فهرست
پيشگفتار
كمبودهای استراتژی توسعه ايران ۵٧-١۳۳٢
الف ـ در زمينه سياسی
ب ـ در زمينه اجتماعی
پ ـ در زمينه اقتصادی
نتيجه
زمینه های انقلاب ایران
ایران در برابر اسلام
شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی
غربزدگی و غربگرایی
یك انقلاب نالازم
برندگان انقلاب
یادداشتها
نگاهی به گذشته برای ساختن آينده
آشتی با تاريخ
دگماتيسم های مذهبی و سياسی
اصول فكری يك جامعه نوين
یادداشتها
نگاهی به
گذشته برای ساختن آينده
پس از نزديك به سه سال كه از انقلاب و جمهوری اسلامی در
ايران می گذرد اكثريت بسيار بزرگ ايرانيان بطور قطع از سرنوشت دردناك خود چه
در سطح فردی و چه در سطح ملی به تنگ آمده اند. جز افراد و گروههای معدود، همه
ايرانيان در وضع بدتری نسبت به گذشته بسر می برند. سطح زندگی شان پايين و
كيفيت زندگی شان غيرقابل تحمل و وحشتناك است. مردم نه از آزاديهای سياسی و
حقوق مدنی برخوردارند و نه حتی از آزاديهای شخصی. امنيت از كشور رخت بر بسته
است و قانون جنگل بر اجتماع حكمروا گرديده است. ارزش جان انسانی با گوسفند
برابر است. توسعه فكری و فرهنگی يكسره متوقف شده است و پايه های اقتصاد كشور
فرو می ريزد.
جماعت توطئه گری كه در پايان ۱٣۵٧ خود را بر دوش ملت ايران سوار كردند وارث
يك خزانه سرشار، درآمدهای شگرف نفتی، صنعت و بازرگانی پررونق، دستگاه اداری
مجهز، ارتش نيرومند و پشتيبانی بين المللی بودند و خودشان ادعا می كردند ٩۸
درصد مردم را پشت سر دارند، آنها در كمتر از دو سال همه چيز را از دست دادند.
نه تنها نتوانسته اند از آنهمه امكانات مادی و معنوی، كه نخستين نخست وزير
جمهوری اسلامی با چنان شگفتی و ستايش از آنها سخن می گفت، برای ساختن يك كشور
ازاد و آباد استفاده كنند چنان ويرانی در هرجا به بار آورده اند كه ملت بايد
ده سال شب و روز بكوشد تا آثار شوم اين دوران كوتاه را جبران كند. حتی
نتوانسته اند امنيت خارجی و تماميت ارضی ايران را حفظ كنند و با سياستهای
نادرست و غرضهای شخصی خود كار را به جايی رسانده اند كه كشوری مانند عراق جرئت
يافت و به ايران هجوم آورد و بخشی از سرزمين ملی را اشغال و شهرهای استانهای
مرزی را ويران و يكی دو ميليون تن را بی خانمان كرد.
كشور ما در سه ساله گذشته دچار آنچه حكومت جمهوری اسلامی ايران می نامند
بوده است. اما اين پديده نه حكومت است، نه جمهوری است، نه اسلامی است و نه
ربطی به ايران دارد – هرچند بايد پذيرفت كه مسلماً «جمهوری اسلامي» هست.
حكومت نيست زيرا دهها مركز قدرت در گوشه و كنار كشور هركدام ساز خود را می
زنند. قوانين، حتی قانون اساسی، هر روز نقض می شود. هيچ كس قدرت تصميم گيری و
اجرای تصميم ندارد. هرچه هست مبارزه قدرت ميان جناحهای مختلف، ميان اركان
حكومت، ميان مركز و استانها و ميان نهادهای گوناگون نظامی و غيرنظامی است.
جمهوری نيست زيرا بدترين صورت ديكتاتوری است، يك نظام توتاليتر كه قانون اساسی
آن مردم را رسماً در شمار صغار و محجورين قلمداد كرده است و اختيارات را به يك
فرد داده است كه طرفدارانش او را تا حد معصوم و پيغمبر بالا برده اند. اين
رژيمی است كه می كوشد يك شيوه زندگی و يك طرز فكر را بر مردم تحميل كند و
آنها را حتی در خانه هايشان آزاد نمی گذارد.
اسلامی نيست زيرا اسلام ربطی به زورگويی و قتل و خودكامگی و تبعيض دست كم
ميان مسلمانان – ندارد. اسلام به هركس عمامه ای سر بگذارد حق نمی دهد مردم را
بكشد و اموالشان را غصب كند. اسلام دين يك مشت رياكار و مقام پرست و آدمكش و
وسيله مال اندوزی و تجاوز نيست. اين جمهوری اسلامی بد ترين ضربتها را به اسلام
در ايران زده است. به نام اسلام صورت خشن تر و زننده تری از فاشيسم را به كشور
تحميل كرده است. بيشتر مسلمانان در ايران و بيرون از ايران از آن بيزارند و
روی برگردانده اند.
و اين رژيم ربطی به ايران ندارد. ملاهای حاكم با هرچه ايران و ايرانی است
مخالفند. حتی در گرماگرم جنگ خارجی نمی توانند دشمنی خود را با عنصر ملی و
ايرانی پنهان دارند. آرزوی آنها كشوری است كه حتی زبانش هم عربی شود و تاريخ
سه هزار ساله اش به عنوان يك ملت متمايز از ديگران فراموش گردد. دشمنی شان با
فرهنگ ايرانی بر بيزاريشان از هرچه فرهنگ است افزوده شده است و اگر بيشتر
بپايند ايران را به صورت يك بيابان فرهنگی در خواهند آورد.
جز در زمانهايی كه كشور ما زير اشغال قبايل عرب و مغول و تاتار بوده هرگز
حكومتی در تاريخ ايران اينهمه به منافع ملی و مصالح مردم بی اعتنائی نشان
نداده است. علت اينهمه بی پروايی را نبايد صرفاً در شخصيت و روحيات سران رژيم
جستجو كرد، با آنكه هر بررسی سطحی در اين زمينه شخص را از درنده خويی و
آزمندی و آزادی مطلقشان از هر ملاحظه اخلاقی (جايز دانستن و حتی مشروع شمردن
دروغ و نيرنگ و ريا) به هراس می افكند. علت را بيشتر بايد در فلسفه حكومتی
آنان جست. ملايان پايه حكومت خود را بر الوهيت گذاشته اند. حكومتهای ديگر پس
از قرنها تحول در انديشه سياسی و بدور افكندن نظريه های «حكومت خدايي» و «حق
الهی پادشاهان» پايه فلسفی خود را بر منافع عمومی افراد جامعه قرار داده اند.
مشروعيت حكومت بر رضايت حكومت شوندگان استوار است و هنگامی كه چنين پايه ای
برای حكومت پذيرفته شد دست كم حفظ ظواهر جلب حكومت شوندگان برای بقای حكومت
لازم می آيد.
ولی وقتی حكومت پايه الهی يافت و كسی يا كسانی دعوی كردند كه از سو و به نام
خدا حكومت می كنند؛ و حزبی اعلام كرد كه مخالفت با آن مخالفت با اسلام است؛ و
هركس با سياستهای رژيم موافق نبود «محارب با خدا» اعلام شد ديگر حتی لازم
نيست وانمود كنند كه مصالح مردم را در نظر دارند. آنگاه به آسانی می توانند
بگويند مردم برای آزادی و رفاه و نان ... انقلاب نكردند. آنها برای جمهوری
اسلامی قيام كردند و در جمهوری اسلامی بايد كشت و كشته شد.
زيرا جمهوری اسلامی اساساً برای اين جهان نيست. هدف نهائی آن مرگ و جهان
ديگر است و اين يك اشكال بنيادی ديگر مذهب رزمجو (ميليتانت) است: قدری بودن و
مرگ پرستی و شهيدپروري؛ بی اهميت دانستن جهان گذران و همه توجه را به آخرت
بستن. جهان بينی اسلامی، چنانكه در ايران شناخته شده است، برای جان انسان و
فرديت و بهروزی او ارزشی نمی شناسد. انسان مصرف كردنی ترين چيزهاست. آزادی و
اراده او قدری ندارد، چنانكه رأی اكثريت به چيزی گرفته نمی شود. حق با انسانها
نيست. الوهيت را چنان بكار می برند كه جايی برای انسانيت نيست. با چنين جهان
بينی، آسان می توان مردم را پيوسته به كشتن و روانه گورستان كردن بشارت داد.
آن «قاضی شرع» كه بی تحقيق حكم به كشتن می دهد و استدلالش آن است كه محكوم اگر
گنهكار بوده بحثی نيست و اگر بيگناه بوده به بهشت می رود در واقع نتيجه منطقی
را از يك دستگاه فكری می گيرد كه فرد بشری در آن جايی ندارد و بايد زندگيش را
در اين جهان گوسفندوار به تقليد و اطاعت بگذراند و همواره در انديشه آن جهان
باشد.
حكومتی نيز كه در آن چنين آميخته ای از استبداد و هرج و مرج حكمفرماست. نتيجه
ناگزير يك فلسفه سياسی است كه سياست را در قلمرو مذهب می شناسد و برای مجتهد
يا فقيه حق فرمانروايی بر همه زمينه های زندگی شخصی و اجتماعی قائل است. از
آنجا كه هيچ مجتهد و فقيهی كم از ديگری نيست. احكام مستبدانه مراجع گوناگون،
هركدام در هرجا بتوانند و هريك چنانكه خود تعبير می كند، جاری خواهد بود. نيز
چون مقام مجتهد را صرفاً شمار پيروان و پر بودن خزانه اش تعيين می كند، آن كس
كه به هر شيوه و با دست زدن به هر وسيله مال و پيروان و زور بيشتری می يابد
ديكتاتوری خود را تحميل خواهد كرد. در چنين نظامی پايه واقعی ولايت فقيه را
همان شيوه ها واسباب سياستگران قدرت طلب می سازد و دعوی ميراث بری از پيامبر و
امامان بهانه ای خود ساخته بيش نيست. جمهوری اسلامی قمار خطرناكی با اسلام
كرده و باخته است. اگر حكومت حق آخوند است و آخوند ثابت كرده است قادر به
حكومت نيست پس فلسفه سياسی او بی اعتبار است. ملايان حاكم اسلام را به آزمايشی
كشانده اند كه بخت برد نداشته است.
نمی توان اجازه داد اين هرج و مرج و وحشيگری بيش از اينها زندگی فردی و ملی
ايران را به تباهی كشاند. اين نتيجه ای است كه بيشتر ايرانيان در هرجا بدان
رسيده اند. ولی از اين مهمتر ساختن جامعه آينده ايرانی است. جامعه ای بدور از
زياده رويها و اشتباهات و كوتاهيهای گذشته، جامعه ای كه بتواند از آخرين
فرصتهای بازمانده در دو سه دهه آينده برای گشودن مشكل واپسماندگی استفاده كند.
اين كار را بايد در همين گير و دار آغاز كرد. ما وضع كنونی را نمی خواهيم.
بجای آن چه می خواهيم؟
سرمايه هايی كه برای رهانيدن ايران و باز ساختن آن داريم اينهاست: مردم،
تجربه ملی و پس از همه اينها منابع طبيعی و سازمانی كشور. بايد اين سرمايه ها
را بسيج كرد و درست بكار برد. در اين ميان بزرگترين سرمايه ما يعنی نسل كنونی
ايرانيان است كه بيشترين آسيبها را ديده است. تا اين مردم در شرايط كنونی
پركندگی، تلخكامی، بی اعتقادی و سرگشتگی بسر می برند و تا چنين زخمهای ژرف
كينه و دشمنی بر پيكر خود دارند نخواهند توانست به جايی رسند كه فرمانروای خود
باشند و تا وقتی اين مردم زمام كارهای خود را در دست نگيرند كشوری واپسمانده
خواهيم ماند.
بازسازی ايران به عنوان يك ملت كه بتواند در يك چهارچوب ملی عمل كند، بساط
استبداد آخوندی را برچيند و حركت خود را بسوی بزرگی از سر گيرد بزرگ ترين هدف
فعاليت سياسی در اوضاع و احوال كنونی است. واژگونی دستگاه آخوندهای حاكم يك
نتيجه فرعی چنان فعاليت سياسی و تنها يكی از انگيزه های آن خواهد بود و
بدور انداختن اين نظر كه ايران مهره بی اراده ای در شطرنج جهانی بيش نيست و
سرنوشت آن در امريكا و انگليس و شوروی تعيين می شود نخستين گام است. ذهن
ايرانی در طول نسلها عادت كرده است در كارها مشيتی ببيند، نيرويی برتر از
اراده او كه سير امور را بهرحال تعيين می كند. در گذشته اين مشيت جنبه مافوق
طبيعی داشت، از هنگامی كه اروپاييان، بويژه انگليسها، در ايران نفوذ يافتند به
آنان نيز نيرويی برابر با آن مشيت در امور ايران نسبت داده می شود. در يك نسل
گذشته امريكاييان نيز برای ايرانی معمولی دارای چنين قدرتی شده اند.
ديدن دست انگليس و امريكا در پشت هر رويداد سياسی و قلمداد كردن تاريخ چند
سال گذشته ايران به صورت سلسله ای از توطئه ها و نقشه های آن دو كشور، بحث
كنونی محافل ايرانيان داخل و خارج كشور را در بخش بزرگتر آن شبيه درامها و
تراژديهای يونانی كرده است كه خدايان پيوسته در امور انسانها جهت می گيرند و
انسانها بی اراده دستخوش نقشه ها و خواستهای آنانند. برای اين گروه ايرانيان
ناتوانی امريكا و انگليس در اداره امور خودشان هيچ ارتباطی به قدرت مشيت
وارشان در ايران ندارد. به انگليس، يك قدرت درجه دوی نظامی و اقتصادی و پاره
پاره شده در يك جنگ طبقاتی، و امريكا، بويژه امريكای كارتر، سرگردان در ميان
سياستها و مراكز قدرت متضاد، چنان طرحهای درازمدت پيچيده ای نسبت داده می شود
كه خود انگليسها و امريكاييان را به شگفتی می اندازد.
حتی اينكه نتيجه اين توطئه ها به زيان جهان غرب – بيش از دو برابر شدن بهای
نفت وارداتی امريكا، آبروريزی و گروگانگيری، از دست رفتن ميلياردها دلار
صادرات سالانه، تشديد بحران و ركود و بيكاری در دنيای غرب و تقويت آشكار
موقعيت شوروی در حوزه خليج فارس تمام شده است، اهميتی برای نظريه بافان
«توطئه بزرگ» ندارد. اين حقيقت كه «بی بی سي» جانب مخالفان رژيم گذشته را
گرفت – كاری كه رسانه های همگانی خود ايران بسيار بيش از آن كردند – يا ژنرال
هويزر در پايان كار رژيم به ايران آمد تا شايد چيزی را از ميان ويرانه ها نجات
دهد؛ يا چند روزی پيش از رفتن شاه از ايران – كه تصميم خودش بود و كسی لشكری
نكشيد – در گوادالوپ سران غربی درباره ايران پس از شاه گفتگو كردند بس است تا
ثابت كند كه امريكا و انگليس از سالهای نامشخص و مورد اختلاف پيش نقشه ای
ريخته اند و گام به گام تا اجرای كامل آن – جنگ ايران و عراق يا هر حادثه
ديگری كه روی دهد – پيش آمده اند.
كسی حتی به اسناد منتشر شده مربوط به سالهای ٩-١٩٧۸ و اظهارات مسؤولان
امريكايی كه خبر از يك سردرگمی و ندانم كاری باور نكردنی می دهد توجهی نمی
كند. سهم قطعی اشتباهات مسئولان رژيم گذشته و نيز مخالفان آن در روی كارآمدن
ملاها در اين نظريه بافيها همان اندازه پايمال می شود كه نقش قطعی ايرانيان در
تعيين سرنوشت آينده خودشان. هرچه هست انتظار تحولات سياسی امريكا و رفتن آن و
آمدن اين است. همه دست روی دست گذاشته اند تا «آنها كه ما را به اين روز
انداختند خودشان هم كارها را درست كنند.» كمتر كسی حاضر است بپذيرد كه اين
خود ما بوديم، هريك در جای خود و به شيوه خود، با كارهايی كه كرديم و نمی
بايست و نكرديم و می بايست، كه خود را به اين روز انداختيم. و اين تنها خود ما
هستيم كه می توانيم به آينده ای كه می خواهيم برسيم. درجه مداخله بيگانگان در
كارهای ما بيش از همه بستگی به آن دارد كه خودمان چه اندازه چنين امكاناتی
برای آنان فراهم آوريم.
از همه ايرانيان نمی شود انتظار داشت نارساييها و محدوديتهای جدی ابر قدرتها و
قدرتهای درجه دوم ديگر را بشناسند. اما دست كم می توان انتظار داشت فهرست
دراز ناكاميها و شكستهای آنان را در عرصه های گوناگون از پيش چشم بگذرانند.
اگر آنها معمولاً نمی توانند به آنچه می خواهند برسند دليلی ندارد كه وقتی پای
ايران به ميان آيد قادر مطلق باشند. سهم ابرقدرتها در امور جهانی انكار كردنی
نيست ولی قدرت آنها را شرايط گوناگون محدود می كند. در اين محدوده وسيع هر
ملتی كم و بيش ميدان كافی برای عمل دارد.
اما ملتی می تواند اراده خود را اعمال كند كه در ميان خود پاره ای توافقهای
اساسی كرده باشد، ملتی كه گروههای گوناگون آن به بهانه های سياسی يا
ايدئولوژيك يا تضاد منافع آماده از ميان برداشتن يكديگر از روی زمين نباشند.
اختلاف و حتی دشمنی در ميان عناصر و گروههای يك جامعه امری ناگزير است، مگر
آنكه دشمنی ها به جايی رسند كه موجوديت ملت را تهديد كنند. در آن شرايط است كه
بيگانگان نقش مؤثر در امور ملت خواهند يافت و ديگر رهايی دشوار خواهد بود. اگر
ملتی نتواند با اختلافات درونی خود زندگی كند و در ميان خود همزيستی داشته
باشد به نابودی تهديد خواهد شد. اينكه بسياری از ايرانيان آگاه نگران آنند كه
كشورشان به روزگار لبنان دچار شود مبالغه نيست. در لبنان نيز مخالفان، نابود
كردن يكديگر را بهتر از همزيستی با يكديگر يافته اند و بيگانگان به دست اندازی
پرداخته اند و كار بدينجا كشيده است.
ما اگر نخواهيم سالهای آينده را نيز، مانند گذشته در آشفتگی و سرگردانی و هدر
دادن نيروها و خونريزی و برادركشی از دست بدهيم بايد در پی يگانگی ملی باشيم.
نه به اين معنی كه همه يكسان بينديشند و عمل كنند. بلكه به اين معنی كه همه
بتوانند در يك نظام با هم بسر برند و حق اظهارنظر و فعاليت و رقابت، حق حيات
برای يكديگر قائل باشند. هر اختلاف به معنی دشمنی نيست و هر دشمنی نبايد به
رويارويی تا آخرين نفس بينجامد. در روحيه ايرانيان كنونی چنين گرايشهای
خطرناكی را بسيار می توان يافت و همين است كه ادامه زندگی ملی ما را تهديد می
كند.
دشمنی با رژيم كنونی ايران زمينه ای كافی برای يگانگی ملی نيست. آنها كه می
گويند اول بايد به اين معركه پايان داد و بعد ديد كه هركس چه می كند غافل از
آنند كه همين طرز فكر بود كه در ١٣۵٧ گروههای مختلف را در حركتی كه به زيان
تقريباً همه آنها بود و ايران را به نابودی تهديد می كند متحد ساخت. يگانگی
بايد بر مبنای سازنده تری استوار باشد، يعنی بر تفاهم تاريخی و نقادی و
ارزيابی دوباره تجربيات ملی و در آوردن آن به صورت يك زمينه مشترك. آنها كه با
هم فراز و نشيبهايی را گذرانده اند و درك كرده اند تفاهم بيشتری می يابند تا
كسانی كه صرفاً به يك هدف آنی می انديشند و پس از رسيدن به آن آماده اند
احياناً گلوی يكديگر را هم بدرند.
عظمت تلاشی كه در پيش است، چه در مرحله براندازی استبداد آخوندی و چه پس از
آن برای برقراری نظم و قانون و بازسازی ايران، يك كار تشكيلاتی پردامنه را
ايجاب می كند. بايد هزاران و هزاران ايرانی، هريك در حوزه توانايی خود، باهم
از نزديك كار كنند. چنين همكاری بی توافقهای گسترده ميان آنها، حداكثر توافق و
نه حداقل توافق كه آسانگيران پيشنهاد می كنند، امكان نخواهد داشت. از اين
گذشته اگر زمانی برای بحث و رسيدن به يك همرايی (اجماع) باشد اكنون است. در
ايرانی كه فاشيستهای مذهبی برجای خواهند گذاشت كسی وقت و يارای بحث نخواهد
داشت.
بازگشت به ايران و براندازی حكومت ملايان البته برای اكثريت بزرگ مخالفان
رژيم كنونی يك رهسپاريگاه طبيعی است، ولی پس از آن چه؟ برای آنكه بتوان
اكثريتی را در راه نگهداشت و پس از رسيدن به مقصد نيروی همبسته آنها را حفظ
كرد بايد ميانشان يگانگی يا نزديكی فكری و ايدئولوژيك برقرار باشد. در اين
صورت نيروها روی سردرگمی يا رقابتهای شخصی يا زير تأثير رويدادهای روز پراكنده
نخواهند شد و هدر نخواهند رفت.
آنها كه می گويند بايد همه اختلافها را كنار گذاشت و تنها در انديشه پيكار با
خمينی بود در صف متحد خود چه جايی برای سران رژيم اسلامی و مسئولان مستقيم
ويرانيها و كشتارها و غارتها كه در نبرد درونی قدرت شكست می خورند و يكايك به
مخالفت با جمهوری اسلامی رانده می شوند در نظر می گيرند. آيا صف متحد گنجايش
قصابان اوين را نيز خواهد داشت؟ يك ائتلاف بزرگ با يك هدف منفی و حداقل توافق،
آن سلاح برنده ای نيست كه بتواند خونخواران مكتبی را به زير اندازد و آن
نيرويی نيست كه ايران از هم دريده و نيمه ويران پس از آنها را به صورت كشوری
در آورد كه به آينده اش اميدی بتوان داشت. جنبشی كه همه را در بر گيرد جنبش
نيست، توده بی شكلی است كه در تضادهای درونی خود توان حركت را از دست می دهد.
اگر اكثريتی از ايرانيان بتوانند بر سر آنچه از تجربه ملی و خودآگاهی مشتركشان
ريشه گرفته همرای شوند تندتر و دورتر خواهند رفت. چنانكه ظريفی گفته است آشتی
ملی را با آش ملی نبايد اشتباه گرفت.
نمونه هايی كه برای ائتلاف و همراهی سازمانها و گروههای گوناگون در راه هدف
يگانه می آورند گمراه كننده است. در دوران اشغال فرانسه احزاب از چپ و راست و
ميانه رو با اختلافات سخت ايدئولوژيك بر ضد دشمن بيگانه در جنبش مقاومت
همداستان شدند. در سازمان آزاديبخش فلسطين گروههای افراطی چپ و راست با ميانه
روان در زير يك چتر گرد آمده اند. تفاوت وضع كنونی ايرانيان با اين نمونه ها
در آن است كه در هر دو مورد سخن از احزاب و سازمانهای نيرومند و سازمان يافته
است نه افراد و دسته های كوچك بيشمار كه نه استواری سازمانی دارند نه بهم
بستگی ايدئولوژيك. اگر هم زمانی بتوان و لازم باشد چنان ائتلافهايی ترتيب داد
بايد سازمانها و احزابی داشت كه نيروهای پراكنده را گرد آورده باشند. براين
تفاوت بايد اشغال بيگانه را در آن دو مورد افزود كه با همه ماهيت ضدايرانی
حكومت كنونی ايران برآن قابل انطباق نيست و پيكار ملی را از يك انگيزه عاطفی
نيرومند بی بهره می سازد.
در جنبش مقاومت فرانسه يا سازمان آزاديبخش فلسطين، احزاب و سازمانهای شركت
كننده هرچه هم در ميان خود اختلاف داشتند يا دارند پيوسته به يكديگر وعده
تصفيه و برپا كردن اردوگاههای آموزشی نداده اند و احتمالاً دستشان به خون
يكديگر آلوده نبوده است.
آشتی با تاريخ
برای رسيدن به يگانگی ملی بايد نخست با يكديگر و تاريخ
خود آشتی كنيم و به عبارتی به يكديگر و به تاريخ خود يك عفو عمومی بدهيم.
بيشتر افراد ملت از هر طبقه در يك موقعيت هستند. جز چند صدهزار نفری بقيه
ايرانيان سرخورده و ناخرسندند. هيچ كدام نمی خواستند سرنوشت خود و كشورشان اين
باشد كه هست. آنها در هر موقعيت و هر جبهه ای بودند قصدشان بهبود و اصلاح بود
و امروز همه شكست خورده اند. پذيرفتن اين حقيقت می تواند خود پايه ای برای
آشتی ملی باشد. همه اشتباه كرده اند و فريب خورده اند. همه سهمی در مسئوليت
مشترك ملی داشته اند و همه آسيب و زيان ديده اند. اينكه كسی كمتر يا بيشتر
اشتباه كرده يا زيان ديده، يا اشتباهاتش از عمل برخاسته يا بی عملی، يا
اشتباهات خود را نشان داده يا فرصت آن را نيافته اهميت ندارد زيرا جز آنها كه
دستشان به خون مردم و اموال عمومی آلوده است بقيه نيت خوب داشته اند.
نبايد كاری كرد كه پس از پايان يافتن اين كابوس باز ايرانيان بر سر ويرانه
های كشور خود بنشينند و خرده حسابهای كهنه را تسويه كنند و هر گروه كه خود را
يك آب شسته تر از ديگران می داند به آنها اجازه نفس كشيدن ندهد. در تحليل آخر
هيچ كس شسته تر از ديگران نيست. همه ايرانيان مسئول آنچه بر سرشان امده هستند
و نبايد بيهوده تقصير را به گردن اين و آن بيندازند. هركس با انصاف به گذشته
خودش بنگرد خواهد ديد كه درجايی كوتاه آمده است. اگر چنين نبود ما در وضع
كنونی قرار نداشتيم. اگر در ايران همه يا اكثريتی درست رفتار كرده بودند كی
همه چيز به خطا می رفت؟
انقلاب اسلامی را يكسره ساخته دست بيگانگان و فراورده توطئه های مرموزی مانند
«كمربند سبز» انگاشتن برای بيشتر ايرانيان نوعی آسايش خاطر در سرگردانی و
تكان روحی سه ساله گذشته فراهم كرده است. پس از شيفتگی مذهبی سه سال پيش كه
آنهمه ايرانيان بيشمار – اكثريتی از آنان – را فرا گرفت و خمينی گمنام را در
كوتاه مدتی به مقام قهرمانی و نيمه خدايی رساند، اين يك ترياك تازه توده های
ايرانی است. اين ايرانيان از خود نمی پرسند كه چرا خودشان خمينی و ملايان را
می ستودند؛ چرا روشنفكرانشان در بيان سرسپردگی خود به «آقا» از يافتن كلمات
پرآب و تاب در می ماندند، چرا رهبران مخالفشان در يك رقص «هفت پرده» همه
پوششهای ايدئولوژيكشان را يكايك به دور می افكندند و در برابر ولايت فقيه و
جمهوری اسلامی و امت مسلمان برهنه می شدند؟ چرا اكثريت بزرگ نويسندگان در آن
شش ماه آخر رژيم جز در ستايش خمينی و انقلاب او ننوشتند و تا ماهها و سالهای
بعد تا جايی كه می توانستند و اميدی داشتند همچنان ننوشتند؟ چرا مرفه ترين
لايه های اجتماعی ايران، نمايندگان اشرافيت سرمايه و مقام، حتی در آسودگی
پناهگاههای خود در امريكا و اروپا از خمينی دفاع می كردند تا هنگامی كه
اموالشان در ايران به غارت رفت يا كسانشان به زندان افتادند و به دژخيم سپرده
شدند؟
نيروی انقلاب از مردمی برخاست كه ديگر به زحمت می شد كسی را از ميانشان يافت
كه هوادار خط امام نباشد – از توده مردم عادی به همان اندازه كه رهبران فكری
يا سياسی يا صاحبان صنعت و سرمايه. حتی اگر فرض كنيم كه دگمه انفجار را دستی
در خارج ايران فشار داد، ماده منفجره اش ميليونها تنی بودند كه با قلم و قدم و
پول خود به ملايان در پيكارشان ياری می دادند. وقتی نويسندگان پرآوازه چپ و
ليبرال – بی آنكه احتمالاً نماز بدانند – پشت سر ملايان به آنها اقتدا می
كردند و در راه پيمايی ها با شعار جمهوری اسلامی شركت می جستند، وقتی كارمندان
و كارگران در هرجا با اعتصابات خود حكومت را به زانو در می آورند، وقتی
تظاهرات ميليونی به راه می افتاد چه نتيجه ديگری می شد انتظار داشت؟ می گويند
بيگانگان دگمه را فشردند. اما آيا همه آن چندين ميليون تن هواداران فعال و
غيرفعال خمينی عامل بيگانگان بودند؟ می گويند گول خوردند و بی بی سی فريبشان
داد و در سخنان كارتر و همكارانش «چراغ سبز» ديدند. آيا كسی كه گول می خورد و
چشمش به چراغ سبز ديگران است خود مسئول نيست؟ آيا در خيابانهای شهرهای ايران
اتباع بيگانه ميليون ميليون راه پيمايی می كردند و در ادارات و كارگاه های
ايران كارمندان و كارگران بيگانه اعتصاب به راه می انداختند؟
و آنهمه اشتباهات كه حكومتها يكی پس از ديگری در برابر مخالفان نشان دادند،
آنهمه ناتوانی كه در حفظ خود و نگهداری كشور از آنها ديده شد، آنهمه سستی
اراده و ورشكستگی معنوی، كار بيگانگان بود؟ آيا يك حكومت تنها بايد به خواست و
اراده خارجی از خود و كشورش دفاع كند و اگر خارجی نخواست، مسئوليت از گردنش می
افتد؟ اگر حكومت جمهوری اسلامی را يك ارتش اشغالگر بيگانه بر ايران تحميل كرده
بود چه اندازه می شد بر سهم خارجيان در انقلاب ايران – آنگونه كه بيشتر ما می
پنداريم – افزود؟ آنها كه امروز نظريه های گوناگون می سازند به پيرامونشان
بنگرند. در ١٣۵٧ دوستان و كسان و آشنايانشان چگونه رفتار می كردند؟ آيا می شد
با آنها حتی يك بحث ساده درباره پيامدهای ترسناك فعاليتهايشان بر ضد رژيم كرد؟
آيا عمومشان نمی گفتند اين رژيم (شاه) برود، هرچه می خواهد بشود؟ اگر آنها
خودشان بودند كه چنين می خواستند ديگر چرا تقصيرها را به گردن اين و آن می
اندازند؟ اگر خيال كرده بودند انگليس و امريكا می خواهند كمربند سبز بكشند چرا
خودشان آلت دست بيگانگان و اسباب اجرای طرحهايشان شدند؟
شايد استدلال كنند كه چنان از حكومتهای گذشته به تنگ آمده بودند كه از خود
بيخود شدند و از اينرو مسئوليت با آن حكومتهاست. بايد پرسيد مگر راه ديگری جز
سر نهادن به خاك در برابر ارتجاع و فاشيسم نبود؟ برای اصلاح يك رژيم، حتی
پيكار با آن، كار ديگری جز اطاعت كوركورانه از نيروهای نادانی و توحش نمی توان
كرد؟ از اين گذشته ايا آن حكومتها جز با پشتيبانی و شركت فعال يا ضمنی همين
ميليونها تن روی كار می ماندند؟ خيابانهای شهرهای ايران را در ماهها و سالهای
پيش از انقلاب اسلامی چه كسانی با فريادهای «جاويدشاه» خود می لرزاندند؟ در
همان ارديبهشت ١٣۵٧ مردمانی كه در مشهد – دهها و صدها هزار – به پيشباز شاه
رفتند از كجا آمده بودند؟
اينگونه بهانه آوردنها و دليل تراشيدنها پيكار كنونی و آينده ملت ايران را
ناممكن می سازد. همه چيز را از چشم بيگانه ديدن جايی برای مشاركت و ابتكار خود
مردم نمی گذارد. كسی دليلی برای دست به كاری زدن نمی بيند. اگر مردم بی اثر
بوده اند، هنوز هم بی اثرند و در آينده هم بی اثر خواهند بود، پس چه نيازی به
تلاش است؟ انقلاب را ساخته و پرداخته ديگران دانستن برای گروههای بی شمار
بهانه آسوده نشستن و انتظار برنده نهائی را كشيدن است و برای گروههای ديگر
دليلی بر اينكه می توان به گذشته در تماميت آن بازگشت و انگار هيچ روی نداده،
روشهای نادرست پيشين را از سرگرفت.
از هم اكنون بسياری دست دركاران گذشته را می توان يافت كه به پشتگرمی نظريه
های گوناگون توطئه، هيچ نقطه سياهی در نظام پيشين نمی بينند. اولاً انقلاب
نبود و فتنه بود. بعد هم به سبب شكست های سياسی و اقتصادی و فرهنگی نظام پيشين
نبود و برعكس از هراس بيگانگان از برآمدن يك ژاپن دوم در باختر آسيا سرچشمه می
گرفت. بنابراين چه جای انتقاد از گذشته است و چه نياز به تلاش برای بهبود و
اصلاح و دگرگونی برداشتها و كاركردهای نادرست و ناپسند آن؟ در برابر كسانی كه
هيچ نقطه روشنی در گذشته ايران نمی بينند، كسان ديگری را هم می توان يافت كه
اگر خيلی بخواهند منصف باشند می گويند عيب گذشته آن بود كه رهبران به اندازه
كافی بيرحم و دلسخت و ديكتاتور نبودند.
ما با شناختن مسئوليت فردی و ملی خود چه برای گذشته و چه آينده، گذشت بيشتری
در برابر يكديگر خواهيم يافت و ارزشهای يكديگر را بهتر خواهيم شناخت زيرا كمتر
كسی از قله های خطاناپذيری بر ديگران خواهد نگريست؛ قضاوتهای ما ميانه روتر و
واقع گراتر خواهد شد. وقتی همه حق را به جانب خود ندانيم ديد انسانی تری
خواهيم يافت كه بيشتر ما سخت بدان نيازمنديم.
بهمين گونه تاريخ ايران، تاريخی كه برای نسل كنونی ايرانيان زنده است، بايد
بخشوده شود. نمی توان پذيرفت كه هر گروه بخشی از تاريخ را مال خود بداند و
بقيه را نفی كند. اين تاريخ مال همه ماست. همه ما در ساختن آن سهمی داشته ايم
و يا از آن برخوردار شده ايم، هركس در جای خود. همه كم و بيش در سود و زيان
شريك بوده ايم. ما هرچه نسبت به يكديگر و مراحل تاريخ ٧۵ ساله گذشته خود كينه
داشته باشيم نمی توانيم تجربه خود را از جهت شدت و تلخی آن با تجربه ملی
آلمانها در صد سال و فرانسويان در دويست سال گذشته مقايسه كنيم. اگر آنها به
اين «پالايش تاريخ» قادر بوده اند ما نيز خواهيم توانست.
بجای محكوم كردن تاريخ خود بايد آن را نقادی كنيم و بهترين عناصر آن را، هرچه
كه سازنده و ماندنی است، بگيريم و در ساختن آينده خود بكار بريم. اين كاری است
كه همه ملتهای پيشرفته كرده اند و می كنند. آنها تاريخ خود را ميان احزاب و
گروهها تقسيم نمی كنند، هركس مدعی دوره ای و منكر دوره های ديگر نمی شود. برای
نقادی و ارزيابی تاريخ اخير خود بايد از عادت ايرانی سياه و سفيد ديدن امور
دست برداريم. عناصر نيك و بد را بايد در هر دوره باز شناخت و از روی پيشداوری
همه چيزها را خوب يا بد نديد. قضاوت ما هرچه باشد هر دوره تاريخ اخير ما نشان
نيك و بد خود را بر زندگی ما و نسلهای پس از ما نهاده است و خواهد نهاد.
انقلاب مشروطيت، نوسازی دوران رضاشاه اول، پيكار ملی كردن نفت به رهبری
مصدق، جنبش اصلاحی محمدرضا شاه و انقلاب ۱٣۵٧ همه از همين جامعه برخاسته اند
و همه در حدود تواناييها و كم و كاستی های نسل معاصر خود بوده اند. ما نمی
توانيم – فرد فرد ما – منكر اين شويم كه سزاوار تاريخی هستيم كه داريم و نمی
توانيم خود را از آن بركنار داريم. علاوه براين در هريك از اين مراحل تاريخی
جنبه های سازنده ای هست كه در هر نظام سالم آينده جای خود را خواهد داشت.
انقلاب مشروطيت به ما يك قانون اساسی داده است كه نخستين سندی است كه به يك
تعبير به امضای ملت ايران رسيد و واقعيتهای جامعه ما را در بر دارد و امروز پس
از ٧۵ سال اصول بنيادی آن همان اندازه برای حفظ يكپارچگی و تعادل ملی ايران
مقتضی است كه در همه ٧۵ ساله گذشته بوده است. سلطنت مشروطه، تفكيك قوای
حكومتی، تضمين حداقلی از حقوق اقليتهای مذهبی و اختيارات داخلی استانها و
شهرستانها از جمله اصول بنيادی قانون اساسی است كه نيروی زندگی خود را همچنان
حفظ كرده است و می تواند پايه پيشرفتهای آينده در همه اين زمينه ها باشد. در
گذشته برای زير پا نهادن اين اصول بهای سنگينی پرداخته ايم و در آينده نبايد
خطای خود را تكرار كنيم.
نوسازی سالهای ۱٣۲۰-۱٣۰۰ نخستين اقدام جدی و پيگير ايران در سده گذشته برای
ساختن يك جامعه امروزی بود. از اين گذشته رضا شاه اول ايران را از تجزيه
رهانيد و آن را در تماميت خود نگهداشت. اراده سياسی راسخی كه او و نسل او برای
حفظ تماميت ايران نشان دادند در بحران آذربايجان نيز يك بار ديگر ايران را از
تجزيه نجات داد. اين هر دو تعهد – كوشش برای امروزی كردن جامعه ايران و حفظ
تماميت و يكپارچگی كشور – بايد در آينده نيز دنبال شود.
پيكار ملی كردن نفت يك برگ درخشان تاريخ معاصر ايران است. به پيام
ضداستعماری اين پيكار بايد همچنان وفادار ماند. ايران بايد سرنوشت خود را و
منابع ملی را در كف داشته باشد و به هيچ بيگانه ای اجازه تسلط ندهد. روابط
ايران با جهان خارج بايد صرفاً براساس حفظ مصالح ملی ايران و استقلال كشور
تنظيم و اداره شود. اين راهی است كه مصدق پيمود و ادامه آن در توانايی و به
مصلحت ملت ايران است.
جنبش اصلاحی سالهای ۵٦-۱٣٤١ كه به نام انقلاب سفيد شهرت يافت و اصلاحات ارضی و
صنعتی كردن ايران و آزادی زنان در آن جای مهمی دارد دستاوردهای شگرفی در هر
زمينه اجتماعی و اقتصادی داشت و به ايران برای نخستين بار يك پايه صنعتی و
آموزشی داد كه هر حركتی بسوی پيشرفت آينده از آن بهره خواهد گرفت. مفهوم توسعه
ملی همه جانبه در اين دوره به بلوغ خود رسيد و نتايج آن با همه ويرانگری های
جمهوری اسلامی هنوز با ماست و بنيه ملی ما را تشكيل می دهد. پايه گذاری يك
ارتش نيرومند از ميراثهای ماندنی ديگر اين دوره است كه ارزش آن در جنگ با عراق
نشان داده شد – حتی در شرايط فلج و زندانی كردن ارتش.
موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تا آنجا كه به فساد و بدی حكومت و بستگی به
بيگانه مربوط می شود بايد به عنوان يك درس عبرت پيوسته در نظر باشد. اين موج
اعتراض، صرفنظر از مرحله انقلابی مصيبت بار بعدی آن، از چشم پوشيدن بر
واقعيتهای ايران و فدا كردن مصالح عمومی برای هدفها و مقاصد خصوصی برخاست. در
آينده هدفها و نظرات شخصی است كه بايد فدای مصالح عموم شود. انقلاب ١٣۵٧
ورشكستگی نهائی حكومت خودكامه و فردی را نشان داد.
اين انقلاب همچنين طغيانی برضد نابرابريهای آشكار جامعه ايرانی بود. جامعه ما
بايد بسوی برابری هرچه بيشتر فرصتها و امكانات – تا حدی كه فرصتها و امكانات
را نكشد – برود و از فاصله ميان طبقات و گروهها بكاهد. در هيچ يك از اين مراحل
ملت ما به هدفهای خود نرسيد. هر مرحله با اشتباهات و كوتاهيها و سؤ استفاده از
قدرت به درجات گوناگون به شكست انجاميد.
قانون اساسی بازيچه شد زيرا انقلابيان مشروطه – جز قهرمانان انقلابی
آذربايجان – انرژی و عزم كافی برای دگرگونيهای اساسی را نداشتند و در محافظه
كاری و مصالحه بيش از اندازه غرق بودند. ايران در ۱٣۲۰ پايمال تجاوز نيروهای
بيگانه گرديد زيرا رضاشاه اول در سياست خارجی خود و ارزيابی اوضاع جهان اشتباه
كرد. پيكار ملی كردن نفت شكست خورد زيرا مصدق از پذيرفتن بهترين راه حل ممكن
برای حل مسأله نفت به سبب ترس بيهوده از دست دادن پشتيبانی عمومی تن زد و
مسئله نفت را بيش از اندازه و به زيان ملاحظات و ضرورتهای ديگر در مركز توجهات
خود قرار داد تا سرانجام همه چيز از جمله خود پيكار ملی كردن نفت قربانی آن
شد. اصلاحات و نوسازی جامعه ايرانی از گشودن گره فقر و واپس ماندگی بر نيامد
زيرا حرص و مال اندوزی از بالا تا پايين نظام حكومتی را تباه كرده بود و بدی
حكومت و برداشت نادرست از توسعه و وارونگی اولويتها منابع ملی را به هدر داده
بود. موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ در گرداب هرج و مرج و ارتجاع پس از آن
غرق شد زيرا تا آنجا كه به اكثريت بسيار بزرگ انقلابيان مربوط می شد بيشتر يك
حركت منفی و دنباله روانه بود. ايرانيان در شور بی اختيار خود برای كينه جويی
نمی ديدند كه خود را در اختيار نيروهايی گذاشته اند كه از اعماق سياه جامعه
برخاسته اند و قدرت خود را از نادانی و توحش می گيرند. آنها بر ضداستعبداد و
فساد و نابرابری اعتراض می كردند ولی فرمانبر چشم و گوش بسته اقليتی بودند كه
اعتراضشان برضد پيشرفت و دانش و فرهنگ، برضد جهان امروز و انسان نوين، بود.
آنها آوای وحش را در انقلاب خود نشنيدند.
سودی ندارد كه هر گروه بكوشد گناه اين شكستها را به گردن ديگران بيندازد يا
منكر كاميابيها يا ناكاميهای هر دوره مورد نظر خود باشد. اعتبار كاميابيها و
گناه شكستها بردوش همه ايرانيان است. ظرفيت جامعه ايرانی از عهده بيش از آن بر
نيامده است.
چنان هم نيست كه اين تاريخ يا هر دوره ای از آن – جز انقلاب اسلامی – مايه
سرشكستگی ايرانيان باشد. با همه شكستها كمتر ملتی در ميان كشورهای رشد نيافته
تاريخی به پرباری و تحرك ٧۵ ساله گذشته ايران داشته است و از عهده كارهای
نمايان تر برآمده است. انقلاب مشروطه نخستين انقلاب دمكراتيك در كشورهای
آسيايی – افريقايی بود و پيكار ملی كردن نفت در رديف نخستين جنبشهای
ضداستعماری قرار داشت. نوسازی و اصلاحات دوره پهلويها در ميان نخستين تلاشهای
همه جانبه برای توسعه در جهان سوم بشمار می رود و از نظر دستاوردها كمتر رقيبی
برای خود می شناسد. كشورهای معدودی بوده اند كه در شش دهه گذشته در جنبش خود
برای نوسازی از ايران در گذشته اند. ايران تنها كشوری بود كه (در ۱٣۲۵) از
اشغال شوروی دست نخورده بدر آمد. اتريش يك مورد ديگر بود. ولی اتريشيها آزادی
سياست خارجی خود را در برابر دادند. ما بارها سرمشق و الهام ديگران قرار گرفته
ايم – و نه تنها در زمينه های منفی اعتراض و طغيان. شور و انرژی ملی ايرانيان
در يك فوران مداوم، صفحات تاريخ را با پيروزيها و شكست های قابل ملاحظه پر
كرده است. اين ملت همواره از خود استعداد و نيروی زندگی استثنايی نشان داده
است. تاريخ ٧۵ ساله گذشته ما ناشاد است، اما بزرگ است؛ مانند همه تاريخ ما.
اين تجربه مشترك بجای آنكه ما را به جان يكديگر بيندازد می تواند بهم نزديكتر
كند – اگر يكديگر را بفهميم و اين تجربه را درك كنيم. ما اين راه را با همه
اختلافات بهرحال با هم آمده ايم و راه آينده را نيز بهتر است جدا از هم يا بر
ضد هم نپيماييم. در تعيين راه آينده نيز اين تاريخ به كار ما خواهد آمد.
در آوردن دوره های تاريخی از حالت وابستگی گروهی خود، و به تعبيری ملی كردن
تاريخ اخير ايران، به يك عامل اصلی كشمكش ميان گروههای گوناگون پايان خواهد
داد. به زبان ديگر ما می توانيم تاريخ خود را بر سر يكديگر بكوبيم يا آن را
توشه سفر مشترك خود بسوی بهروزی سازيم. می توانيم تاريخ را امری شخصی و حزبی
و گروهی بينگاريم يا مانند تاريخ قديم تر خود بدان رنگ همگانی و ملی بدهيم. در
واقع ميان دوره های تاريخی صدسال پيش يا سی سال پيش تفاوتی نيست. آنچه هست در
حالت عاطفی ماست. زمانی بود كه بحث بر سر تاريخ اخير ايران بخشی از پيكار قدرت
ميان هواداران رژيم و گروههای مخالف آن بود. امروز چنين نيست. همه در يك صف
قرار دارند. آنها كه تنها به دوران پيكار ملی كردن نفت و آنچه «واقعيت انقلاب
ايران» می نامند و در واقع مرحله اعتراض پيش از انقلاب است دلبسته اند، و آنها
كه به نوسازی و جنبش اصلاحی دوران پهلوی اهميت می دهند به يكسان نگران سرنوشت
آينده كشور خود هستند. هر دو مكتب فكری بايد جنبه های مثبت اين دوره های
تاريخی را بشناسند و بپذيرند. پذيرفتن اينكه قهرمانان محبوب ما دچار اشتباه يا
كوته بينی شده اند يا شهامت و روشن نگری كافی نشان نداده اند، يا مردانی كه
عادت كرده ايم منفورشان بداريم پاره ای خدمات حياتی و نمايان به كشور كرده اند
از قدر ما چيزی نمی كاهد و برعكس نشانه بلوغ فكری ما خواهد بود.
در اين ميان انقلاب مشروطه از قبول عام برخوردار شده است و جای خود را در
فرهنگ سياسی ايران يافته است. در ميان ايرانيان كمتر كسی است كه از آن انقلاب
سربلند نباشد. دوران پهلوی و پيكار ملی كردن نفت در مركز كشاكشهای فكری قرار
دارند و انقلاب ١٣۵٧ نيز بدانها پيوسته است. بحث درباره اين دوره ها عموماً
يكسويه و ميان تهی و آغشته به شعار و آلوده دروغ و دشنام يا تملق گويی بوده
است. برای افرادی بحث درباره هريك از دوره ها رنگ شخصی دارد. می كوشند با نفی
يكی يا دعوی ميراث بری ديگری مقاصد خود را پيش ببرند. اما برای بقيه ايرانيان
بسيار آسان است كه تاريخ خود را از حالت بيش از اندازه سياسی شده و شخصی در
آورند و آن را چنانكه هست يعنی مربوط به همه ببينند. بدين ترتيب بسيار آسان تر
خواهد بود كه حوادث و اشخاص در دورنمای مناسب قرار گيرند و اهميت آنها در
تاريخ و سرنوشت ايران شناخته تر شود.
در فضای تبليغاتی و با روانشناسی كنونی ايران بيش از همه ارزشهای واقعی دوران
پهلوی است كه از نظرها دور مانده است. فساد و بدی حكومت و بستگی به بيگانگان،
بويژه در دهه آخر اين دوره، چنان تصوير ذهنی از آن ساخته كه سهم حياتی رضاشاه
اول و محمدرضاشاه در يكپارچه كردن سرزمين و اقوام ايرانی به صورت يك ملت و
ساختن جامعه ايرانی تقريباً از صفر، به زحمت به يادها می آيد. كمتر كسی از خود
می پرسد بدون پهلويها اكنون ايران كجا بود و آيا اصلاً كشوری با اين مرزها و
با اين منابع و با اين زيرساخت اقتصادی و فرهنگی و با اين نيروی انسانی و قدرت
سازمانی می توانست بوجود آيد؟ اينكه ايران در سالهای ميان ١٣٣٤ تا ۱٣۵٧ از
درآمد قابل ملاحظه و در چهار سال آخری آن از درآمد سرشار نفتی برخوردار بوده
آنهمه كارها را كه در سالهای ميان ١٣۰۰ تا ۱٣۵٧ انجام گرفته توضيح نمی دهد و
تازه اگر رضاشاه اول نبود خوزستان برای ايران نمی ماند كه بعدهادرآمد نفت آن
به كار توسعه كشور بيايد.
برای بسياری از ايرانيان دشوار است اوضاع و احوال ايران را در نخستين دهه های
سده بيستم، هنگامی كه رضاشاه اول به بازسازی آن آغاز كرد، يا در سالهای پس از
جنگ دوم جهانی كه نيروهای ارتجاع و تجزيه و هرج و مرج باز سر برآورده بودند،
تصور كند. آنها كافی است به اوضاع و احوال كنونی كشور، دو سه سالی از
فرمانروايی ملايان نگذشته، نظری بيفكنند تا دريابند نادانی و خرافات، و پرستش
مرگ و ويرانی، و ستايش پليدی، و دشمنی با پيشرفت و شعور و دانش با ايران چه
می كرده است. از هم پاشيدگی و بيكاری و بينوايی و ركود و رواج فساد و همه گونه
تباهی ها را در همه جا و همه سطح ها بنگرند تا بدانند در آن ۵٧ سال چه گامهای
غول آسايی برای دگرگونی ذهن و روح و پيرامون در اين كشور برداشته شد.
قدر آنها كه « نه» گفتند و پيكار كردند و سختی كشيدند و قربانی دادند در نزد
همه ايرانيان بايد محفوظ و شناخته بماند. ولی تنها آنان كه آجری روی آجر نهاده
اند و ناچار بوده اند همه چيز را از نخستين آجر بسازند و بالا ببرند می توانند
در تلاش خستگی ناپذير آن سالها عنصر قهرمانانه ای را بشناسند كه ارزشی حتی
والاتر از فراهم آوردن امكانات زندگی امروزی برای دهها ميليون ايرانی دارد. ما
از دستاوردهای آن ۵٧ سال نيز سربلند شده ايم. بزرگی ايران در زيربار نرفتن و
سرپيچی تظاهر كرده است و نيز در سازندگی و آفرينندگی. گرايش عاطفی و فرهنگی
ايرانيان به شهيد و مظلوم پرستی نبايد ما را بر شكوهی كه در ساختن و پيش بردن
است نابينا كند. قدر ايرانيان بيشماری را كه زندگانيهای خود را اسباب ساختن
ايران كردند نيز بايد شناخت و محفوظ داشت.
دشمنی با رژيم گذشته بهردليل باشد نبايد چشمان ما را برانديشه پيشرفت و
نوسازی ببندد – امری كه با شگفتی شاهد آن هستيم. در اعلاميه های گروهها و
شخصيتهای سياسی كمتر نشانی از تعهد به ترقيخواهی و توسعه است. يكی هم اشاره به
بزرگی ايران، ساختن قدرت اقتصادی و نو كردن جامعه آن ندارد. شايد هم پيشرفت را
امری مسلم و خود بخود فرض كرده اند كه لزومی ندارد تا حد يك تعهد، حتی يك
ايمان بالا برده شود. اگر چنين است بهتر است دو سه سال پس از پهلويها و دويست
سيصد سال پيش از آنها به خاطرها آورده شود.
تعادلی كه بايد به انديشه ايرانی باز آورد بخشی در همين جاست. آزاديخواهی،
همچنانكه اعتقاد به عدالت اجتماعی، يك جزء مسلم هر برنامه سياسی برای ايران
است. اما جزء اصلی ديگر آن ترقيخواهی و توسعه است – آنچه كه بايد سنت پهلوی
ناميده شود. بدون ترقيخواهی و توسعه نه آزادی پايدار می ماند، نه عدالت
اجتماعی بدست می آيد، نه خود ملت حفظ می شود. شكستهای پياپی آزاديخواهان در ٧۵
سال گذشته تاريخ ايران – در انقلاب مشروطه، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، در
پيكار ملی كردن نفت و در ۱٣۵٧ – مستقيماً به بی اعتنايی آنان به ضرورت توسعه و
بی خبريشان از مقتضيات و مكانيسمهای آن بر می گردد. همچنانكه شكست پهلويها از
بی اعتقادی شان به آزادی سرچشمه می گرفت.
برای كسانی كه بار توسعه و نوسازی و آباد كردن كشور را بر دوش نداشته اند و
سختی كار را احساس نكرده اند و زندگی شان يا در مخالفت و كناره جويی گذشته
است يا در آسايش و تنعم بی مسئوليت، شناختن قدر كوشندگان و كسانی كه در مشاغل
سياسی و اداری يا در بخش خصوصی، قرن بيستم را به ايران آوردند آسان نيست. ولی
اين مردان و زنان بيشمار نيز از ارزش خويش بی خبرند. شكست ۱٣۵٧ كه خود از همين
ضعف روانی برخاست آنان را متزلزل و به خود بی اعتقاد برجای گذاشته است. پيكار
تبليغاتی حساب شده ای كه از پيش از انقلاب آغاز شده بود و هنوز ادامه دارد و
هدف آن شخصيت كشی و بی حيثيت كردن سران رژيم و در نتيجه خود رژيم گذشته است به
يك احساس عمومی گناه دامن زده است. زياده رويها و بی پرواييهای آن ده پانزده
تن اصلی كه در رژيم پيشين دست خود را بر دارايی های كشور گشوده بودند و
پشتيبانی بيدريغ رهبری سياسی از آنان سايه سياهی بر تصويری انداخته است كه
بهرحال با معيارهای ايرانی درخشان و بيمانند است.
پيش از هرچيز بايد اين پيكار تبليغاتی را دست كم در ميان خود عناصر رژيم
گذشته، آن صدها هزار تنی كه هريك در جايی به آرمان ملی خدمت كردند، متوقف
ساخت. زيرا متأسفانه بيشتر خود اين عناصر هستند كه با لذتی بيمارگونه يكديگر
را به پلشت اتهام و بدگويی می آلايند. هيچ كس نمی تواند با محكوم ساختن ديگران
خود را تبرئه كند و اصلاً نيازی به تبرئه نيست. چه كسانی ۵٧ سال پهلوی را
محكوم می كنند؟ آنها كه در راه جمهوری اسلامی تلاش كردند؟ بهتر است دستاوردهای
آن دوره با دستاوردهای مخالفان آن مقايسه شود.
احساس گناه را بايد بدور انداخت و خود را از جريان عمومی نبايد بيرون كشيد.
كسانی كه ايران را از هرج و مرج و ويرانی پايان سلسله قاجار بدر آوردند و بدان
نيرويی بخشيدند كه همه نادانيها و بدخواهيهای جمهوری اسلامی نيز از نابود
كردنش برنخواهد آمد، در پيروزيها و شكستهای آن دوران بيمانند تاريخ اخير ايران
سهم داشته اند. همه اين مردان و زنان بايد از كرده های خود سربلند باشند؛
اشتباهات آن دوران را بشناسند و از آن پند گيرند. ولی بی اعتقادی به خود و به
عصر خود بيجاست.
آنها كه همه گناهها را به گردن رژيم گذشته می گذارند بايد بپذيرند كه اگر
چنين بود با سرنگون شدنش می بايست همه چيز درست می شد. اينهم كه بگويند كم و
كاستی های جامعه كه كشور را به چنين روزی انداخته ساخته و پرداخته آن رژيم بود
درست نيست. مگر خود آن رژيم جز كم و كاستی های جامعه را منعكس می كرد؟ كسانی
در دشمنی خود تا آنجا پيش می روند كه شور بختی كنونی را ميراث رژيم پيشين می
شمرند. ولی خود آن رژيم از كجا آغاز كرده بود و چه ميراثی برده بود؟ هرگذشته
گذشتگانی داشته است. همه ميراث بر پيشينيان خويشند. از اين گذشته آن ميليونها
تنی كه به هر قيمت می خواستند شاه برود و خمينی بيايد چگونه می توانند شاه را
از پذيرفتن خواست خودشان سرزنش كنند؟ اينگونه استدلالها و بينشهای نيمه كاره
را دشمنان استقلال و رفاه ايران بسيار بكار برده اند و بايد به همانها نيز
واگذاشته شود. آنچه ما نياز داريم شناخت درست رويدادها و نهادن هرچيز در جای
خود است.
ايدئولوژی عصر پهلوی، آميزه ای از ناسيوناليسم و تعهد به توسعه و ترقيخواهی و
عدالت اجتماعی، نزديك به شش دهه ايران را از تجزيه و هرج و مرج رهانيد و بدان
يك زير ساخت فرهنگی و اقتصادی و سازمانی بخشيد كه نه پيش از آن داشت و نه پس
از آن حتی حفظ شد. اين ايدئولوژی در ۱٣۵٧ بيشتر به سبب همين احساس گناه و
روحيه شكست تقريباً بی مبارزه به يك جهان بينی قرون وسطايی تسليم شد. ولی
شكست نخورده است زيرا جايگزينان آن نيروی زندگی ندارند. «جامعه توحيدي»
ملايان مكتبی دوزخی از ستمگری و پليدی و بيدانشی است و «جامعه بی طبقه» ای كه
ماركسيستهای گوناگون و پراكنده وعده می دهند در بخش بزرگتر سياستهای اقتصادی
خود هم اكنون با پيامدهای مصيبت بار در ايران اجرا شده است و از افريقا تا
اروپای شرقی و دريای كاراييب به نمونه های شكست خورده آن فراوان می توان
برخورد.
در ايدئولوژی عصر پهلوی، آزاديخواهی جای چندانی نداشت و اين كمبود بزرگ آن
بود. از اين استدلال كه جامعه برای آزادی آماده نيست – و جامعه برای آزادی
آماده نبود – چنين نتيجه گرفته شد كه بايد تا فراهم شدن همه اسباب آزادی صبر
كرد. رابطه ارگانيك توسعه و آزادی از ياد رفت. فراگرد توسعه هنگامی موفق است
كه با افزايش تدريجی آزدی همراه باشد. توسعه اقتصادی و اجتماعی را بدون توسعه
سياسی نمی توان تصور كرد. همان گونه كه توسعه اقتصادی و اجتماعی مرحله به
مرحله است، توسعه سياسی را نيز نمی توان يكباره بدست آورد.
با اينهمه درباره سهم سنت آزاديخواهی در ساختن ايران نو نبايد مبالغه كرد.
رهبران انقلاب مشروطيت و مصدق – كه در سی ساله گذشته برای ايرانيان بيشمار
مظهر اين سنت آزاديخواهی بوده است – در هر مقايسه درست بيطرفانه در برابر
كارهای بزرگ و نمايان دوره پهلوی تحت الشعاع قرار می گيرند. مصدق به عنوان كسی
كه اجرای قانون اساسی را می خواست، هرچند خود در عمل از آن فراتر رفت، و كسی
كه در بر ابر امپراتوری انگلستان ايستاد، هر چند شكست خورد و می توانست شكست
نخورد، بايد ستايش شود. ولی به مصدق بايد چنانكه بود، يعنی مرحله ای از پيكار
طولانی و هزار سويه ملت ايران، نگريست نه نفی آنچه پيش از او و پس از او انجام
گرفت. دو سهم عمده مصدق در تكامل سياسی ايران جای خود را همواره حفظ خواهد
كرد. او كسی بود كه خطر حكومت مقام سلطنت را يادآور شد: « شاه بايد سلطنت كند
نه حكومت »، و او كسی بود كه بی پرواتر از هر رهبر سياسی ديگری در برابر
امپرياليسم بيگانه قد علم كرد.
شاه مسلماً اشتباه كرد كه بجای آنكه نيروی خود را پشت سر عناصر ترقيخواه قرار
دهد كوشيد همه نيروها را پشت سر خود صف آرايی كند. عشق او به رهبری و
فرماندهی به ويرانيش انجاميد. همه كسانی نيز كه خواستند در پناه شاه سنگر
بگيرند و او را مسئول هر پيشامدی بشمارند به او و كشور خدمت نكردند. اما اگر
ناشكيبايانی بودند كه می خواستند به زور سلطنت كشور را پيش ببرند يا سودجويان
و فرصت طلبانی بودند كه می خواستند به نام سلطنت به مال و جاه برسند، مصدق و
پيروان او نيز پاسخی برای مسايل كشور نداشتند؛ نه برای پيكار ملی شدن نفت، نه
برای توسعه اقتصادی و اجتماعی كشور. در همه سی سال از آنها نه برنامه ای برای
اداره ايران ديده شد نه يك سازمان سياسی كه بتواند جايگزين متقاعد كننده ای
برای حكومت باشد.
سنت ناسيوناليسم و ملی گرايی برخلاف ادعای پاره ای از هواداران مصدق منحصر به
او نيست و ملی گرايان تنها مصدقی ها نيستند. رضاشاه اول و محمدرضا شاه با
نگهداری ايران در برابر دست اندازی بيگانگان و حفظ تماميت ارضی كشور سهمی به
مراتب بزرگتر دارند تا مصدق با ملی كردن نفت.
رضاشاه اول در آن چند سال نخستين سردار سپهی خود، كه حقيقتاً تنها دوران
قهرمانی تاريخ ايران پس از نادرشاه بشمار می رود و سپاهيانش در شمال و جنوب و
خاور و باختر ايران با تجزيه طلبان و عمال روس و انگليس می جنگيدند، ايرانزمين
را از «ممالك محروسه ايران» بوجود آورد ــ سهم اندازه نگرفتنی اش در بيدار
كردن روحيه و غرور ملی ايرانی به كنار ــ و همان بازگرداندن آذربايجان در ١٣۲۵
به ايران، از نظر اهميت خود و پيروزی قاطعی كه بدست آمد، همه پيكار ملی كردن
نفت را منكسف می سازد. البته در ميان ملتی مانند ايرانيان، با افسانه های
تاريخی و فولكور مذهبی آنان، مظلوم پرستی و شهيدپروری به آسانی جای بينش درست
تاريخی را می گيرد. ما در كجا اندازه ها و نسبت ها را نگه داشته ايم كه در
بررسی رويدادهای تاريخی خود انتظار داشته باشيم؟
پافشاری در برجسته تر كردن نقش مصدق و نديده گرفتن سهم بسيار بزرگتر پهلويها
از يك سو و كوشش در لگد مال كردن ياد مصدق و سهم قابل ملاحظه او از سوی ديگر
شايد زيانبارترين پديده سياسی بيست و پنج سال آخر سلسله پهلوی بود. كشمكش بر
سر مصدق و شاه و ٣۰ تير و ۲۸ مرداد بسياری از نيروهای كشور را در آن بيست و
پنج سال تلف كرد؛ روشنفكران بيشمار را از شركت فعال در زندگی سياسی بازداشت و
حكومت را در يك وضع نالازم دفاعی قرار داد، با همه سياستهای نمايشی ناشی از
آن. نيرومند شدن دست بيگانگان يك نتيجه ناگزير ديگر چنان كشمكشی بود. هم شاه و
هم پيروان مصدق در آن بيست و پنج سال ديگر چشمان خود را از واشينگتن بر
نگرفتند. هريك ويرانی ديگری و رستگاری خود را در تحولات سياسی پايتخت امريكا
می جست.
بحث بر سر مداخله امريكا در ۲۸ مرداد از هر دو سو با درجات يكسانی از ناراستی
و بی دقتی و غرض ورزی در گرفت و تصوير را يكسره مسخ كرد. بررسی، هرچند سريع،
آن رويداد كه امروز جزئياتش نيز در اسناد انتشار يافته روشن گرديده است شايد
به فيصله يافتن آن كشمكش، كه بهرحال اكنون بيهوده است، كمك كند. چنانكه از
سندها، از جمله نوشته كرميت روزولت، عامل اصلی «سيا» در ۲۸ مرداد، بر می آيد،
وی با يك ميليون دلار ولی با اطمينان به پشتيبانی ارتش و مردم برای سرنگون
كردن مصدق به ايران آمده بود و تنها ده هزار دلار آن را صرف اجرای طرح خود
كرده بود (۱). آيا اگر شرايط ايران از هر نظر آماده دگرگونی نبود با ده هزار
دلار و يك يا حتی چند ميليون دلار می شد حكومتی را كه دو سال پيش از آن با
چنان پشتيبانی عمومی روی كار آمده بود و يك سالی پيش از آن در ٣۰ تير ۱٣٣۱ روی
نعش صدها تن از جانبازان خود باز به قدرت رسيده بود سرنگون كرد؟
واقعيات ۲۸ مرداد نشان می دهد كه حكومت به پايان تواناييهای خود رسيده بود و
عملاً اشاره ای از سوی امريكا برای زمين زدنش كفايت می كرد. مخالفان نيز با
آنكه همه عوامل را به سود خود داشتند تا وقتی آن اشاره نشده بود جرئت اقدام در
خود نمی يافتند. دست امريكا را در ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ نمی توان نديد. ولی ناتوانی
روزافزون حكومت و وخامت وضع اقتصادی و در هم ريختن اعتماد عمومی و خطر مهيب
ستون پنجم كمونيست كه، از نظر شرايط داخلی ايران، با كودتای خود و رسيدن به
قدرت چندان فاصله ای نداشتند عوامل مؤثرتری بودند. در اوضاع و احوال ۲۸ مرداد
١٣٣۲ تكرار ٣۰ تير ۱٣٣۱ امكان نيافت و نكته اساسی در همين است. در ۲۸ مرداد
از آن صدها هزار تن ٣۰ تير كسی دستی به پشتيبانی مصدق بر نياورد. برعكس وقتی
شاه به ايران بازگشت عملاً همه مردم تهران به پيشباز او شتافتند.
اين واقعيات حتی از سوی خود رژيم اذعان نشد. كوشيدند سهم امريكا را زير آوار
تبليغات ميان تهی پنهان كنند و مصدق را عامل انگلستان بشناسانند. هواداران
مصدق نيز آنقدر بر سهم امريكا تأكيد كردند كه از ياد بردند اگر امريكا چنان
عامل تعيين كننده ای بوده ديگر گفتگو از نهضت ملی ايرانيان معنی ندارد. اگر
امريكا فقط وقتی بخواهد، و بی هيچ نيازی به لشكركشی و مداخله مستقيم، نهضت ملی
آب می شود، بهتر خواهد بود ديگر آن را در شمار نياورند. در عمل نيز كسی نهضت
ملی را در شمار نياورد. رژيم اميد خود را به امريكا بست و سياستهايش را بيشتر
با توجه واكنشهای امريكاييان تنظيم كرد و هر بار نشانی از تغيير سياست در
واشينگتن نمودار شد خود را باخت، هرچند بر آن بود كه مردم را در كنار خود
دارد. هواداران مصدق نيز بجای يك مبارزه مثبت و بسيج نيروهای مردم، با همه
چيز، حتی برنامه اصلاحات و نوسازی، مخالفت ورزيدند و به انتظار «چراغ سبز»
نشستند. در اين نديده گرفتن مردم و دل مشغولی به امريكاست كه می توان انقلاب
۱٣۵٧ را، در حدودی، توضيح داد. رژيم آنقدر به امريكا متكی بود كه وقتی، به
درست يا نادرست، پنداشت پشتيبانی كارتر را از دست داده گريز را بر پيكار ترجيح
داد. ليبرالهای پيرو مصدق نيز كه كوششی برای ريشه گرفتن در مردم نكرده بودند و
همه سرگرم بر گرداندن افكار عمومی خارجيان از رژيم بودند به اولين نيرويی كه
وعده می داد سررشته های پيروزی را در دست دارد تسليم شدند و همه دعوی رهبری و
آزاديخواهی و ملی گرايی را به فراموشی سپردند. بيست و پنج سال پيكار آنها برای
آزادی و ناسيوناليسم به انقلاب اسلامی و جمهوری فاجعه آميزی پايان يافت كه همه
آرمانهايشان را هم نفی می كرد.
اگر در ۲۵ سال پس از ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ ناتوانی پيروان سلطنت و مصدق در ارزيابی
منصفانه حوادث تاريخی به چنان بن بستی در تحول سياسی ايران انجاميد در شرايط
كنونی، ادامه همان روحيه واقع گريز و ديد يكسويه می رود كه پيامدهای بسيار
خطرناك تر داشته باشد. در آن بيست و پنج سال، موجوديت ايران مانند امروز تهديد
نمی شد. كمتر منظره ای دلگيرتر از كوششهای كسانی است كه هنوز نبردهای بيست و
پنج سال پيش و سی سال پيش را می جنگند. هنوز در شرايط و با اصطلاحات ٣۰ تير و
۲۸ مرداد با هم سخن می گويند. سيلی از فراز سر هر دو گروه گذشته است و هنوز
آنها گذشته خود را بر فرق يكديگر می كوبند. هريك ديگری را نفی می كند، در حالی
كه ديگران هر دو را حذف كرده اند و در كار حذف خود ايران هستند.
برای بسياری كسان مصدق به صورت دستاويزی درآمده است تا از بن بست شخصی خود
بدر آيند. آنها سالها با شاه مبارزه كرده اند – عموماً در درون خود رژيم و با
برخوردار شدن از آن – و سپس به انقلاب اسلامی پيوسته اند. پاره ای از آنان در
رژيم جمهوری اسلامی نيز جايی داشته اند و از آن رانده شده اند. اين كسان خود
را رها شده و بی تكليف می يابند و در راه مصدق رهايی خود را می جويند.
شعارهايی مانند «نجات انقلاب اصيل ايران» يا كوشش برای منحرف جلوه دادن انقلاب
اسلامی از همين روست. حتی كسانی می خواهند بقبولانند كه شعار اصلی انقلاب، كه
از نيمه ١٣۵٧ در همه تظاهرات عمومی و در اعلاميه ها و سخنان رهبران انقلاب
تكرار شد «استقلال، آزادی، جمهوری ملی اسلامي» بوده است، نه آنچه همه مردم
ايران شنيدند و ميليونها تنی كه در راه پيماييها و تظاهرات شركت می جستند
تكرار كردند يعنی «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامي».
اينگونه برداشتهای مايوسانه به هيچچكس خدمتی نمی كند. درد بزرگ تاريخی ما
ناراستی است. فريب دادن خود و ديگران است. پرده پوشی خطاها و كاستی هاست.
گذاشتن دشنام بجای منطق است. سياه و سفيد ديدن همه چيز است. در هفتاد و پنج
سال گذشته ما پيوسته تاريخ خود را دستكاری كرده ايم و هرچه را خواسته ايم
نديده ايم و هرچه را ميل داشته ايم جای آن گذاشته ايم. اگر كسی در پی آن بوده
كه تعادل را به ارزيابی باز آورد و خوب و بدها را با هم ببيند، از دو سو به
دشنامهای زشت ناميده شده است.
آنها كه با نيت خوب و به قصد خدمت و اصلاح در انقلاب شركت جستند، اكنون كه به
اشتباه خود پی برده اند لازم نيست برای تبرئه خود يك تجربه ننگين تاريخ ايران
را سفيد كاری و توجيه كنند. اين انقلاب از آغاز خود اسلامی بود، از همان هنگام
كه مرحله اعتراض را پشت سر گذاشت؛ و رژيمی كه از آن بدر آمد يك جمهوری اسلامی
است با هرچه بتوان از آن انتظار داشت. اگر اسلام را چنين تعبير كنند كه در آن
مذهب از سياست جدا نيست و فقيه مرجع حل و عقد و اولی الامر است، حكومت فقيه
همين است كه در جمهوری اسلامی ديده ايم، و حكومت اسلامی را با دمكراسی و حقوق
بشر و ترقيخواهی و ملی گرايی نمی توان اشتباه كرد. نيروهای اصلی انقلاب در همه
اين سالها به آرمانهای خود وفادار مانده اند و از هدفهای اعلام شده خود،
هدفهايی كه از ١٣٤۲ دانسته بوده، هيچ منحرف نگرديده اند. انقلاب، رهبران واقعی
خود را – نه آنها كه از روی فرصت طلبی، خويشتن را به زور به آن بستند و دير يا
زود به حاشيه يا به بيرون پرتاب شدند – نفی نكرده است. كيست كه بتواند خمينی و
بهشتی و خلخالی ها را به انحراف از انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی متهم كند؟
مگر آنها از سالها پيش آنچه را كه امروز می كنند موعظه نكرده اند؟ نمی شود هم
با خمينی و پيروانش مخالف بود، هم سنگ انقلاب را به سينه زد. انقلاب با آنها
يكی است. اشتباهات و مفاسد رژيم پيشين را هم نمی توان دليلی بر درستی عمل
كسانی كه جمهوری اسلامی را بر كشور تحميل كردند دانست. اشتباهات و مفاسد گذشته
لازم نبود با كابوس انقلاب اسلامی جانشين شود.
اقرار به اشتباه روش بسيار سازنده تری خواهد بود تا دست و پا زدن های
ايدئولوژيك برای پذيرفتن انقلاب و نفی خمينی و هر چيز ديگری كه انقلاب از آن
برخاست و بدان شناخته شد و با آن به پيروزی رسيد و همراه آن به پرتگاه می رود؛
يا از اين سترون تر، جنايات جمهوری اسلامی را محكوم شمردن و دامن خمينی را از
آن پاك دانستن و «اطرافيان» را مانند معمول سپر بلا كردن. پيش از همه خود
خمينی است كه همه اين تلاشها را نقش برآب می سازد.
كسانی كه در ۱٣۵٧ عقايد آزاديخواهانه و ترقيخواهانه و ناسيوناليستی خود را
زير پا گذاشتند و به يك جريان ضد ملی، ارتجاعی و استبدادی سياه گردن نهادند و
پنداشتند كه پس از انقلاب سررشته ها را در دست خواهند گرفت، بهتر است دست كم
اكنون ميان دو مرحله اعتراض و انقلاب تفاوت گذارند و به اشتباه خود در يكی
شمردن آن دو مرحله اذعان داشته باشند. گذشته از همه اينها خطای آنان بود كه –
يا به سبب دست كم گرفتن نيروی ملايان يا نشناختن مقاصد آنان و يا دست بالا
گرفتن تواناييهای ناچيز خودشان – پيروزی ملايان را آسان كرد. آنها اگر رژيم
انقلابی را محكوم می كنند، در واقع به اين علت كه به انقلاب خود وفادار مانده،
بايد از سهم خود در روی كار آوردن آن پشيمان باشند. چنان احساس پشيمانی – بجای
موجه جلوه دادن انقلاب كه هر روز ناممكن تر می شود – به سلامت و نيرومندی
جريان اصی سياسی ايران كمك خواهد كرد. پس از تجربه های گذشته، اكنون تقريباً
همه ايرانيان می توانند در يك جريان ملی، آزاديخواه، ترقيخواه و طرفدار عدالت
اجتماعی همراه گردند.
از اين انقلاب كه نه لازم بود و نه اجتناب ناپذير، اكنون كه روی داده، با
هزينه های باور نكردنی ملی و رنجهای اندازه نگرفتنی دهها ميليون ايرانی، بايد
درسهای لازم و اجتناب ناپذير آن را گرفت. آزاديخواهان بايد محدوديت ديد خود را
در دهه های گذشته بشناسند. آزاديخواهی به آن معنی سودمند و عملی است كه به
توسعه كمك كند. همكاران و عوامل بيشمار رژيم پيشين نيز بايد نارساييها و زياده
رويهای گذشته خود را دريابند. گذشته ايران كه در ١٣۵٧ قطع شد بايد ادامه يابد
ولی هيچ كسی نبايد در پی تكرار آن باشد. به گذشته در تماميت آن نبايد بازگشت.
هدف بايد بازگرداندن ثبات سياسی باشد، بدون ركود و جمود فكري؛ و توسعه باشد
بدون ريخت و پاش و ناهماهنگي؛ و عدالت اجتماعی باشد، نه به صورت رشوه دادن.
موضوع، بالاتر از آن است كه گروهی بخواهند بر سر خانه و زندگی شان برگردند يا
جبران مافات كنند يا انتقام بكشند.
انتقام جستن از كسانی كه در مرحله ای از انقلاب بدان پيوسته اند يا در آن
نقشی داشته اند، يا با جنبه هايی از رژيم گذشته مخالفت ورزيده اند ويرانگر است
و بازسازی ايران را كه بايد هدف اصلی باشد ناممكن خواهد ساخت. جز كسانی كه به
تعدی و جنايت و يا دزدی و غارت پرداخته اند – در هر رژيم – هيچ كس محكوم
نيست. حتی پرشورترين مدافعان رژيم پيشين نيز بايد بپذيرند كه اگر حمله كردن
بدان رژيم درست نبوده، مبارزه نكردن آن رژيم نيز همان اندازه درست نبوده است –
همه استدلالهای ديگر درباره حقانيت دو طرف به كنار. انقلاب ١٣۵٧ كار يك نفر و
يك گروه نبود و چنان نبود كه در يك سوی آن بيگناهان گرد آمده باشند و در سوی
ديگر گناهكاران. هواداران رژيم مخالفان خود را سرزنش می كنند كه چرا رو در روی
آن ايستادند. مخالفانی كه اكنون پشيمانند حق دارند رژيم را سرزنش كنند كه چرا
رو در روی دشمن نايستاد و چنان نمايشی از ناتوانی و بی تصميمی داد كه همگان را
به صف مقابل راند.
مسئوليت انقلاب هم بر عهده رژيم پيشين و هم مردمی است كه درآن شركت جستند.
رژيم اشتباه می كرد كه مردم را به حساب نمی آورد و می پنداشت هرچه بخواهد با
آنها می تواند بكند. مردم نيز اشتباه كردند كه آنهمه پيشرفت و رفاه را اموری
مسلم گرفتند. رژيم البته نمی خواست مردم را ناراضی كند و اطمينان داشت كه با
اجرای طرحهای عمرانی اكثريت بزرگ مردم را پشت سر دارد. ميليونها ايرانی نيز كه
از ته دل پيروزی انقلاب را آرزو می كردند البته نمی خواستند كشورشان رو به
ويرانی برود و می پنداشتند با رفتن رژيم همه چيز بهتر خواهد شد. مشكل در اين
بود كه نه رژيم مردم را می فهميد و حتی می كوشيد بفهمد و نه مردم تجربه و بينش
سياسی كافی داشتند كه بتوانند محدوديتها و كژطبعی های هراس آور رهبران انقلاب
و سير اجتناب ناپذير آن را بسوی ارتجاع، و در نتيجه ويرانی، تشخيص دهند.آن
اكثريتی از ايرانيان كه بطور فعال يا غيرفعال به موج انقلابی پيوستند اكنون
پشيمان و سرگشته اند. آنها خود را فريب خورده م ی دانند و حق دارند چون نتايج
انقلاب را نمی خواسته اند. اما اين خودشان بودند كه خود را فريب دادند. رهبران
انقلاب جز چند دروغ تاكتيكی نگفتند. در سر سپردگی شان به اسلامی كه خودشان
تعبير كرده بودند و در چگونگی آن اسلام جای ترديد و ابهام نبود.
اكنون با نگاه به گذشته بهتر می توان گفت كه واژگون كردن همه چيز ضرورتی
نداشت. يك تلاش سازمان يافته – كه ثابت شد دست كم در كوتاه مدت در توانايی
مردم هست – برای اصلاح رژيمی كه اراده مقاوت و حتی غريزه زندگی را از دست داده
بود سودمند تر می بود تا ويران كردن ماشينی كه ايران را بدانجا رسانيده بود كه
هنوز پس از نزديك سه سال غارت و كشتن و سوختن و ويران كردن سرپا ايستاده است
و ته مانده ارتشش عراق را سرشكسته كرده است و ته مانده اقتصادش ٣٧ ميليون تن
را سير می كند و می پوشاند.
طبقه متوسطی كه به نقش رهبری خود پشت پا زد و رهبری ملاهای بی فرهنگ و شاگرد
حجره های بازار و اوباش محلات را پذيرفت و امروز برای زنده ماندن و نفس كشيدن
می جنگد از ورطه ميان نيات خود و نتايجی كه بدست آورده گيج شده است. در سياست
قضاوت بيشتر روی نتيجه است و در اخلاق بيشتر روی نيت. اما سياست را نبايد از
اخلاق تهی كرد. نيت و نتيجه هر دو را بايد در نظر گرفت. نيتها خوب بوده است و
نتايج بد، ناخواسته. به نيات خوب نبايد حمله كرد، هرچه هم نتايج بد بوده باشد.
اما از نتايج بد هرگز نبايد دفاع كرد. اين به معنی سياسی كردن تاريخ، تهی
كردنش از عناصر سازنده ودر آوردنش به صورت عامل پراكندگی ملی خواهد بود.
به همه دوره های تاريخ اخير ايران نيز بايد بهمين گونه نگريست. بيشتر اين تاريخ
را شكاف بزرگ ميان نيتها و نتيجه ها ساخته است. زيرا اين جامعه هرگز تجربه و
سازمان سياسی لازم را نداشته است. همه قربانی اين كمبودهای بنيادی شده اند.
مگر با ارزيابی اين گذشته و درس گرفتن از آن، با پالايش تاريخ، بتوان كمبودها
را شناخت و برطرف كرد.
ملت ايران بايد سرانجام به آن پختگی رسيده باشد كه كشاكشهای، به اندازه كافی
دردناك، گذشته را به اكنون و آينده كش ندهد. توانايی از هر دو سو ديدن
رويدادها و بدور افكندن دشمنی ها و شيفتگی های بی پايه و اغراق آميز بايد به
ياری ما بيايد و ما را برای پيكار بزرگتری كه در پيش است، يعنی ساختن يك جامعه
نوين، جايی كه انسان آزاد بتواند در آن بسر برد، آماده سازد.