود در خواهند يافت که کشوری به پهناوری ايران نيز ظرفيت آنهمه
انتقام گيری را که صدها هزار خانواده کينه خواه تازه، به دنبال خواهد آورد
نخواهد داشت. ميليونها ايرانی با دستان خونين و دلهای پر خون هر احتمالی را که
بتوانيم به بازسازی ايران پردازيم از ميان خواهند برد. کشوری که از زير بهمن
حکومت اسلامی بدر خواهد آمد مردمانی میخواهد که کار و از خود گذشتگی را برتر از
همه بگذارند. با روحيه شکار جادوگران نمیتوان انرژی ملی را برای جبران دهههای
از دست رفته بسيج کرد. يک جامعه موفق مسلما از جمعيتی که هردو سويش بستانکاری
خونی از يکديگر داشته باشند ساخته نخواهد شد.
ما نمیتوانيم بدانيم که پيام آقای گنجی در ايران تا کجاها را رفته و گرفته است،
ولی در بيرون دست کم در يک حزب سياسی، در حزب مشروطه ايران، آن نخستين پيشنهاد
سالهای پيش به بحثی پر حرارت که از بار الکتريکی به انفجار میرسيد دامن زد و
سرانجام به افزودن بندی در منشور حزب انجاميد: پذيرفتن دادگاههای بی کيفر برای
سران و عاملان جنايات رژيم اسلامی؛ اعلام بخشودگی آنها يکبار و بس، و پس گرفتن
آنچه از تاراج دارائی ملی بتوان يافت. آنها که خواب انتقام میبينند هيچ از خود
پرسيدهاند که تاريخ ما را تا کی میبايد با خون نوشت؟