دو بدهی جمهوری اسلامی به ايران

داريوش همايون


‎‏‎‏‏  سی سال ديگر، هنگامی که تاريخ اين روزها را بنويسند ــ تاريخ به عنوان بيرون کشيدن معنی و رابطه رويدادها و گذاشتن در جای سزاوارشان در تصوير کلی که، مانند هنرسنجی، مستلزم قدرت تخيل و آفرينشگری است ــ از پرداخت دو بدهی سخن خواهند گفت: بدهیهای تاريخی اسلاميان به ملت ايران، که جمهوری اسلامی در اين بيست و پنج سال به رغم خود و هر چه بر آن ايستاده است، باز پرداخت. شرح آسيبهای هولناک اين رژيم بر تن و جان ايران در رسانه ها خواهد آمد و در دفترها نوشته خواهد شد ولی در کنار آن به دو خدمت تاريخی نيز اشاره خواهند کرد. آن دو خدمت را نه اسلاميان خيال داشتند، نه اصلا ضرورتی بود که به چنين بهائی برای ملت ايران تمام کنند. ولی روزگار با مردمان سرسری و بی اساس از اين بازيها بسيار دارد.

 مسئله حل نشدنی ملی ما در چهارده سده گذشته، ايران دربرابر اسلام و عرب بوده است. روانپارگی (شیزوفرنی) تاريخی ايران که به روانشناسی ايرانی سرايت کرده و مردم ما را استادان و قربانيان تناقض ساخته است از همين بلاتکليفی برخاست. بهار در شعر خود يک گوشه مسئله را چنين طرح می کند: «گرچه عرب زد چو حرامی به ما / داد يکی دين گرامی به ما.» عرب دشمنی بود و دشمن منفوری بود. ايرانی، بويژه ايرانی امروزی که بيست و پنج سال است پرده دوم آن درام خونبار را می بيند اگر دمی به آن دويست ساله سرشکستگی و بيداد بينديشد از خشم و افسوس بر خود خواهد پيچيد. خاقانی پنج سده بعد از قادسيه در سفر مکه و اوج شور اسلامی، که او را به سرودن قصيده «تا جمال کعبه نقش ديده جان ديده اند / ديده را از شوق کعبه زمزم افشان ديده اند» می کشانيد، باز در گذار از مدائن و آن « طاق ايوان جهانگير » چنين مويه می کرد: « پادشاهان رفته و دندانه های قصر شاه / بر سر دندانه های تاج گريان ديده اند.» اين زخمی است که با حضور هر روزه عنصر عربی- اسلامی در زندگی، پيوسته يادآوری شده است.

 در اين احساس، انتقامجوئی جائی ندارد ولی مقاومت هست. زخم، کهنه تر از آن است که انتقامی بجويد ولی خطر هنوز تازه است. عربها به قصد ريشه کنی آمدند و عربزدگان هنوز در سودای چهارده قرنی زدودن عنصر ايرانی به سود عنصر عربی – اسلامی هستند. عنصر عربی، که اسلام نتوانسته است از زير سايه اش بدر آيد، در زندگی و فرهنگ ما همچنان ما را پائين می کشاند. ايرانی نتوانسته است خود را از اين عنصر رها کند و در اينجاست که روانپارگی می آيد. خوگرفتگی هزار و چهار صد ساله با خود، پذيرفتن و آسودگی می آورد ولی وصله نازيبائی که بر جامه است از برابر بينا ترين ديدگان دور نمی شود. اين وصله ای است که پيوسته خواسته است بزرگتر شود و زمانهائی بود که جامه از وصله بازشناخته نمی شد. دين، زندگی را فراگرفته است و از ايرانی جدا نمی شود ولی بکلی از آن او نشده است. آن بی فاصله گی که مسلمانان در دوردست ترين سرزمين های اسلامی نيز دارند، در اين کشوری که هم نزديک تر به عربستان و هم مقدم تر در اسلام است به چشم نمی خورد.

 اسلام هيچگاه با حس ملی ايرانی بکلی يکی نشده است ــ چنانکه در هر کشور ديگر امپراتوری «خاور ميانه» ای اسلامی می بينيم. درد شکست و خواری تحميل، مردمی را که نگذاشتند گذشته شان زير خاکستر چيرگی عرب برود حتا از اسلام به درجاتی دور نگه می دارد. اسلام در خودآگاهی ايرانی می تواند در مواقع و به اندازه های گوناگون «ثابت» يا «متغير» باشد ــ بسته به عوامل بيرونی. برای سوری يا مصری، اسلام يک «ثابت» است و تحولات سياسی و اجتماعی در آن تاثيری ندارد. مصری يا سوری می تواند کمتر يا بيشتر مسلمان باشد ولی از اسلام بيگانه نمی شود. چنين احساس بيگانگی برای ايرانيان بيشمار، بويژه در اين دو سده گذشته، هيچ بيگانه نبوده است. ايرانيان در لحظه هائی می توانند در احساس مالکيت اسلام از عربان هم درگذرند ولی حتا در آن لحظه ها گسيختگی دردناک ايران پيش از اسلام و پس از اسلام آنان را آسوده نمی گذارد. اسلام، هويت و مايه سربلندی مصری و سوری است؛ اما بر ايران بدست گروهی حرامی بر يکی از دو ابرقدرت آن زمان در دريائی از خون و بيابانی از ويرانی تحميل شد ــ با همه دين گرامی شعر بهار.

 گذشتن چهارده سده نتوانسته است شکوه افسانه ای آن ايران، و اوضاع و احوال برکندنش را بکلی زير سايه اسلام ببرد و نگذاشته است اسلام از عربها جدا شود. اگر هم زمانی خاطره تاريخی ايرانيان رو به ضعف گذاشته دشمنی عربان و اسلاميان و عربزدگان ايرانی با ايران بر آتش بيداری ملی دامن زده است. بازرگان و مطهری و همپالکی های مذهبی ملی، و ملی مذهبی شان تا آنجا می رفتند که اصرار داشتند ايران، پس از فردوسی مرد و ديگر نامی از آن نماند. آنها بيشترينه امتيازی که به ايران به عنوان يک ماهيت غير عرب می دادند در «خدمات متقابل اسلام و ايران» بود. جانشينان شان در جمهوری اسلامی اصلا منکر ايران پيش از اسلام که چيزی در حدود عربستان جاهلی بوده است (عربستان پس از اينهمه سده های کاروانسالاری اسلام هنوز در کجاست؟) شدند و کتابها در اثبات توطئه صهيونيستی برای بزرگنمائی هخامنشيان نويساندند. حکومت اصلاح طلبان دوم خردادی عمدا زمينهائی را که به نظر باستانشناسان، بازمانده تمدنهای از ياد رفته اند زير کشت، بويژه کشت برنج که ويرانگر تر از همه است، و طرحهای ساختمانی، می برد تا هر روز جيرفت تازه ای از زير غبار هزاره ها در نيايد و خاک در چشم بدخواه نپاشد. ديد vision جهانی اش چنان تنگ شده است که افتخار عضويت به عنوان ناظر در اتحاديه عرب ميان تهی را از عربهای بی ميل، به خاکساری می خواهد.

 همچنانکه ايرانيان نتوانستند تلخی شکست نظامی و سياسی را ازياد ببرند عربها نيز شکست ناپذيری «ايده» ايرانی را بر ايرانيان نبخشودند. (*) ايرانی، دست کمش اين است که احساس زيستن در يک همسايگی بد را دارد. دشمنی و کينه تاريخی و «نژادی» عربان، به اندازه ای است که حتا منتظر فرصت نمی ماند. خليج فارس را با صرف صدها ميليون دلار در چهل سال گذشته به کسانی خليج عربی يا دست کم خليج می شناساند؛ از حکومت پادشاهی کمکهای هنگفت می گيرد و چريکهای مسلح برای سرنگون کردنش می پروراند؛ از صحرای افريقا (ليبی) سرپرستی انقلاب اسلامی ايران می کند؛ با زير پا گذاشتن امضای خود، شط العرب را بهانه «قادسيه دوم» می سازد (قادسيه دوم پيش از آن در ۲۲ بهمن روی داده بود؛) از جزاير خليج فارس تا خوزستان را بخشی از سرزمين عربی می خواهد؛ شناسائی رسمی de jure دولت اسرائيل را بر ترکيه سنی مذهب که ناچار به جريان اصلی اسلام و عرب نزديک تر است خرده هم نمی گيرد، اما شناسائی بالقوه facto de آن را موضوع دشمنی تازه ای با ايران می گرداند که دريوزگیهای جمهوری اسلامی نيز در آن تخفيفی نداده است.

* * *

 پيوند ناگسسته اسلام به عنوان دين گرامی، و عرب به عنوان حرامی (راهزن با همه ويژگيهايش) يک بخش روانپارگی ملی ماست؛ خود اسلام بخش ديگر آن. اسلام از همان آغاز، ناسازگاريش را با آزادمنشی نشان داد؛ بويژه که نابرابری ميان موالی (ايرانيان) و نژاد سرور عرب نيز بر نابرابری ها و تبعيضهای فراوان مذهبی افزوده بود. مبارزه ايرانيان با اسلام حاکم همه زمينه ها را دربر گرفت و آنچه امروز فرزندانشان با جمهوری اسلامی می کنند گوشه ای و مينياتوری از آن است. در جبهه اتلکتوئل، اين مبارزه به صورت مذهب سازی در آمد که چندان کمکی به آزادمنشی نکرد و در سلسله های اهل طريقت به خانقاهها با نظام مريد و مرادی انجاميد که با حقيقت عرفان هر چه بيشتر فاصله گرفت. مسئله فرد آزاد خود مختار انسانی در يک نظام مذهبی که حتا بزرگترين عارفان از سيطره اش بکلی رهائی نمی يافتند و، بيشتری، نمی جستند، ناگشودنی ماند. مولوی از قرآن مغز را گرفت و پوست را «بهر خران» گذاشت، ولی مثنويش هنوز پر از پوست است (ديوان شمس چيز ديگری است) ايرانی سرافراز پيش از اسلام نيز با ايرانی عربزده در همزيستی نا آسوده ای بسر برد.

 سده های دراز گذشت و ايرانيان به بندگی خداوند، از زبان آخوند، و پير طريقت، و اگر خيلی سرکش بودند، پير مغان، خو کردند. در زير سنگينی بندگيهای گوناگون و در تخدير هميشگی ادبيات رهائی (نه به معنی رها شدن بلکه رها کردن،) و روحيه اين نيز بگذرد، از روان چيزمهمی نمانده بود که پارگيش به چشم آيد. از دو سده ای پيش، غرش توپهای اروپائی نخست گوشها را باز کرد و سپس روان ايرانی را از خواب گران صدها ساله پراند. ما باز بر دوگانگی تاريخی بيدار شديم: دوگانگی ايران و اسلام عربی؛ که دو گانگی شيوه زندگی اسلامی با زندگی امروزين نيز بر آن افتاده است. تا مدتها تصور می شد که نوسازندگی (مدرنيزاسيون) جامعه ايرانی اندک اندک راه به تجدد (مدرنيته) با دگرگونگی ديد و جهان بينی، که موضوع آن است، خواهد برد و مشکل اسلام عربی با احساس ملی و تاريخی غير عرب ايرانی، با عرفيگرا شدن حکومت و جامعه، گشوده خواهد شد.

 انقلاب اسلامی بيداری تازه ای بود، اين بار در ته چاه، بر ژرفای روانپارگی جامعه و خطر بزرگ عنصر عربی برای موجوديت ملی و بهروزی فردی ايرانيان. اسلاميان منکر موجوديت ايران، دست در دست اسلاميانی که به آهنگ تمام کردن کار سپاهيان و حکومتهای عرب از سده هفتم تا دهم آمده بودند، کمر به نابودی هر چه می توانستند بستند. تخت جمشيد را قشقائيها نجات دادند و حتا ملی مذهبی ها از ويرانی آرامگاه فردوسی، دربرابر فرياد اعتراض مردم، شرم کردند. ولی از ميان بردن ايران و عربی کردن آن به نام اسلام، هدف تغيير ناپذير حکومت اسلامی مانده است. اگر پيش از انقلاب، شور اسلامی بود که آنها را بر می انگيخت امروز ملاحظات قدرت نيز در کار است. آنها به اين نتيجه رسيده اند که حکومت اسلامی تا هنگامی خواهد پائيد که بتواند شمشير اسلام را هر چه در تن و جان ايران فرو تر برد؛ و اگر مردم نه تنها بر شيوه غير انسانی حکومت بشورند، بلکه از جهان بينی آن برگردند، پايان کارش نزديک تر خواهد شد.

 پايان کار رژيم به صورتهای گوناگون ممکن است بيايد و به عوامل زياد بستگی دارد. ولی در باور سران حوزه و حجره حقيقتی است. حکومت اسلامی همراه با اسلام به عنوان يک مدعی قدرت و نه دين در حوزه وجدانيات، در جامعه نابود می شود و اسلامگرائی با به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ايرانی، از صحنه بيرون می رود، چنانکه در گذشته نيز شده است. اين احساس ملی ايرانی يک هماورد بيشتر دربرابر ندارد، و آن عنصر عربی است که به زور اسلام در خودآگاهی ايرانيان جاگير شده است. ايران را غربگرائی تهديد نمی کند ــ اين غرب بود که خاکستر عربی را از تاريخ ايران کنار زد و ايران را به ايرانيان شناساند؛ و ما هر چه غرب را بهتر می شناسيم به ارزشهای تاريخی خود بيشتر پی می بريم. لوحه کورش در پرتو حقوق بشر غربی بود که اهميتش را نشان داد. بازشناسی خيام به لطف ترجمه فيتزجرالد يکی از گوشه های ديگر است. عربها هزار سال است هر چه ايرانی را هم می کوشند عرب جلوه دهند.

* * *

 به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ايران در روياروئی با عنصر عربی، فرايندی است که پس از پيروزی قطعی اسلامگرايان آغاز شد. تصوير درهم و مه آلودی که ايرانيان اسلام آورده و زير بار حکومتهای عرب يا خدمتگزار عرب، از جايگاه تاريخی و هويت ملی خود ساخته بودند زير نور خيره کننده حکومت آخوند و بخش ارتجاعی بازار، از همه پيرايه هايش برهنه شد. تا آن هنگام در تقسيم کاری که حکومت و آخوندها در ميان خود کرده بودند آشکار نبود که همزيستی دو عنصر مسلط ايرانی و اسلامی-عربی چه پيامدهائی می تواند داشته باشد. از ۲۲ بهمن ديگر ترديدی نمانده است. ايران اسلامگرا و عربگرا، ايرانی که خود را يک جامعه اسلامی (نه کشوری که بيشتر مردمانش به ميل خود و نه از ترس کشتن به جرم کفر و ارتداد، مسلمانند) بشناسد؛ و خود را به عربها بچسباند ( در تعبير امروزيش به عنوان يک کشور خاور ميانه ای) همين است. مردمی که آزادی و زندگی بهتر می خواهند می بايد تکليف خود را با خودشان روشن کنند.

 ديگر در ميان ملی مذهبی ها نيز می توان صداهای روز افزون عرفيگرائی را شنيد، و پاره ای از آنان نه از انديشه ژرف، بلکه حساب سرانگشتی آراء ، نتيجه گرفته اند که «با اسلام به جائی نمی رسيم.» آخوندها به پايان راهی که بيش از هزار سال به دل مردمان گشوده بوده اند رسيده اند. اگر با اسلام به جائی نتوان رسيد، به اين معنی که اسلام در سياست، بيشتر سربار شده است تا سرمايه، جامعه ــ که موضوع سياست و قدرت است و بی آن تصورکردنی نيست ــ در آستانه بيرون آمدن از روانپارگی است. بند اسلام از پای سياست می گشايد و ديدگاه ايرانی، گذاشتن ايران بالاتر از همه، يکبار ديگر در صد سال گذشته، خاستگاه قدرت سياسی می شود. تفاوت اين بار در آن است که پيکره اصلی روشنفکران در جدا شدن از عنصر عربی به نقطه برگشت ناپذير رسيده است و توده های مردم نيز آغاز کرده اند برسند.

 ايرانی که بالا تر از همه گذاشته می شود ضد اسلام نيست، چنانکه ضد هيچ مذهبی نيست، و مانند بهترين دوره های خود، و هماوا با درخشنده ترين فرزندان خود، به دين کسان کاری ندارد. حزب اللهی نيز در آن حق زندگی با حقوق برابر خواهد داشت ولی دست و زبانش از تجاوز به ديگران بسته خواهد بود؛ قانون اساسی ليبرال (به معنی حقوق بشر نهادينه شده) راهش را بر در آوردن سياست به خدمت مذهب و استفاده از مذهب برای رسيدن به قدرت خواهد بست. ضد عرب هم نيست و تنها می خواهد از آن جهان تنگ تيرهء هر لحظه آبستن فاجعه ای ديگر فاصله بگيرد؛ آن را به خودش بگذارد و در جهان پيشرفته ترين امروزيان بود وباش کند. گذشته اين ايران در سه هزاره است و آينده اش در غرب، در جهانی که مرزهايش منظومه شمسی است. اين ايرانی است که دارد از قالب فکری عرب-اسلامی بيرون می آيد و جهانی می شود. مسئله آن ديگر سازگار کردن پيشرفت و آزادی با جزميت و تامگرائی و ذهن توتاليتر نيست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله رياضی غير ممکن «تربيع دايره» است؛) بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دريدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ در آمدن از انديشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سياسی و اقتصادی است.

 اين ايرانی تاريخش را با ايده های رواداری، و دولت جهانی، و مسئوليت کيهانی و آفرينشی مشترک انسان با اهورا مزدا آغاز کرد و از اين شرم دارد که پس از سه هزاره، تازه در پيچ و خم فقه پويا و قبض و بسط شريعت و جامعه مدنی مدينه و دمکراسی و حقوق بشر اسلامی سرگردان باشد. او با جهان تازهء جهانروائی و جهانگرائی، از هر ملت کهن ديگری مگر يونانيان و روميان (ايتاليائيان) همروزگار تراست. برگشت به آن گذشته نه از تفاخر است نه از آرزوی بيهوده تکرار. ولی يادآوری آن برای ذهنهائی که با نگرش معاملاتی به اخلاق و دين پرورش يافته اند و بزرگترين آرزوی زندگی شان خاک سپردگی در مشاهد است ضرورت دارد. ما بيش از اندازه خود را به تاريخ يک دوران معين، دوران زيستن در زير شمشير خونريز عربها ــ که آن را موضوع پرستش کرديم ــ سپرده ايم. به عنوان «نخستين ملت تاريخی،» نخستين ملت با نگرش پويا به زمان، (هگل) ما تقريبا همه اسباب همشهری شدن با جهان امروز را داريم. کمبود ما کنجکاوی علمی و روحيه ليبرال است که می بايد بيش از اينها از غرب بگيريم و هر گام که از آن جهان عربی-اسلامی دور تر شويم بيشتر خواهيم گرفت.

 آئين زرتشتی به ما آموخت که انسان نه تنها مسئول سرنوشت خويش، بلکه جهان هستی درگير جنگ هميشگی نيروهای نيکی و اهريمنی است، تا آنجا که خداوند بی ياری انسان بر نيروهای اهريمنی پيروز نخواهد شد. اين درجه مسئوليت و توانائی و حق فرد انسانی را در هيچ مذهب و مکتب فلسفی و اخلاقی نمی توان يافت. افسوس که ايرانی همتش را نيافت و از همان زمان به هر خرافه ای تسليم شد. هخامنشيان ايده های جهانروائی و جهانگرائی را همان در آغاز شاهنشاهی خود به عمل گذاشتند.

 رواداری مذهبی، و قانونی که حقوق مردمان را، اگر چه همان حقوق محدود را، در سرتاسر شاهنشاهی حفظ می کرد )«قانون پارسها» که به گفته هرودوت مانند شب و روز تغيير ناپذير بود) نخستين بار جهانروائی universalism را به معنی ارزشهائی که در سرتاسر يک شاهشاهی بزرگتر از هر چه پيش از آن، يکسان بود، به مردمان شناساند. يک دوره دويست ساله صلح پارسی Persica Pax نخستين آزمايش جهانگرائی globalism-zation بود. زير ساخت اين جهانگرائی را شبکه شاهراه ها و چاپارخانه و برجهای مخابرات و نظام بانکی پيشرفته و «دريک» (درباری،) سکه زر با عيار ثابت و با پشتوانه خزانه سرشار شاهنشاهی (برگرفته از سکه زر ليدی در سده هفتم پيش از ميلاد) و تيرانداز پارسی نقش بسته بر پشت آن، وپيام ترديد ناپذيرش، همه از نخستيها در جهان، تشکيل می داد. ارزش و قانون اگر بخواهد از صفحات کتاب بيرون بيايد به پشتوانه قدرت نياز دارد. هخامنشيان از نظر زيباشناسی نمادهای پر قدرت خود نيز ــ از معماری گرفته تا سنگ نبشته ها و پيکرتراشی ها و آذينها و همان دريک ــ شگفتاور بودند.

 اکنون نسل تازه ايرانيانی که ماهيت جهان بينی آخوندی را در يک حکومت و جامعه اسلامی زيسته اند و جهان عرب را از روشنفکر مصريش گرفته تا شيخ سعودی و تروريست و کاميکاز اندونزی تا مراکشی آن ديده اند، بهتر می دانند که از کدام گذشته بگيرند و به کدام آينده بنگرند. جمهوری اسلامی بدهیهای تاريخی عنصر عربی- اسلامی را به عنصر ايرانی، در گشودن گره روانی ايرانيان با انگشتان خون چکان حزب الله و «دانشگاه» و «بهشت»های رسوايش، باز پرداخته است. ما ديگر نمی توانيم دچار روانپارگی باشيم. خودمان نتوانستيم، ولی آخوندها در بيست و پنج ساله فرصتشان برايمان چاره ديگری جز رفتن به ژرفاها و ديدن پشت پرده ها نگذاشتند. جای اسلام در وجدان مردمان است، و جای جهان عربی در خاور ميانه تا گلو فرو رفته در گلزار quagmire فرهنگی و اجتماعی و سياسی بيزارکننده اش. ديگر در جامعه و سياست ما نقشی برای جهان اسلامی و خاور ميانه نمی توان نمی توان يافت و در فرهنگ ما احساس مذهبی جا را برای تجربه های ديگر انسانی تنگ نخواهد کرد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 (*) نظامی [شاعر ترک باکو] وقتی می گفت (همان هنگام که گويا ايران به گفته ملی مذهبی های بعدی مرده بود) «همه عالم تن است و ايران دل» چيزی از ايده ايرانی در سرمی داشت. آن سخن در زمان خود او چندان دور از واقع نمی بود؛ ايران آن سه سده دهم تا دوازدهم می توانست «دل زمين» شمرده شود. ‏

فوريه‏ ٢۰۰۴‏ ‏‏‏ ‏
www.d-homayoun.info