دمکراسی و نقش رهبری* |
داريوش همايون |
در ميان سوء
تفاهمهای مردمانی تازه آشنا با مردمسالاری، مسئله رهبری از پيچيدهترين است. آنها
میتوانند اعتبار رای اکثريت و حق مردم را بر حکومت کردن برخود، با نفی هر پايگانی
(سلسله مراتب) اشتباه کنند و منکر نقش رهبری شوند و هنگامی که بینظمی و توقف
کارها روی نمود از آن سر بيفتند و رمه وار به جستجوی چوپان برآيند. دمکراسی حق
برابر مردمان بر اداره کارهای عمومی در هر سطح است؛ و از آنجا که همگان نمیتوانند
يک رای (متفق الرای) شوند رای اکثريت به عنوان نظر عموم اعتبار میيابد. اما برابری
همگان در حق تصميم گيری به معنی آن نيست که همه به بهترين صورتی که میبايد و حتی
در توانائی خودشان است رفتار میکنند؛ و در اينجاست که پای رهبری پيش میآيد و
پيچيدگیهائی که در هر موقعيت بشری کمتر و بيشتر هست.
رهبری در چهارچوب دمکراسی، حق نيست ــ چنانکه در فرهنگ غير
دمکراتيک هست. هيچ کس به دليل آنکه نسبتی با ديگری دارد يا در طبقه اجتماعی معينی
است يا لباس ويژهای میپوشد حق رهبری به دست نمیآورد. رهبری دمکراتيک با مزيت
شخصی به دست میآيد؛ پاداشی است که ديگران تا وقتی ميل داشته باشند به افرادی که
چنان مزيتهائی دارند و بهر حال از پذيرش ديگران برخوردارند میدهند. در گذشتههای
غير دمکراتيک و جامههای واپسمانده امتيازات خانوادگی يا طبقاتی چنان "حق"ی را به
افراد و گروههای معينی میداد و میدهد. اين البته بدان معنی نيست که نسبت
خانوادگی يا امتيازات مالی، مانع پذيرفته شدن از سوی ديگران شود و برضد افراد بکار
رود. هر چه باشد کسان میبايد موقعيت رهبری را از مردم، از افرادی که با آنها سر و
کار دارند، بگيرند.
با آنکه در برتری آشکار دمکراسی بر هر شيوه ديگر اداره اجتماعات
جای ترديد نيست زيرا با طبيعت امور سازگار است (چگونه میتوان به مردم گفت حق
مداخله در زندگی سياسی خود را ندارند و ديگران بهر نام میبايد برای آنها تصميم
بگيرند؟) از کم و کاستیهای ترتيبات دمکراتيک، بويژه در مراحل کارآموزی آن،
نمیتوان گذشت و اينجاست که نقش رهبری دموکراتيک، رهبری در چهارچوب دمکراسی، آشکار
میشود.
جامعه پيش از دموکراسی، که ما هنوز هستيم، يک ويژگی عمده دارد که
مستقيما به زيان دموکراسی است. ضعف روحيه و سازمانهای مدنی سبب میشود که مردم در
چنين جامعههائی ياد نگرفته باشند با هم کار کنند؛ تا آنجا که همکار بودن برايشان
بهترين فرصت بروز اختلاف و حتا دشمن تراشی میشود. بدون يک رهبری شايسته تقريبا هر
کار جمعی در اين جامعهها به شکست میانجامد و فرايند دمکراتيک را عقبتر میبرد.
عامل رهبری در جامعههای پيشرفتهتر نيز، نه به همان اندازه، اهميت دارد. تفاوت در
اين است که در آن جامعهها رهبر بيشتر به هماهنگ کردن فعاليت جمعی میپردازد؛ در
فرهنگهای غير دمکراتيک بيشتر انرژیش را میبايد در برطرف کردن اختلافات بگذارد.
نقش رهبر در بهترين تعبيرش همان بيرون کشيدن بهترينهای گروهی
است که او را در چنان پايگاهی گذاشته است. اما رهبر بسا میشود که بدترينها را در
فرد يا گروه تقويت میکند. تفاوت در نگرش به نقش رهبری است. تکيه بيش از اندازه به
رهبر مانع رشد فضيلتهای مدنی يا دمکراتيک ــ قضاوت مستقل، احساس مسئوليت، و
بزرگتر کردن "خود" در گروه ــ میشود. بهترين رهبری کمترين رهبری است. اينهمه
رهبر رهبر کردن ايرانيان، هم نشانه و هم عامل بی اثری سياسی آنان است؛ اعترافی است
به اينکه رشد کافی نکردهاند و نياز به دستی دارند که آنان را پا به پا ببرد، و از
آن بدتر، معجزه وار، راهها را برايشان هموار کند و درها را بگشايد. بهانهای هم
هست که دست به کارهائی که از خودشان بر میآيد نزنند.
رهبری دلخواه اين ايرانيان از نوع دمکراتيک نيست، يعنی کسی که
کوششهای جمعی را به بهترين صورت بسيج کند و به مقصود برساند. آرزوی آنان رهبری
فرهمند charismatic به قول "ماکس وبر" است، کسی که جاذبه نامش تودهها را به خيابان
بريزد. آنها يک رضا شاه سده بيست و يکمی يا خمينی غير آخوند لازم دارند تا حرکت
کنند؛ رهبری که نه تنها بجای آنان تصميم بگيرد بلکه عمل کند. علاوه بر اين چنان
رهبری بايد پس از پيروزی به گوشهای بنشيند و در امری مداخله نکند و مثلا در قم
مجاور شود. ايرانی به اصطلاح زرنگ است و همه چيز را با هم میخواهد. اصل کار آن است
که بهترين نتيجه با هزينه نزديک به صفر به دست آيد و از پيش هم مسلم باشد. اين آرزو
البته برآوردنی نيست و همه رويکرد ما به مسئله رهبری نياز به دگرگونی کلی دارد.